(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : یابن الحســـن آقـــا بیا ...!
نمایش موضوع اصلی :

زینب سادات جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳ ۰۲:۴۹ بعد از ظهر

بسم الله ...

عمری گذشت فقط شنیدیم حجتی می آید


فقط منتظر شدیم که طلوع کند خورشید فاطمه از مشرق دنیا


روزهای سه شنبه عاشق شدیم از شوق قدم های مبارکت به جمکران

جمعه ها لباس تازه پوشیدیم به انتظار آمدن میهمان


دیر شد... دیر شد... دیرتر از این دیگر دلم طاقت ندارد


این بغض نفس گیر شده، چرا نمی بینم تو را؟ چشمانم حقیقت را گم کرده اند

شرق و غربم را پیدا نمی کنم به کدام سوی آسمان نظاره کنم ای امید دلم؟

از کجا طلوع می کنی ای خورشید عالم تاب؟

چشمانم آسمان را مدام ابری می بینند پس این ابرها کی کنار می روند؟

دلم دیوانه شده از دست این چشم ها و این باطن پست که لیاقت درک تو را ندارد

گم شده ام مولا.. به فاطمه خسته ام.. نمی دانم کجا ایستاده ام!

مولا دستهایم ... دستهای ناتوانم را که این چنین حسرت زده می لرزد بگیر

چه پریشان خیال و ناتوانم...چقدر سخت شده اند روزهایم.. آقا نکند که قهر کرده ای با ما؟

نکند دل شسته ای از مردمان این سرزمین که دل تو و فاطمه را شکسته اند؟

آقا بد شده ایم درست...اما تو نیایی از این هم بدتر می شویم
چقدر گستاخ شده ایم انگار از یاد برده ایم عزیز زهرا ایستاده و نگاه می کند ما را

آقا بیا زودتر... این دل ها طاقت اشک چشمان فاطمه را ندارد...

ما که روزگاری گریه کردیم در غم فاطمه...حالا خودمان مصیبت تازه می نشانیم بر دل او

بس است هر چه آزارت دادیم، بس است هر چه خون گریه کردی در کربلای حسین

بیا آقا... بیا دیگر خطا نمی کنیم

اللهم عجل لولیک الفرج


Powered by FAchat