(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : ***عصر دلگیر روز نیمه شعبان(آخرین بند آذین ها را که پاره میکنم گویی بند دلم پاره میشود)***
نمایش موضوع اصلی :

بانوی آفتاب چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴ ۰۵:۵۸ بعد از ظهر




منتظرتیم...!

آذین بندی می کنیم . فردا نیمه شعبان است . کلی تدارک دیده ایم . منتظرتیم! احتمالا می آیی! کلی برنامه ریخته ایم . همه پول مال خودمان است . نصفش «پول توجیبی » است .

پیاده رفتیم و برگشتیم; به عشق جشن تولدت . گرسنگی را تحمل کرده ایم; به عشق شیرینی و کیک تولدت . دست بردار هم نیستیم . نصف دیگرش هم پول خودمان است . رفتیم

سر کار . می خواستیم امسال جشن تولدت فقط مال ما جوان ها باشد . دست به کار شدیم . بالای شهر هم نرفته ایم . به انتظار دستمزد بدون کار و انعام و ... هم ننشسته ایم . به

عشقمان قسم زحمت کشیده ایم! کارگری و شاگردی کرده ایم . حتی یکی از بچه ها کتک هم خورد . اما عیبی ندارد! من نمی گویم! خودش می گوید: «در مسلخ عشق سر و جان

باید داد . اینکه چیزی نیست .»


خلاصه برای همه اش عشق و عرق ریخته ایم . می دانیم که بدون توجه تو حتی کار هم گیرمان نمی آمد . حرافی بس است . بهتر است بروم به بچه ها کمک کنم .


چهارشنبه - 14 شعبان


منتظرتیم!


میلادت مبارک! کوچه مان خیلی قشنگ شده است . باورت نمی شود! دعوا بود سر اینکه اصل برنامه جلوی خانه چه کسی باشد . از هر که می پرسیدی می گفت: «آن یکی » .

هیچ کس حاضر نبود به تنهایی افتخار میزبانی قدومت را داشته باشد . پیشنهاد دادم: هرکی عاشق تره . همه خوششان آمد و زیر چشمی به عاشق تر نگاه کردند . اما ... با چه

معیاری؟! مگر برای عشق هم حد و اندازه وجود دارد؟! ... دیگر کلافه شدیم! عزیز دل! خودت راه حلی نشانمان بده .


متشکرم! «هرکی نماز شب می خونه » . رسول برنده شد . دیگر کتمان این یکی امکان نداشت . از هرچه بگذریم از نور چهره و بوی خوشش پیداست که شب ها چه کار می کند

. خوشا به سعادتش! ...


عشق را می شود در چهره ی تک تک بچه ها خواند . آن چنان به سیمای جوانان مومنی که از کوچه مان می گذرند، می نگرند که انگار تو تک تک آنانی! با شوق و ولع خاصی

تبریک می گویند . گویی تولد تو را به تو تبریک می گویند! با زیرکی خاصی بو می کشند تا شاید بوی بهشت را از یکی استشمام کنند و به دنبالش بروند! هر که به نظرشان

آشناتر بیاید، بدون سلام و دیده بوسی رهایش نمی کنند . تا شاید بعدها به گذشته و آینده خود مباهات کنند که تو را دیده اند، بوییده اند، بوسیده اند و تولدت را تبریک گفته اند! از

صبح چشم به راهند و بعد از دور شدن هر رهگذر در فکر فرو می روند: مگر نه اینکه اگر تو را در هنگام حضور نشناسند در هجران دوباره خواهند شناخت؟! برق شادی را در

چشم تک تکشان می بینم و شوخی هایشان را می شنوم . به دهان هاشان می نگرم . نمی جنبند . گویی همه روزه اند . فقط لب ها تکان می خورند . از چهره های صمیمی شان

پیداست که در دل حضور تو را حس می کنند و ظهور تو را انتظار می کشند . گهگاه هوس گریه به سرمان می زند . اما به روز تولد تو که نباید گریست! یکی از بچه ها دیگر

طاقت ندارد . از بعد از نماز جماعت بدجوری دلش گرفته . می گوید: «بچه ها! می رم جایی کار دارم . زود برمی گردم .» بچه ها شروع می کنند و سر به سرش می گذارند:


- «مگه روزه نیستی سینا؟!»


- «بذار بره، یکی یه دونه ست . خب لابد گرسنشه »


- «بچه ها! اذیتش نکنید! لابد کار داره!»


- چه کاری؟! عبادتش را که کرده، بازی هم که کرده، اهل تلویزیون هم که نیست، خونه هم که نمی خواد بره، فقط می مونه حث سیاسی شکم، که آقا توش استاده!» .


همه می زنند زیر خنده . به سینا نگاه می کنم . اتفاقا خیلی هم ظریف و موزون است! معصومانه به بچه ها که سرگرم حرف های خودشان و خنده ها و قهقهه هایی از غم انتظار

هستند نگاه می کند . نگاهش به نگاه من که گره می خورد; قطره اشکی به روی گونه اش راه پیدا می کند . جا می خورم! تازه می فهمم چه خبر است! فورا اشکش را پاک می

کند و لبخند می زند . هیچ اثری از اشک باقی نمانده است . بغضی گلویم را می گیرد . به اطراف نگاهی می کنم، بر خودم مسلط می شوم و بعد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد

می گویم:


«آقا! چرا خودت رو عذاب می دی؟ یک کلمه به رئیست می گفتی تا اجازه بدم بری و هر وقت خواستی بیای! اصلا می خوای نیا! خوبه؟!» .


می گوید: «قربون آدم چیز فهم!» و می رود . فقط تو و خدا می دانید که چقدر دوست دارم همراهش بروم . حیف که نمی شود!


