(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : داستان بسیار زیبا و دنباله دار«سه چشم نفرین شده»قسمت 2
نمایش موضوع اصلی :

بلاغ مبین پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳ ۰۴:۴۴ بعد از ظهر


قبل از شروع به خواندن :

سعی کنید این داستان را موقع خواب در شب بخوانید تا خوابتان ببردخیلی داستان جالبه ای هستش


خلاصه ی قسمت اول :


قصه از اونجایی شروع میشه که یک آقایی راهی دیار باقی میشه...این روح داستان ما سرگردان در یک خونه ای که به اعتقاد اهالی اونجا نفرین شدست شروع به کنکاش میکنه که ببینه آیا واقعا این خونه نفرین شدست؟آیا اینجا اصلا روح داره؟یا همش الکی ملکی بوده...یکم میگذره میبینه که آقایون ارواح همینجور دارن یک ریز وارد خونه میشن...این جماعت ارواح هرشب یه جلسه ای دارن...و هرشب یکی از ارواح داستا خودشو تعریف میکنه...نوبت رسید به یه روحی که اسمش گوژپشت سه چشم معروفه...این گوژپشت وقتی که به دنیا میادش یه چشم اضافه روی پیشونیش داشته برا همین پدر مادرش اونو تنها میزارن ومیرن از اون روستای محل زندگی به یک جای دیگه...حالا این گوژپشت سه چشم که به علت تنهایی زیاد و غم های زیاد یه خمیدگی روی پشتش نشسته تنها توی یک کوه داره برای خودش روزگار میگذرونه..مردم روستا معتقدن که بخاطر وجود این گوژپشت روستاشون دچار قحطی ونفرین شده...چشمای شمارو به ادامه ی این داستان زیبا دعوت میکنم...جان داداش خیلی داستانش قشنگه...یه 20 قسمتی میشه...حتما دنبال کنین...ضمنا پر از نکات آموزنده و می باشد...
لطف کنید نکاتشو پیدا کنید



