(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : الشام الشام الشام
نمایش موضوع اصلی :

*فاطمه زهرا* چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳ ۱۲:۴۶ بعد از ظهر

شام
این روزها دلم بیشتر برای رباب می سوزد!

برای بچه اش هزار آرزو داشت؛ می خواست مثل علی اکبر علیه السلام تربیتش کند.
وقتی داشتند قافله را می بردند همه نگاهش به پشت خیمه ها بود. مادر است دیگر.
وقتی دید ابوایوب غنوی لعنه الله علیه سر دسته بیل داران دستور داد همه جا را زیر و رو کنند، دلش آشوب شد.
هر چقدر هم که زینب سلام الله علیها دلداری اش می داد تأثیری نداشت. مادر است دیگر، به دلش افتاده بود که می خواهند چه کار کنند.
این نامردها که از قطره آبی دریغ کردند ازشان هر کاری بر می آید.
خودش را از روی ناقه به زمین انداخت و به پشت خیمه ها رفت اما دیر رسید.
مگر گلوی یک نوزاد که قبلا تیر هم خورده است چقدر طول می کشد که برای نیزه آماده شود.
رباب غش کرد، وقتی به هوش آمد و سرش را بلند کرد داغش تازه شد.
از چشمانش پیدا بود که کودک خودش است اما ...
سر علی را چطور بند کرده اند بالای نیزه!
گلویش را که تیر سه شعبه تار تار کرده بود، سر نیزه هم که بزرگتر از سر علی است، رباب دوباره غش کرد.
*
شام
به محله یهودیها رسیده بودند، زن ها آمده بودند پشت بام و سنگ پرت می کردند.
هیچ کس هم دریغ نمی کرد، زن و بچه و پیر و جوان.
یکی از همین زنهایی که آمده بود روی بام، بچه اش هم بغلش بود.
چشم رباب که او را دید، دلش رفت.
زن، سنگ ها را پرتاب می کرد و بچه اش اشک می ریخت. صدای گریه علی در گوش رباب پیچیده بود.
 بچه اش فقط چند قطره آب می خواست، همین.
رباب زن را نگاه می کرد و شاید قسم می داد که نزند.
بعضی سنگ ها سرها را نشانه رفته بود و رباب خدا خدا می کرد به  سر علی نخورد. از سر کودکش چیزی نمانده بود.
سنگِ زن به سر بسته شده علی خورد و افتاد. کودکش گریه کرد.
سر علی که زمین افتاد صدای هلهله بلند شد. رباب می خواست خودش را  به سر کودکش برساند، تازیانه ها امانش ندادند. زینب سلام الله علیها به کمکش رفت.
حالا نوبت سر حسین علیه السلام شده  بود...
راستی وقتی سرها به زمین می افتاد بعدش...
این همه اتفاق در شام بر سر مبارک امام آوردند، با سر علی و بقیه چه کردند؟!
فدای کلام حضرت سجاد علیه السلام که فرمودند: الشّام، الشّام، الشّام

Powered by FAchat