(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : یه داستان عجیب
نمایش موضوع اصلی :

emal چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳ ۰۳:۳۵ قبل از ظهر

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد .

مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت :

« ماشین من خراب شده . آیا می توانم شب را اینجا بمانم ؟  »

رئیس صومعه بلا فاصله او را به صومعه دعوت کرد .

شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند .

شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید .

 صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود .

صبح فردا از راهبان صومعه پرسید

که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :

 « ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی »

مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد .

چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .

راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ،

 از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند .

آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب

 را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید .

صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند :

 « ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی »

این بار مرد گفت « بسیار خوب ، بسیار خوب ،

 من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم .

اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم

 این است که راهب باشم ، من حاضرم .

بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم ؟ »

راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی

و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد

و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی .

 وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد . »

مرد تصمیمش را گرفته بود .

او رفت و ۴۵ سال بعد برگشت و در صومعه را زد .

مرد گفت :‌ « من به تمام نقاط زمین سفر کردم

 و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم .

تعداد برگ های گیاه دنیا ۳۷۱,۱۴۵,۲۳۶,۲۸۴,۲۳۲ عدد است 

 و ۲۳۱,۲۸۱,۲۱۹,۹۹۹,۱۲۹,۳۸۲ سنگ روی زمین وجود دارد »

راهبان پاسخ دادند : « تبریک می گوییم .

 پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی .

 ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم . »

رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد

 و به مرد گفت : « صدا از پشت آن در بود »

مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود .

مرد گفت : « ممکن است کلید این در را به من بدهید ؟ »

راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد .

پشت در چوبی یک در سنگی بود .

 مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند .

راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد .

 پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت ،

 او بازهم درخواست کلید کرد .

پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت .

و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ،

نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت .

در نهایت رئیس راهب ها گفت :« این کلید آخرین در است . »

مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت .

او قفل در را باز کرد .

دستگیره را چرخاند و در را باز کرد .

وقتی پشت در را دید و متوجه شد... ه است متحیر شد .

 چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود .

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ،

 

 چون شما راهب نیستید . . . :ا

الان دوست دارید شخصا نویسنده را خفه کنید...؟؟؟

ولی خوش گذشت ههههه سر کار بودید بد جور


 


Powered by FAchat