(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : شلمچه مرا مشهدی کرد،عنایت خاص فاطمه زهرا(س) به بنده حقیر...
نمایش موضوع اصلی :

منتظر ظهور دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۳ ۰۲:۴۸ بعد از ظهر


بسم رب الشهداء و الصدیقین



متن را کامل بخوانید



دلم برای مشهدالرضا تنگ شده بود،گفتم مولاجان،یا صاحب الزمان،آیا می شود که مرا به مشهد دعوت کنی؟ آخه این دلم دیگر بدجور دلتنگ شده است. یک دفعه نمیدانم چه شد که راهنمایی شدم به اینکه با کاروانی راهی مناطق جنوب کشورمان شوم. مسافت ها پیمودیم،کیلومترها رفتیم تا اینکه به خاک های مقدس جنوب کشورمان رسیدیم. شلمچه که رسیدیم. حال و هوایم مشهدی شد. فکر کردم که در مشهد هستم. افتادم روی خاک ،روی خاک که نشستم یک احساسی به من دست داد که فقط مولایمان امام زمان(عج) را صدا زدم و سیر گریه کردم...



کمی به خودم که آمدم،دیدم همه جای شلمچه نورانی شده است از حضور پرنور شهدا،دیدم چهره هایی را که خندان بودند،دیدم شهدا همراه مادرشان فاطمه زهرا(س) به سمت کربلا می روند... شهدا با عشق رفتند، شلمچه مرا دیوانه کرد.... آخ شلمچه.... ای کاش هیچوقت برنمی گشتیم از شلمچه... آنجا بوی آقا امام رضا(ع) را حس کردم... شلمچه مرا مشهدی کرد..... دیگر احساس دلتنگی به مشهدالرضا را نداشتم. خیلی سبک شده بودم... آخ شلمچه!!!!!!



مگر خاک تو چه دارد که مرا اینگونه دیوانه کرد.... تک تک قدم هایمان بر روی شلمچه قدم های شهدا بود. این خواست و دعوت شهدا بود که رفتیم. و خواسته مادرمان فاطمه زهرا(س).



اتفاقی که قبل از سفر به جنوب برای بنده حقیر افتاد را بخوانید:



یک روز قبل از سفر به جنوب بود که گفتند که لیست کاروان تکمیل است و حتی چندین نفر در نوبت مانده اند و دیگر جا برای سفر به جنوب نیست. بنده حقیر هم ثبت نام نکرده بودم. شب همان روز متوسل شدم به خانم فاطمه زهرا(س)،چون خانواده ام می خواستند کاری را انجام دهند که این روزها حرام است،در ایام فاطمیه می خواستند عروسی برگزار کنند... گفتم خانم جان،مادر جان!!!! شما که می دانی من اهل گناه نیستم،امر و نهی هم کردم و خانواده ام توجه نکردند و گفتند که باید این کار انجام شود،متوسل شدم به دامان مادرمان فاطمه زهرا(س)!!! گفتم مادرجان تو که می دانی من نمی خواهم حتی یک گناه کوچک را انجام بدهم. شما که شاهد هستید که من همیشه نوکر خانه شما بوده ام. و جز در خانه شما دری را نزده ام.خانواده ام هم به من چندین انگ زدند و گفتند که آمل و ملا و... گفتم مادرجان!!! اگر در شهر خودمان بمانم دیگر دیوانه می شوم... مرا جایی ببر که این عروسی را نبینم.... آی خانواده هایی که به مقدسات توجه ندارید وای بر شما باشد. گفتم خدایا کمکم کن که بروم جایی که حتی بوی این عروسی را استشمام نکنم.... گفتم مولاجانم یا صاحب الزمان!!! شما می دانید که چقدر دیوانه شما هستم. دستم را بگیر.... قسم دادم به مولایمان امام زمان(عج) که دستم را بگیرد خانم فاطمه زهرا(س)!!! تا مرا به جنوب ببرد تا در ارتکاب به گناه خانواده ام در این ایام سهیم و شریک نباشم... شب متوسل شدم و خوابیدم... مطمئن بودم که مادرم و فرزند برومندش مولایمان امام زمان(عج) هیچوقت بهم بی توجهی نمی کنند... صبح رفتم به رئیس کاروان گفتم که جا برای یک نفر حقیری مثل بنده هست که بیایم به جنوب.... می دانید چه گفت!؟؟؟ گفت که همین امروز صبح یک نفر زنگ زد و گفت که من نمی آیم کار برایم پیش آمد.... اسم بنده حقیر رفت به جای آن شخص،گفتند بیا که شهدا دعوتت کرده اند..... دیگر سر از پا نمی شناختم. مادرمان فاطمه زهرا(س) و مولایمان امام زمان(عج) کار خودشان را کرده بودند. گفتم مادرجان!!!! ممنون و متشکرم.... گفتم مولاجانم یا صاحب الزمان ممنون و متشکرم.... اینگونه رفتم جنوب و برگشتم و حالا می بینم که عروسی را هم برگزار کرده اند و حتی بوی عروسی را هم ندیدم... آنجا هم از همان خانم فاطمه زهرا(س)  و مولایمان امام زمان(عج) که مرا به جنوب بردند خواستم که از خطای خانواده ام بگذرند اگر بخشیدنی باشند..... در برگشت که به قم رفتیم و به جمکران... آنجا اتفاقات خیلی عجیبی برایم افتاد که اگر بگویم ریا می شود.... هرجا می رفتم و هرکجای جمکران که بودم... از هر دری که وارد می شدم و هر دعایی که می خواندم اسم مبارک خانم فاطمه زهرا(س) بود،احساس می کردم کا مادرمان فاطمه زهرا(س) به هرکجا که می روم کنارم هستند و دست نوازش بر سر بنده حقیر می کشیدند.... اتفاقات خیلی عجیب تری بود....



اگر ما با اهل بیت(ع) باشیم آنها هیچوقت ما را فراموش نمی کنند.... مولایمان امام زمان(عج) همیشه مواظب ما هستند..... بیایید ما هم با اولیای الهی باشیم.... اینگونه شد که شلمچه مرا دیوانه کرد




Powered by FAchat