(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : یك فانوس روشن
نمایش موضوع اصلی :

زهرابانو دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۳ ۰۸:۳۷ بعد از ظهر

یك فانوس روشن





در خانه را كه بست انگار هنوز شك داشت ، با خودش گفت:«چرا چیز بهتری را نذر نكردم؟»سپس دستی كشید بر روی كلون مردانه كه بعد از میرزا خدابیامرز شوهرش دیگر كسی آن را به صدا در نیاورد تا این كه . . . خودش می گفت :«هر كه بود متبرك كرده خانه را .» دو قدم رفت سپس ایستاد ولی قدم های بعدی را محكم تر برداشت چیزی را هم گرفته بود زیر چادرش .
كوچه تنگ و تاریك بود به همین خاطر شب ها ترسناك به نظر می رسید ولی امشب به خاطر تولد امام رضا(ع) همه جا روشن بود.
پیرزن پس از مرگ میرزا زندگی سختی داشت،نرگس را هم به سختی بزرگ كرد تا این كه برای نرگس خاستگار آمد پیرزن هر چه داشت و نداشت را فروخت تا جهاز دخترش را كامل كند، این بود كه دیگر دست به دامان امام رضا(ع)شد.
وقتی به نزدیكی حرم رسید ایستاد و تعظیمی كرد، سپس وارد بازرسی شد ، صدای زنی بلند شد كه :
ـ مادر این چیه ،نمی شه ببری داخل!!
ـ نذره دخترم چیكارش كنم ؟؟
ـ قدغنه نمی شه ببری داخل ،مادرجان.
دو دقیقه طول كشید تا بلاخره آمد. دستی به در طلایی حرم كرد و گفت :«آقا تو كه بی نیازی ،این رو قبول كن كه سند نیاز ما باشه .»
رفت و گوشه ای نشست. چادرش را كنار كشید و فانوس رنگ و رو رفته را كناری گذاشت . كبریت را در آورد و آتش زد . خواست بلند شود كه مردی گفت:«مادر این جا چه می كنی ؟؟»
ـ نذر دارم پشرم.
ـ اگه نذر داری باید اونجا ببری . وبعد با دست به جایی اشاره كرد.
داخل دفتر نذورات كه شد مردی را دید، در حالی كه دسته پولی را می شمرد به پیرزن گفت :« بله !مادر نذر داری ، بگو تا بنو یسمش.»
پیرزن چادرش را كنار كشید و فانوس را گذاشت روی میز ، مرد نگاهی به فانوس كرد و سپس به او گفت :«مادر جان امام رضا (ع) قربونش بشم این همه لامپ برقی داره ،اگه می خوای می گیرمش ولی من یه فانوس رو به كدوم قسمت تحویل بدم ؟».
پیرزن می خواست حرفی بزنه ، ولی بغضی كه آمده بود توی گلویش نگذاشت .
با نارحتی فانوس را برداشت، پاهایش می لرزید از پیری یا سرما یا دلشكستگی. هنوز دو قدم بیشتر نرفته بود كه ناگهان همه جای حرم تاریك شد . چند لحظه بعد همه جا روشن شد ، انگار برق اضطراری بود .
پیرزن قدم بعدی را كه برداشت لامپ ها و چراغ ها كم نور و پر نور شدند وبعد هم خاموشی مطلق .
صحن یك لحظه خاموش شد و هیچ نوری نبود جز ، نور فانوس پیرزن كه زیر چادرش بود .


كتاب : یك فانوس روشن
نوشته ی : مهدی قزلی

Powered by FAchat