یاران مهدی |
پنجشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۳ ۰۱:۰۶ بعد از ظهر |
پس از آفرینش آدم خدا گفت به او: نازنینم آدم… با تو رازی دارم......
اندکی پیشتر آی ...
آدم آرام و نجیب ، آمد پیش زیر چشمی به خدا می نگریست ! محو لبخند غم آلود خدا دلش انگار گریست ...
نازنینم آدم!!( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) یاد من باش … که بس تنهایم !!
بغض آدم ترکید ..... گونه هایش لرزید... به خدا گفت : من به اندازه ی … من به اندازه ی گلهای بهشت … نه … به اندازه عرش ...نه …نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ... دوستدارت هستم...
آدم ... کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !… راهی ظلمت پر شور زمین... زیر لبهای خدا باز شنید …نازنینم آدم !… نه به اندازه ی تنهایی من … نه به اندازه ی عرش… نه به اندازه ی گلهای بهشت که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش! نازنینم آدم…. نبری از یادم…. |