(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : ماجراهای جالب آقوی همساده : “مهد کودک !”
نمایش موضوع اصلی :

پونه سه شنبه ۸ بهمن ۱۳۹۲ ۰۸:۰۸ قبل از ظهر




ماجراهای جالب آقوی همساده : “مهد کودک !”
 

آقو ما یه روز با خانوممون رفته بودیم مهد کودک که بچه خواهرمونو بگیریم…اونجا که رسیدیم یهو یکی از ای بچه ها دوئید اومد تو بغل ما گفت سلام بابا جون! مام یکم خندیدیم برگشتیم زنمونو نگاه کردیم دیدیم داره دقیقاٌ همونجوری به ما نگاه میکنه که حسن نصرالله به بنیامین نتانیابو! نگاه میکنه! آقو جلو چشم بچه های مردم افتاد رو سرمون مارو به حد مرگ زد! دیدن ای صحنه ها رو بچه ها تاثیر گذاشت دارای خوی وحشی گری شدن خونواده هاشون رفتن از ما شکایت کردن 24سال رفتیم حبس…تو حبس این داستانو برا یکی از زندانیا تعریف کردیم از شانس ما بابی بچه هه بود به رابطه ما و زنش شک کرد بخاطر همین تو ای 24سالی که تو حبس بودیم روزی 18 بار کتکمون میزد…از حبس که اومدیم بیرون او بچه هه رو دیدیم که دیگه 27 سالش شده بود تا مارو دید چون پدر خوبی براش نبودیم اونم گرفت یه فصل کتکمون زد…ها ها ها ها ها ها…ینی در ای جریانو بنده به طور کامل استخون بندی خودمو از دست دادم و الآن به معنای واقعی کلمه له له هستم! 
 

نوشته شده توسط سید حامد حسینی


Powered by FAchat