(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : دوزادهمین سالگرد (ما ) شدن
نمایش موضوع اصلی :

آنتی فریاد جمعه ۹ اسفند ۱۳۹۲ ۱۲:۲۳ بعد از ظهر

سالگردی برای ازدواج


وقتی چهارده ساله بودم که رفتم حوزه و در واقع از خونواده طرد شدم به جرم تحصیل علوم دینی حتی فکرشم نمیکردم که خیلی زود نیمه ی گمشدمو پیدا کنمو با نیمه ی دیگرم بشیم ما و دیگر منیت رو بذاریم کنار ....
منیت داشتن تو زندگی دقیقا همون چیزیه که شیطان از ما میخواد...
یادمه هجده سالگی رفتم خواستگاری استخاره هم کردم خوب اومد ولی با مخالفت خونواده بیخیال شدم البته یادمه دومادمون گفت زندگی همش خنده و خوشیو زیبایی نیست ایا توان دردو رنجشو داری گفتم نهههههههههههه و بی خیال شدم.....
تا اینکه ....
از اینجا به بعد +18 هستش و دوستانی که ناراحتیه قلبی دارن خواهشا نخونن ..

یه روزی که بعد مدتها اومده بودم خونه دندونم درد گرفت رفتم دندونپزشکی محلمون...
دندون پزشکی رفتن همانا و فوران شعله ای بنام عشق هم همانا...
خلاصه کل دندونامو دادم درست کردن ههه تازه دوستامم میبردمو بعضا مبالغشونم خودم تقبل میکردم البته ارزششو داشت...
خب جوون بودمو جاهل مثل الان نبودم که هههههههه خلاصه ترددم تو دندونپزشکی انقدر زیاد شده بود که شده بودم همکار دکترا و پرسنل اونجا...
تا اینکه...
خداییش نخونید انیجاشو خیلی در دناکه...
عاقا نخون دیگه...
بعد یه ماهی که کرج نبودم وقتی اومدم خونه گفتم برم دندون پزشکیو یه سری بزنم با یه بهونه ی من در اوردی ...
دیدم اثری از ایشون نیست..
خانم بد حجابو بد قیافه ای اونجا بود پرسیدم خانم فلانی کجان گفتن رفتن آلمان گفتم چیییییییییییییییییی نشستم رو زمین ....
آسمون دور سرم میچرخید توانم صفر شده بود ولی لبخند ملیح رو روی لبان اون خانم میشد دید...
اومدم خونه با ناراحتی...
دفترمو برداشتمو شروع کردم به نوشتن مثل دیوونه ها ...
اصلا از ا ونجا بود که من نویسنده شدم خخخخخخخخ
یه روزی که داشتم میرفتم نماز اونم ملبس به لباس بندگی تو دلم افتاده بود که میبینمش راهمو کج کردمو به طرف مسجد میرفتم که یهو دیدم دارن از خیابون رد میشن ...
یهو زدم رو ترمز صدای بوق بود که پشت سرم میومد اخه خیابونو بسته بودم ولی نمیشد برم پایینو صداشون کنم ..
اخه نمیدونستن من شغلم چیه لباسم چه لباسیه و تحصیلاتم حوزویه..
فقط نگاه میکردم، تااز جلوی چشمانم دور شدن ولی هنوز به رد پاشون خیره خیره نگاه میکردم
ولی خوشحال بودم که آلمانی در کار نبود.
گذشت و گذشت و گذشت و من همچنان احساسات و عواطفم رومینوشتم..تنها تو اتاقم ساعتها فکر میکردمو از خدا میخواستم که اونیکه میخوامو بهم برسونه
ولی .......
آنقدر حلقه زدم بر در میخانه ی عشق ... تا گشودند بروی دلم از غیب دری....
یه روز که بعد از ظهر کلاس داشتم استادمون نیومد و من بعد از مدتی ا نتظار برگشتم به سمت منزل ولی در اوج نا امیدی برای پیدا کردن ایشون یهو دیدم دارن میرن تو یه مطب دندونپزشکی نزدیک محل تحصیلم ...
وای خدا مطمئن شدم در پس پرده ی ناامیدی این تویی که به من امید دادی .
احوالپرسی کردیمو دیگه فهمیدم ایشون کجان ....
به ایشون پیشنهاد ازدواج دادم در حالیکه در طول عمرم توانایی صحبت دو دقیقه ای با یه خانم هم نداشتم ...
دلمو زدم به دریا و گوشه ی سوالات امتحانیم رو پاره کردمو نوشتم من قصد از دواج دارم اونم در مقابل دیدگان کسانی که مریض بودنو دندوناشون بشدت درد میکرد ولی من دندون درد نداشتمو قلبم بود که بشدت درد میکردو از تپش بی حد و حصرش گاهی از خواب میپریدم ....
ایشون پیشنهادمو به خونوادشون انتقال دادن ولی .......
گفتن خواستگار دارم امشب قراره بیان....
من میدونم خدا چیزای با ارزشو سخت به انسان میده ..
چند ساعتی به شب نمونده بود رفتم امامزاده حسن ع یه کمیل خوندمو کلی اشگ ریختمو از خدا خواستم خواستگاریه امشب ختم به خیر البته به نفع من بشه...
رسیدم خونه مادرم گفتن که اومدن دنبالت بری عقد بخونی گفتم کی ؟ گفتن دوست داداشت
گفتم باشه به همسرم که تو مطب بود زنگ زدم و گفتم منتظرم خبر خواستگاریه امشبتو بهم بدی و من میدونم چی میخوای بگی ولی حتی ا گر من منزل نبودم به مادرم بگو اخه دارم میرم مراسم عقد
گفتن باشه و قطع کردم ....
میدونستم چی میخوان بگن اخه نوری تو قلبم تابیده شده بودو انگار صاحب علم غیب شده بودم و میدونستم نتیجه ی خواستگاری امشب چیه ....
من رفتم بسمت مراسم عقد در حالیکه ته دلم کمی دلهره و اضطرا ب داشتم ولی وقتی بیاد خدا میفتادم ثابت قدم تر از همیشه خیالم راحت میشد ...
تو مجلس عقد هم جسمم اونجا بودو روحم پیشه همسرم که میخواد چایی ببره و بقیه ماجرا .....
ساعت دوازده شب رسیدم خونه مادرم اومد به استقبالم با عجله و لبی خندون و فرمود دختره زنگ زد و گفت ردش کردم رفت
یه لبخندی زدمو نماز شکر خوندم و گفتم خدایا یادم نمیره که تو مهرمو بدلش انداختی....
فرداش رفتم مطب بهم گفت وقتی ا ومدن خونمون متنفر شدم ازشون بقدریکه در مقابل پدرو عمو و مادرم ایستادمو اصلا چایی نبردم و گفتم بهشون بگید برن ...

