(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : ماجرای سفر من و خدا با دوچرخه...
نمایش موضوع اصلی :

سپیده 313 دوشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۳ ۰۹:۴۰ بعد از ظهر

به نام خدای مهربان

 
زندگی کردن مثل دوچرخه سواری است. آدم نمی افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد.

اوایل، خداوند را فقط یک ناظر می دیدم، چیزی شبیه قاضی دادگاه که همه عیب و ایرادهایم را ثبت می کند تا بعداً تک تک آنها را به رخم بکشد.
به این ترتیب، خداوند می خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، نه مثل یک خدا که مثل مأموران دولتی.


ولی بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعی بود که حس کردم زندگی مثل دوچرخه سواری است، آن هم دوچرخه سواری در یک جاده ناهموار...
اما خوبیش به این بود که خدا با من همراه بود و پشت سر من رکاب می زد.


آن روزها که من رکاب می زدم و او کمکم می کرد، تقریباً راه را می دانستم، اما رکاب زدن دائمی، در جاده ای قابل پیش بینی کسلم می کرد، چون همیشه کوتاه ترین فاصله ها را پیدا می کردم.

یادم نمی آید کی بود که به من گفت جاهایمان را عوض کنیم، ولی هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سر او رکاب می زدم.

حالا دیگر زندگی کردن در کنار یک قدرت مطلق، هیجان عجیبی داشت.

او مسیرهای دلپذیر و میانبرهای اصلی را در کوه ها و لبه پرتگاه ها می شناخت و از این گذشته می توانست با حداکثر سرعت براند، او مرا در جاده های خطرناک و صعب العبور، اما بسیار زیبا و با شکوه به پیش می برد، و من غرق سعادت می شدم.

گاهی نگران می شدم و می پرسیدم، «داری منو کجا می بری؟» او لبخند می زد و جوابم را نمی داد و من حس می کردم دارم کم کم به او اعتماد می کنم.
بزودی زندگی کسالت بارم را فراموش کردم و وارد دنیایی پر از ماجراهای رنگارنگ شدم.


هنگامی که می گفتم، «دارم می ترسم»  بر می گشت و دستم را می گرفت.

او مرا به آدم هایی معرفی کرد که هدایایی را به من می دادند که به آنها نیاز داشتم.
هدایایی چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانی.


آنها به من توشه سفر می دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما، سفر من و خدا.
و ما باز رفتیم و رفتیم...


حالا هدیه ها خیلی زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه شان را ببخش. بار زیادی هستند. خیلی سنگین اند...»
و من همین کار را کردم و همه هدایا را به مردمی که سر راهمان قرار می گرفتند، دادم و متوجه شدم که در بخشیدن است که دریافت می کنم. حالا دیگر بارمان سبک شده بود.

او همه رمز و رازهای دوچرخه سواری را بلد بود.
او می دانست چطور از پیچ های خطرناک بگذرد، از جاهای مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز کند...


من یاد گرفتم چشم هایم را ببندم و در عجیب ترین جاها، فقط شبیه به او رکاب بزنم.

این طوری وقتی چشم هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت می بردم و وقتی چشم هایم را می بستم، نسیم خنکی صورتم را نوازش می داد.

هروقت در زندگی احساس می کنم که دیگر نمی توانم ادامه بدهم، او لبخند می زند و فقط می گوید: «رکاب بزن»

 

Powered by FAchat