(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : از بدو تولد تا به حال خوش شانس بودم+ضمیمه یک جک
نمایش موضوع اصلی :

بلاغ مبین یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۰۵:۲۲ بعد از ظهر

از بدو تولد تا بحال خوش شانس بودم.از همون اول کم نیاوردم.با ضربه دکتر چنان گریه کردم
که فهمید جواب های هویه.

پی در پی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمیکردم.

این شد که رفتم مدرسه .قدّم از همه بلندتر بود و همه ازم حساب می بردن.هیچ وقت درس نخوندم...چون هروقت نوبت من میشد برم

پای تخته زنگ میخورد.موقع امتحان کتبی هر صفحه ای رو که باز میکردم جواب همون سوالی بود که میخاستماین بود که سال سوم

و چهارم دبیرستان بودم معلمم که منو نابغه میدونست منوفرستاد المپیاد ریاضی.تو المپیاد مدال طلا بردم.آخه ورق من گمشده بود.یکی

از ورق هایی که بی اسم بود پایین افتاده بود.منم گفتم یادم رفت اسممو بنویسم.بدون کنکور وارد دانشگاه شدم.هنوز یک ترم نگذشته

بود که توی راهروی دانشگاه یک دسته عینک پیدا کردم.اومدم بشکنمش که  سراسیمه خانمی خودش را به من رسانده بود و از من

که دسته عینکشو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد وگفت : نیازی به تمیز کردنش نیست.زحمت نکشید.

این شد که هروقت چیزی را از زمین بر میداشتم صاحبش یهو جلوم سبز میشد و از اینکه گم شده اش را پیدا کرده بودم کلی تشکر

می کرد.بعد در دانشگاه پیچید که دختر رییس دانشگاه عاشق منجی خودش شده و تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون منجی

کیه.روزی برای معلم برای یکی از استادام گل برده بودم.یکی از دانشجوها گل را پرت کرده بود توی حیاط .رفتم ببینم که گل کجا
افتاده.دیدم به به... گل تو دست اون خانمه هست.خلاصه این شد ماجرای خواستگاری ما والان هم که استاد  شمام.

کسی سوالی نداره؟


ضمیمه : یه جک

یه روز یه عده با هم داتن میرفتن کوه نوردی..سرپرستشون که اتفاقا لکنت زبون داشته از وسط راه هی میگه چ...چ...چ...

ملت اول یکم نگاش میکنن تا ببینن چی میخاد بگه...میبینن نمیتونه حرفشو بزنه و بیخیال میشن میرن و راه می افتن...

این بابا هم کل مسیر رو همین جور میگفته چ...چ...چ...

وقتی میرسن بالا،میخاستن چادر بزنن سرپرسته میگه :

چ...چ...چ...چادر یادم رفت

ملت میگن ای بابا..زودتر میگفتی...حالا باید اینهمه راه وبریم پایین

تو راه برگشت سرپرسته هی میگفته ش...ش...ش...

ولی ملت که دیگه شاکی بودن بهش توجه نمیکردن

وقتی میرسن پایین ،سرپرسته میگه :

ش...ش...ش...شوخی کردم


نتیجه :

1-در اینجور مواقع سعی کنید خونسردی خود را به کلی فراموش کرده و با یک ضربه ی آپارگاد سرپرست خود را به باد فنا دهید

2-هیچوقت سرپرست دارای لکنت را همراه خود نبرید.چون کار دست شما میدهد

3-اگر سرپرست دارای لکنت زبان بردید به حرف های او کاملا توجه داشته باشید و او را جدی بگیرید.موجود کاملا زرنگی میباشد

4-بقیای نتیجه گیری با شما دوست عزیز


Powered by FAchat