(نسخه قابل پرینت موضوع) عنوان موضوع : فهميدم مردنيم، نمایش موضوع اصلی : |
من رفتنی ام
گفتم من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟ گفت: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه آرام آرام خدا حافظي کردم وتشکر، وقتی داشتم میرفتم گفت:راستی نگفتی چقدر وقت داری؟ گفتم معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز با تعجب گفت: مگه بيماريت چيه؟ گفتم:بيمار نيستم! گفت: پس چي؟ گفتم:فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن نه. پرسیدم خارج چي؟ و باز جواب دادند نه! خلاصه که ما رفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟ |
Powered by FAchat