(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : \"\"\"\"داستان واقعی توبه حسن لاته(حتما بخونید) \"\"\"\"
نمایش موضوع اصلی :

غروب کربلا 313 سه شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۳ ۱۱:۲۸ قبل از ظهر







داستان واقعی توبه حسن لاته(حتما بخونید) 

یادش بخیر آن روزهایى كه در جبهه بودیم ، همه اش بیاد خدا بودیم ، قرآن مى خواندیم ، نماز شب مى خواندیم مناجات مى كردیم یك حال عجیبى داشتیم ، به خدا نزدیك بودیم ، بدنبال گناه و معصیت نبودیم ، جمع خوبى داشتیم دور هم جمع مى شدیم زیارت عاشورا و دعاى كمیل و دعاى ندبه و دعاى توسل و... مى خواندیم واقعا یادش بخیر یك رفیقى داشتیم كه خیلى آدم خوبى بود با خدا بود حال عجیبى داشت همه اش در حال ذكر بود توى خودش بود اسمش حسن لاته بود
یك روز آمد تو سنگرم گفت : حاج آقا یك وصیت نامه دارم دوست دارم شما هم یك توجهى روى آن كنید اگر مى شود همین الا ن تشریف بیاورید توى سنگرم ، گفتم چشم برویم ، آمدم تو سنگرش ‍ گفت : حاج آقا این وصیت نامه من است ولى یك سرِّى بین من و خدا مى باشد و شما قول بده تا وقتى كه زنده هستم به كسى بازگو نكنى ، قول دادم ، گفت حاج آقا من قبل از انقلاب آدم خیلى بدى بودم و از آن لاتهاى قَهار سرمحله ها و همه را مى زدم و گاهى اوقات شدت شقاوتم زیاد مى شد كه بى باكانه داخل حمّام هاى عمومى زنان مى شدم و مشغول گناه و معصیت مى شدم ، خیلى كارهاى دیگر...
تا اینكه انقلاب شد و همه بساط گناه و عرق خوارى و مشروب خوارى و... جمع شد بعد هم جنگ شد یك روز داشتم از كنار مسجدى رد مى شدم دیدم جوانهاى كه هنوز صورتشان گرد مونزده بود توى صف ایستاده اند، گفتم : آقا براى چه ایستاده اید آیا صف مرغ یاگوشت و روغن و... چیزهاى دیگر است گفت : نه این صف دیدار با خداست ، صف عاشقان الى اللّه است ، این حرف چنان در من اثر گذاشت كه از خود بى خود شدم ، بخود گفتم : اى واى برتو اى حسن همه به دیدار خدا مى روند وتو هنوز از غافله عقبى همه عاشق مى شوند و تو هنوز خوابى تاكى مى خواهى در گندآب دنیا غرق باشى ... خلاصه من هم عاشق شدم تا خدا را ببینم وحال آمدم و از كردهاى خود پشیمانم توبه كرده ام ، ناراحتم الا ن فهمیده ام هر كسى كه مى خواهد میهمانى حق رود باید بالباسهاى نو و لطیف برود ولى من بابارى از گناه و معصیت هستم لباسهایم آلوده به كثافات دنیوى است ، حاج آقا روى بدنم را ببین .
یكوقت دیدم پیراهن خود را بالازد، دیدم روى بدنش عكس زنى را لخت باعورت خالكوبى كرده اند خیلى ناراحت شدم ، گفت حاج آقا كجایش را دیدى ، پیراهن پشت سرش را بالازد عكس مردى را لخت باعورت روى كمرش خال كوبى كرده اند من خیلى عصبانى شدم گفت حاج آقا كجایش را دیدى ، دیدم روى تمام دست و پایش ‍ عورتهاى مرد و زن را خال كوبى كرده اند من با عصبانیت او را ترك كردم یكوقت صدا زد حاج آقا راضى نیستم سِرّ مرا به كسى بازگوكنى ، من توجهى نكردم و به سنگر فرماندهى رفتم فرمانده را ندیدم آمدم سنگر خودم رُفقا دورم جمع شدند و هر كدام از درى سخن گفتند یادم رفت كه به حسن لاته سر بزنم .
سه و چهار ساعت از این ماجرا گذشت دوستان یكى یكى متفرق شدند من هم از سنگر خارج شدم كه سرى به حسن لاته بزنم یكى از دوستان صدازد حاج آقا، حاج آقا!
گفتم : بله ،
گفت : الا ن حسن لاته شهید شد.
گفت : یك ساعت پیش سوار ماشین شد كه برود جلوى دپو كه یك وقت خمپاره اى از طرف عراقیهاى صدّامى توى ماشین مى افتد و حسن لاته شهید مى شود، دیدم یك كیسه پلاستیك دستش بود نشان داد گفت این هم بدنش است من خیلى جا خوردم ، گفتم : حسن شهادت گوارایت باشد، خدا چه كسانى را مى برد كسى كه توبه كند مثل كسى است كه تازه از مادر به دنیا آمده باشد، این با آن همه گناه توبه كرد و شهید شد گریه كنان بطرف سنگرش آمدم وصیت نامه اش را برداشتم آوردم دیدم چه عالى نوشته كه سه جمله توجه مرا بیشتر جلب كرد:
یكى : اینكه نوشته بود، مادر نارحت نشوى حسن لاته توبه كرد و آخر عاقبت بخیر شد.
دوم : این كه در مناجاتش با خدا میگفت : خدایا بناست بمیریم و امّا اى خدا دوست دارم در راه تو شهید شوم و تو را ملاقات كنم مى دانم گناه زیاد كردم نافرمانى تو را بسیار نمودم اما بیا و دل این بنده گنه كار خودت را نشكن چون به امید دیدار تو آمدم مرا ناامید نكن اى كسى كه غفّار گناهانى بخشنده ذنوبى .
سوّم اینكه : خدایا حال كه بناهست بمیرم ، بدنم را روى سنگ غسالخانه بگذارند این عكسهاى مبتذل روى بدنم هست بیا و آبرویم را بخر تا مردم بدنم را لخت با این عكسها روى سنگ غسالخانه نبینند یك نگاهى به بدن سوخته و از هم متلاشیش كردم دیدم خدا آبروى حسن لاته را خریده و توبه او را قبول كرده و دعایش را مستجاب نموده و آخر عاقبتش را ختم به خیر نموده .

نقل از کتاب قصص التوابین

 

Powered by FAchat