(نسخه قابل پرینت موضوع) عنوان موضوع : داستان زیبا و آموزنده شعله امید. نمایش موضوع اصلی : |
داستان زیبا و آموزنده شعله امید چهار شمع به آرامی می سوختند ، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید اولین شمع گفت : من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد فکر می کنم که به زودی خاموش شوم هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد شمع دوم گفت : من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم حرف شمع ایمان که تمام شد ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت : من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند او گفت : شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟ چهارمین شمع گفت : نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم من امید هستم چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود.
نتیجه داستان : ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم |
Powered by FAchat