(نسخه قابل پرینت موضوع) عنوان موضوع : حاج حسین بصیر و استقامت +عکس نمایش موضوع اصلی : |
آقا هادی می گفت : آن لحظه ای که خمپاره در سنگر فرود آمد ، من در منطقه بودم و صدای مهیب انفجار را شنیدم ، ولی نمی دانستم که سنگر علی اصغر است . از طرفی هم باید برای جمع و جور کردن اوضاع گروهانم می رفتم . لذا به طرف مقر گروهان رفتم . هنوز به مقر نرسیده بودم که برایم بی سیم زدند که بیا خط ، حاجی با تو کار دارد . من هم سریع خودم را به خط رساندم . وقتی وارد منطقه شدم و از دور صحنه را دیدم ، فهمیدم قضیه چیست . بدون درنگ به طرف حاجی رفتم . داشت چیزی را مثل یک جنازه پتو پیچ می کرد . وقتی نزدیکتر شدم فهمیدم جنازه علی اصغر است . (علی اصغر برادر حاج بصیر است ) حاجی تا من را دید لبخند ملیحی زد و گفت : " می دونی این چیه ؟ "من که فهمیده بودم ، گفتم : " علی اصغر نیست ؟ " حاجی گفت : " آره ! ئرست فهمیدی ، داداش اصغره ! " من که تمام وجودم را غم گرفته بود بغض راه نفسم را تنگ کرد. ولی نمی توانستم گریه کنم ، چرا که وقتی حاجی را می دیدم ، با آن روحیه قوی خجالت می کشیدم گریه کنم . حاجی خواست جنازه را داخل آمبولانس بگذارد که حاج یونس از راه رسید و از حاجی سوال کرد : حاجی ! این چیه داخل آمبولانس گذاشتی ؟ حاجی هم با روحیه ای بسیار قوی و با طمانینه گفت : " چیزی نیست ، جنازه علی اصغر " ، حاج یونس که هاج و واج مانده بود ، هیچ نگفت و محو صورت حاجی شد . خودش برایم گفت :
" آن لحظه که حاجی این حرف را به من زد ، سوختم و از این عظمت ، هیبت ، صبر و استقامت زبانم از حرف زدن ، بازماند ... " |
Powered by FAchat