(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : فدای مظلومیتت یا صاحب الزمان (عج)
نمایش موضوع اصلی :

غروب کربلا 313 جمعه ۹ آبان ۱۳۹۳ ۱۱:۲۶ قبل از ظهر

 

فدای مظلومیتت یا صاحب الزمان (عج) ...

« بر اساس یک جریان واقعی »

توی یکی از بهترین مراکز فروش لپ تاپ و کامپیوتر تهران مغازه گرفته بودم. روز افتتاح بود. کلی وقت و هزینه صرف کرده بودم تا بهترین دکور ممکن رو برای مغازه طراحی کنم و بسازم. هر کی رد می شد تبریک می گفت. همه از دکور تعریف می کردن، اون هم توی این پاساژ که هر مغازه برای خودش سمبل زیبایی بود.تعدادی از همسایه ها برای تبریک اومدن توی فروشگاه. بعد از کلی تعریف و ابراز محبت، رفتن. موقع رفتن یکی از همسایه ها که مردی حدوداً 45-50 ساله بود، به من گفت: «دکورت فوق العاده زیباست، اما اون تابلویی که اونجا زدی،کلاس مغازه رو پایین میاره. دیگه مردم به این چیزای مذهبی اهمیت نمی دن. اگه به جای اون یه بطری خالی مشروب بذاری کلی زیباتر میشه و فروشِت رو بیشتر می کنه.»برگشتم دیدم داره به تابلویی اشاره می کنه که بالای سرم زده بودم و نوشته بود: " اَلا اِنَّ خاتَمَ الْاَئِمَّةِ مِنَّا الْقائِمَ الْمَهْدِىَّ" 
یه لحظه تمام بدنم یخ کرد.خیلی سعی کردم عصبانی نشم! توی روی من واستاده داره مهمترین رکن اعتقادی من رو با چی مقایسه می کنه؟!! خودمو جمع و جور کردم و گفتم: «اگه فرصت دارین چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟»
گفت: «موردی نداره»
چند دقیقه ای هر چی بلد بودم در دفاع از دین گفتم؛ ولی زیر بار نمی رفت. گرم صحبت بودیم که یک آقای شیک پوش به همراه یک خانم نسبتاً بد حجاب وارد شدن. شروع کردن به قیمت کردن و اطلاعات گرفتن. به همسایه ام گفتم: «چون من از شما خواستم بمونید، اگه می خواید برید تا بعداً با هم صحبت کنیم.» گفت: «نه. می شینم تا کار اینا تموم بشه.»
هی قیمت کردن، تا روی یک مدل به نتیجه رسیدن. وقتی قیمت رو بهشون گفتم، خانمه گفت: «ما همین مدل رو با 30 هزار تومن قیمت کمتر توی یه مغازه دیگه دیدیم. بهمون کمتر بدین.» گفتم: «نمی شه. قیمت ما اینه.»
گفت: « ببین آقا! گرون تر هم بدین ما از شما خرید می کنیم؛ ولی تخفیف بدین.»
خلاصه بعد از کلی چونه زدن با 30 هزار تومن تخفیف خرید کردن. موقع بیرون رفتن خانمه برگشت و گفت:
«می دونید چرا خواستیم از شما خرید کنیم؟ به خاطر اون تابلوی نام امام زمان علیه السلام که بالای سرتون زدین.»
من برای بدرقه مشتریها پشت سرشون راه افتادم که دیدم همسایه ام پاشد، گفتم: "آقا حالا برمی گردم صحبت می کنیم."
مشتریا رو که تا دم در مشایعت کردم، برگشتم دیدم همسایه ام رو به تابلو وایستاده اشک تو چشمش جمع شده و با بغض میگه: «آقا غلط کردم. می خواستین به من بفهمونید، فهمیدم. غلط کردم. ببخشید.». 




Powered by FAchat