(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : از آن روزی که اربابم شود بیمار میترسم
نمایش موضوع اصلی :

بانوی آفتاب جمعه ۸ خرداد ۱۳۹۴ ۱۱:۲۸ قبل از ظهر

من از اشکی که میریزد زچشم یار میترسم

 

از آن روزی که اربابم شود بیمار میترسم

 

رها کن صحبت یعقوب و دوری و غم فرزند

 

من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم

 

همه گویند این جمعه بیا ! اما درنگی کن

 

از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم ...

 




هر شب یتیم توست دل جمکرانی ام

جانم به لب رسیده بیا یار جانی ام

از باد ها نشانی تان را گرفته ام

عمری است عاجزانه پی آن نشانی ام

طی شد جوانی من و رؤیت نشد رخت

" شرمنده جوانی از این زندگانیم"




 

هر کجا سلطان بود دورش سپاه و لشکر است

پس چرا سلطان خوبان بی سپاه و لشکر است؟

با خبر باشید ای منتظران ظهور

بهترین   سلطان عالم بی سپاه و لشکر است

 

 


Powered by FAchat