(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : داستانی کوتاه و تأثیر گذار
نمایش موضوع اصلی :

یگانه 313 چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۳ ۰۶:۵۱ بعد از ظهر

روزی حضرت موسی علیه السلام رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و درخواست نمود  خداوندا می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.

ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است.

حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.

پس از بازگشت، رو به درگاه خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.

ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است.

هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت

دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است!

رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت:

خداوندا چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟

ندا آمد:

ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود،

بدترین بنده ی من بود.

اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید:

بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟

 

پدر گفت:زمین.
 

فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟

 

پدر پاسخ داد: آسمان ها.

 

فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟

 

پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:

 

فرزندم گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است.

 

فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟

 

پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:

 

عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است.


Powered by FAchat