(نسخه قابل پرینت موضوع) عنوان موضوع : برای عشقم...! نمایش موضوع اصلی : |
یه روز پدربزرگم برام یه کتاب دست نویس آوورد، کتابی بسیار گرون قیمت و
با ارزش. وقتی اونو بهم داد،تأکید کرد که این کتاب مال توئه، مال خود خودته!
من بده!!!
گفتم: گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت. روگذاشت روی میز، نگاهی سرسری به روزنامه انداختم که گفت: این مال من
نیست امانته باید ببرمش.
می کردم از هرصفحه،حداقل یک مطلب رو بخونم.
اون روزنامه رو از دستم کشید و رفت.
روزنامه میمونه! هست دلش رو به دست بیارم، همیشه وقت هست اشتباهاتم رو جبران کنم،اگر الان یادم رفت یه شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکار
رو میکنم. که این باور در تو نیست که این آدم مال منه،و هر لحظه فکر میکنی اونکه تعهدی نداره؛ می تونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری میکنی و همیشه ولع داری تا جایی که ممکنه از بودن در کنارش، لذت
ببری...با خودت می گی شاید فردا دیگه مال من نباشه…!
یه روز عاشقش بودن، از دست دادن و دیگه مال اونها نیست…!
|
Powered by FAchat