وقتی بهم تعریف کردن این ماجرا رو
گفتم میام خونتون
گفتن کی
گفتم الان ...
گفتن نهههههههههههه
گفتم اره نمیخوام منتظر اتفاقات باشم میخوام ابتکار عمل دست خودم باشه ....

به خونوادم به استثای پدرم گفتم میرم خونه ی همسر م هیچکسی باور نمیکرد ....
مثل فیلم فارسیهای دهه ی پنجاه مادرم کتمو اوردو راهی شدم هر قدمی که بر میداشتم خیالم بابت انتخابم راحت تر میشد...
حالتی میان ترس وامید ..
رسیدمو درب منزلشون رو زدم وارد شدم پدرشون نماز میخوندن نشستم با کلی خجالت و حیا اخه من کجا و اینجا کجا...

نمازشون تموم شد نشستن پیشم ...
گفتم حاج اقا من هیچی تو زندگیم ندارم هیچیییییییییییییییی ولی دخترتونو میخوام..
گفتن نماز میخونی ؟
گفتم حاجی من امام جماعتم
گفتن باشه مشکلی نیست من حرفی ندارم ....

تو پوست خودم نمیگنجیدم و مثل سرداران فاتح اومدم خونه و ماجرا رو تعریف کردمو مادرم از اینکه همچین پسر شجاعی داره احساس غرور میکردن هههههه
خلاصه در عرض دوازده روز در تاریخ 9 اسفند ماه هشتادو یک عقد کردیمو از منیت در اومدم شدیم مااااااااااا   ( 1381/12/09 )
و الانم 12 سال زندگی مشترکمونو داریم میگذرونیم وروز بروز تو ز ندگی احساس بالندگی ورشد دارم ...
اعتقادم اینه هر کسی به اندازه ی خودش همسر گیرش میاد اگر خوش قلبی خوشقلب ، اگر مهربونی مهربون ، واگر ....... ...
به امید خوشبختی همه ی زوجهای اسمونی که با عشق زندگی میکنن عشقی که حاصلش گذشته ...
گذشت زیباترین حربه ایه که میشه باهاش طعم خوشبختی رو چشید ...
خوشبختی که نه با پول نه با مقام نه با هیچ چیز دیگه ای تضمین نمیشه بلکه برای خوشبختی باید دلی همچون دریا داشت دلی که گذشت کردن امواج پر تلاطمش رو مهار میکنه
ماهي ها چه قدر اشتباه مي كنند ؛
قلاب علامت كدام سؤال است كه به آن پاسخ ميدهند ؟
آزمون زندگي ما پر از قلابهايي است كه وقتي اسير طعمه اش مي شويم، تازه مي فهميم ماهي ها بي تقصيرند !
حسد ، كينه ، خشم ، لذت ، غرور، انزجار، انتقام ، ترس ، شهوت ...
خداوندا دانشي عطا فرما تا از كنار اين قلابها بگذرم كه شايد دگر فرصتي براي برگشتن به پاكي دريا نباشد .

Powered by FAchat