(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : خاطره ای از فاطمه سادات موسوی
نمایش موضوع اصلی :

غروب کربلا 313 چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۳ ۰۹:۳۳ بعد از ظهر









خاطره ای از فاطمه سادات موسوی در جبهه های ۸ سال دفاع مقدس …

آن زمان در بیمارستان صحرایی کار می کردم.

دشمن تک زده بود و آن روز تعداد مجروح ها خیلی زیاد بود.

بین مجروح ها کسی بود که حالش خیلی خراب بود.

یکی از پرستارها که چادر داشت ناگهان تعادلش به هم خورد به او گفتم که چادرت را بردار و سپس مجروح را مداوا کن. 

پرستار که آمد چادرش را درآورد، دیدم مجروح، چادر او را گرفته است.

او گفت: « ما داریم می رویم که چادر از سر شما نیفتد» این را گفت و درهمان حال که چادر در دستش بود، شهید شد.

 

Powered by FAchat