(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : شوخ طبعی های جبهه
نمایش موضوع اصلی :

باران 313 یکشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۲ ۰۸:۵۸ بعد از ظهر


بچه ها با صدای بلند صلوات می فرستادند و او می گفت: نشد! این صلوات به درد خودتون می خوره نفرات جلوتر که اصل حرف های او را می شنیدند و می خندیدند؛

چون او می گفت: برای سماورای خودتون و خانواده هاتون یه قوری چایی دم کنید، ولی بچه های ردیف های آخر فکر می کردند که او برای سلامتی آنها صلوات می گیرد

و پشت سر هم می گفت: نشد! مگه روزه هستید و بچه ها بلند تر صلوات می فرستادند.

بعد از کلی صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چیزی می گفته و آنها چه چیزی می شنیدند و بعد همه با یک صلوات به استقبال خنده رفتند.

**************

الله اکبر، سر نماز هم بعضی ها دست بردار نبودند.

به محض اینکه قامت می بستی و دستت از دنیا کوتاه می شد و نه راه پس داشتی نه راه پیش، پچ پچ کردن ها شروع می شد.

مثلا می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و هم اگر بعد از نماز اعترض کردی بگویند ما که با تو نبودیم!!!

اما مگه می شد با آن تکه هایی که می آمدند آدم حواسش جمع نماز باشه؟!

مثلا یکی می گفت: واقعا اینکه می گن نماز معراج مؤمن است این نماز ها رو می گن نه نماز من و تو!

دیگری پی حرفش را می گرفت که : من حاضرم هر چی عملیات رفتم رو بدم دو رکعت نماز اونو بگیرم،

و سومی : مگه می ده پسر؟

و از این قماش حرفا!

و اگه تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیرکردن:

ببین !ببین! الان ملائکه دارن غلغلکش می دن

و اینجا بود که تبسم به خنده تبدیل می شد،

خصوصا آنجا که می گفتند: مگه ملائکه نا محرم نیستن؟

و خودشان جواب می دادن : خوب با دستکش غلغلک می دن!!!!! 

Powered by FAchat