نفرینی که به اعتقاد مردم دامن گیر ده شده بود وقحطی وگرسنگی را برا آن ها به ارمغان آورده بود.گوژ پشت سه چشم روزها در دهانه ی غاری که در دل کوه جان گرفته بود می نشست  و از ان بلندی مردمی را می نگریست که همیشه آرزوی این را داشت لحظه ی بی غم و قهر در میان آن ها زندگی کنداو رزوها در مواقعی که بیکار بود به چگونگی آفرینشش به پیدایش خمیدگی کمرش و حتی چشم سوم اش فکر میکرد یا به اینکه چرا او با بقیخ فرقی به این بزرگی دارد؟
آخرش هم به نقطه ی نامعلومی میرسید و آهی از ته دل میکشید و در دل تاریکی شب وقتی همه خواب بودند در دامنه ی کوه قدم میزد به ماه خیره میشد.چشم هایش پر از درخشش ستارگانی میشد که گویی آسمان را در خود جای داده اند.نفس هایی عمیق و صدا دار میکشید.قدم هایی کوتاه  و بی احتیاط بر میداشت.تا اینکه شبی هنگامی که ندانسته به نزدیکی برکه ای رسیده بودصدای آواز دخترکی توجهش را جلب کرد.به گوش هایش اعتماد نکرد.لحظه ای به دنبال صدا گشت،پشت درختی پنهان شد.به اطراف برکه نگاه دقیقی انداخت .دیده اش به نظر درست می دید.دختری با موهای طلایی،که زیر نور مهتاب درخشش وزیبایی خاصی پیدا کرده بود.چشم هایش را به گوشه ای نا معلوم دوخته بود.با صدایی نازک و زیبا و دل انگیز آوازی را زمزمه میکرد.گوژپشت محو تماشای دخترک و غرق در صدای زیبا و آواز دل انگیز او شده بود.که بی اختیار پاهای پهن بزرگش را روی چوبی ضعیف گذاشت.چوب ناله ای سر داد.دخترک آوازش را قط کرد و سراسیمه به دنبال صدا برگشت.لحظه ای سکوت کرد و بعد گوژپشت را که دستپاچه و سراسیمه سعی در دور شدن از محل داشت را با سوالاتش سراسیمه تر کرد؛آن جا کیست؟
گوژپشت سرجایش ایستاد.نگاه دخترک به گوژپشت بود.دوباره پرسید؛آن جا کیست؟خودت رانشانم بده.گوژپشت غرق در حیرت و ناباوری به دخترک نگاهی انداخت.با خودش گفت:
یعنی او مرا نمیبیند؟بعد فکر مسخره ای از ذهنش گذشت.نکن که من نامریی شده ام؟
دخترک دوباره پرسید؛انسانی یا حیوان؟پیری یا جوان؟زنی یا مرد؟
گوژپشت به این نکته پی برد،که دخترک نابیناست.با خود گفت :ظاهرم شبیه حیوان
است،دستانی زمخت  وقوی.پاهایی پهن  وبزرگ،موهایی بلند وژولیده،اما دیگران میگویند،که انسانی عجیب الخلقه ام.رویاهای زیادی در ذهن دارم،نیرویی بسیار و عجیب دارم،شور جوانی در من  تازه پا گرفته است.اما کمرم خمیده است.مثل سالخوردگانی که تجربه ی سال ها زندگی بر پشت شان سنگینی میکند.جسمم خشن و زبر است،اما دلی دارم به نرمی ابریشم.با اندک غصه ای ترک میخورد،حالا نمیدانم مرد هستم یا زن؟
در همین گیر و دار با خود بود که دخترک عصایش را آماده کرد تا از جایش برخیزد.گوژپشت از ترس اینکه مبادا دخترک به ده برود و مردم را با خبر کند،قدمی جلو برداشت  و با صدایی  لرزی و لحنی محترمانه گفت :این موقع شب اینجا چه می کنید؟
دخترک کمی آرام شد.نفسی راحت کشید و گفت : آهان.پس بالاخره حرفی زدید  که دلم آرام بگیرد.بعد ادامه داد : به نظر میرسد با مردی محترم برخورده ام.و بعد پرسید ؛ اینطور نیست ؟
گوژپشت که سعی در پنهان کردن هویت خود را داشت در پاسخ گفت:مطمئنا من هم با خانمی زیبا و محترم هم کلام شده ام.دخترک از گوژپشت خواست تا بنشیند و گوژپشت اطاعت کرد.روی سنگی نشست.با فاصله ،گویا نمیخاست که دخترک از جسم عجیبش چیزی بفهمد.دخترک گفت : گاهی اوقات که دلم میگیرد این جا می آیم،صدای شب و تنهایی عجیب این رودخانه به من آرامشی عظیم میدهد.اندکی احساس همانندی به گوژپشت دست داد.او هم مانند دخترک تنها بود.او هم در مواقع دلتنگی شب ها و آرامش این محیط را بر می گزید.غرق در صحبت و گفتگو دخترک،که انگار تازه متوجه گذر زمان شده بود به گوژپشت گفت : شب به نیمه نزدیک است.میگویند این اطراف اعجوبه ای زندگی می کند
که نفرین شده است.برای همین دیگران مرا از آمدن به اینجا منع میکنند.با شنیدن این حرف
انگار آتش دردی کهنه و قدیمی در دل گوژپشت دوباره زنده شد.چشم هایش را بست و نفسی عمیق کشید و از دخترک پرسید:تصور خودتان چیست ؟
منظورم این است که در مورد همان اعجوبه ی نفرین شده چه نظری درید؟دخترک در پاسخ گفت :تصور من گفته های دیگران است.تعاریف دیگران که در ذهن من تصویری از او را مجسم میکند.آخر مردم ده،برایم چشم هایی هستند که در کودکی از دست داده ام.عمری است با مردم و و گفته هایشان همه چیز را میبینم.آن ها می گویند مردی است با سه چشم،چشمی اضافه که بر روی پیشانی اش وجود دارد.ویژگی دیگرش برآمدگی کمرش است.لباس هایی کهنه و مندرس موهایی بلند و ژولیده،دست هایی بزرگ و پاهایی پهن و زمخت.من این هارا میدانم و تصور میکنم.گوژپشت که انگار ناراحت و غمگین از تجسم کج و کوله اش در ذهن دخترکی زیبا و ظریف شده بود،به او گفت : من که اینطور تصور نمیکنم.به نظرم اشتباه است.چون من مدتی را با این مرد عجیب زندگی کرده امفبرای همی میگویم تصورتان کاملا اشتباه است.دخترک با لحنی اعتارض امیز گفت :اما شما تنها آدمی هستید که این حرف را میزنید.من نمیتونم حرف های شمارا باور کنم.گوژپشت پرسید:
باور چیست؟
دخترک نتوانست پاسخی بدهد.
گوژپشت گفت :باور همان تصوارت ذهنی شما از مسائل است.دیده های دیگران که نشد باور؟باور همان بخش مهم در زندگی است.گفته  های دیگران را نمیشود چز مهم زندگی قلمداد کرد.دخترک در جواب گوژپشت گفت ؛ هم دیده هایتان و هم گفته هایتان را میخواهید
در باور من بگنجانید.آن وقت می گویید دیده و شنیده که نشد باور؟؟؟
گوژپشت گفت : من دلایلی دارم  که میتوانم برای شما ثابت کنم.آیا دیگرانه با دلیل ومدرک برای تو ثابت کرده اند؟؟؟
دخترک گفت : از کدام دلیل ومدرک حرف میزنید؟گوژپشت گفت :همانطور که خودت اشاره کردی شب به نیمه نزدیک است.خوب نیست یک دختر تنها و نابینا این موقع شب در جنگل حضور داشته باشد.این وقت شب محل مناسبی برای حیوانات وحشی و درنده می باشد.سپس پرسید:این طور نیست؟دخترک متوجه منظور او شد.از جایش به کمک چوب دستی اش برخاست.قرار ملاقات شب بعد کنار همان برکه تعیین شد.
گوژپشت دخترک دا تا نزدیکی ده راهنمایی کرد و بعد از خداحافظی به غار برگشت...


فرداشب میام ادامه ی داستان و میزارم..برا اینکه واقعی تر جلوه کنه

علی الحساب این کلیپ بسیار زیبارو ببینید..تقدیم به همه ی یاران منتظر

http://fun.sdinet.de/flash/find_the_three_errors.swf


دعا فراموش نشود



Powered by FAchat