بچه ها نگاهم می کنند و می گویند: «ا ... ! از کی تا حالا آقا رئیس شده؟ تو متنت رو بنویس .» می گویم: «باشه! به هم می رسیم!» و رهگذری دیگر همه را به کار خود

مشغول می کند .


صبر سینا که تمام شد . صبر آفتاب هم آهسته آهسته دارد کم می شود . اما ما هنوز منتظریم!


ظهر پنجشنبه - نیمه شعبان


هر چه منتظر شدیم بی نتیجه بود . گویا اصلا لیاقت نداشتیم! و تمام آن تلاش ها فقط برای دلخوشی مان بود . اصلا انگار ... با بچه ها قرار گذاشتیم تا جمعه صبر کنیم . این قرار

را هنگام اذان و در مسجد محل گذاشتیم . حال و هوای انتظار، آسمان چشم و دل همه بچه ها را بارانی کرده است . ما همچنان منتظریم!


غروب روز پنجشنبه


امروز جمعه است . دیروز هم مدرسه ها تعطیل بود . پریشب بچه ها حسابی گریه کردند! آخر انتظار واقعا سختی بود . همه مان به یکدیگر امید می دادیم که جمعه روز ظهور

است و پس فردا جمعه; پس صبر می کنیم! و حالا جمعه است .


صبح رفتیم دعای ندبه و به اندازه یک سال فراق اشک ریختیم . اما هنوز هیچ کداممان ناله نزده ایم . به جز سینا که ممکن است همان ظهر پنجشنبه فریادش را در جایی - شاید

چاهی - خالی کرده باشد . امروز هم خودمان از شیرینی ها خوردیم و هم از عابران پذیرایی کردیم . علایم نگرانی را در چهره به ظاهر شاد تک تک بچه ها می توان خواند . تا به

حال برای سلامتی و تعجیلت هزاران صلوات فرستاده ایم . نگاه ها نگران اند و به دنبال مامن و آسایش به هر سو روانه می شوند . پس چرا صدایی به گوش نمی رسد؟ مبادا

ناامیدمان کنی! منتظرتیم!


ظهر جمعه - شانزدهم شعبان


به نماز جمعه هم رفتیم . ناهار هم خوردیم . به تکالیفمان هم رسیدیم . خلاصه همه واجبات دینی و سیاسی را انجام داده ایم . مانده است اندکی توجه بیشتر . نگران به آسمان نگاه

می کنیم تا مبادا رنگش به سرخی گراید . همگی در کنار هم منتظرتیم!


ساعتی بعداز جمعه - شانزدهم شعبان


وای! آسمان در حال قرمز شدن است . گویی غم هجرانت او را گداخته . عصر جمعه شد و نیامدی . دل تک تک بچه ها شکست و آسمان دل همه شان ابری شد . اول از همه سینا

برخاست و با چشمانی اشکبار، آهسته آهسته آذین ها را جمع کرد هیچ کداممان باور نداشتیم که نیایی . همه - به جز سینا - سر در گریبان فرو برده اند و آرام غم فراق را مویه

می کنند . سینا به پرچم نام زیبایت که می رسد طاقت نمی آورد و همان بالای نردبان، های های می زند زیر گریه . گویی در این کوچه خلوت همه مان منتظر بهانه بودیم . صدای

گریه مان بلند می شود . طاقت گریه سینا را ندارم . به طرفش می روم و او را آرام به پایین می آورم . سر بر شانه ام می گذارد و اشک ریزان زمزمه می کند:


دیریست ای عزیز پیامت نمی رسد


شاید سلام ما به سلامت نمی رسد!؟


لرزش شانه هایش را حس می کنم توانایی آرامش دادن به این حس غریب را ندارم . هنوز نتوانسته ام خود را راضی کنم و اشک ریزان همراهی اش می کنم:


چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی


چه ناله ها که در گلو رسوب شد نیامدی


رسول به کمکمان می آید و زمزمه کنان می گوید: «باور نداشتم که امروز هم نیاید! با خود می گفتم اگر شما را دیدم درد دلم را تنها در یک جمله خلاصه می کنم .» و بعد در

حالی که مقوایی را که روی آن با خط خودش بیتی را نوشته بود از دیوار می کند، و می خواند:


گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم


چه بگویم غمم از دل برود چون تو بیایی؟


و ناله بچه ها را به آسمان بلند می کند . خدایشان را صدا می زنند و شکایت فراق به او می گویند . بعد هم آهسته زمزمه کنان از جا برمی خیزند . در حالی که هر یک وسیله ای

برای جمع کردن در دست دارند و زیر لب می خوانند:


برای ما که خسته ایم و دلشکسته ایم، نه


ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی


خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن


خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی


تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام


دوباره صبح، ظهر، نه، غروب شد نیامدی


نیامدی ...


نیامدی ...


آخرین طناب را که باز می کنم گویی بند دلم پاره می شود، بند بند وجودمان از هم می گسلد و رشته امیدمان قطع می گردد . حسین سر بر دیوار گذاشته وهای های می گرید که

چرا سری به ما نزدی . دست گرمی را بر شانه اش احساس می کند . آن را لمس می کند . از انگشتر عقیقش پیداست که علی است . دستش را می گیرد، می بوید و می بوسد .

می گوید: «چه کار می کنی بچه؟! !» و دستش را می کشد، اشک های صورت حسین را پاک می کند و تا می خواهد بگوید «دیگه بسه!» بغضش می شکفد . حسین نگاهش می

کند و می گوید «عالم بی عمل به چه ماند؟! !» و می شنود: «به عاشقی در فراق یار!» ...


عصر جمعه - شانزدهم شعبان


امروز شنبه است و ما کمتر با هم صحبت می کنیم . اصلا حال و توانایی صحبت کردن نداریم . دیشب به مسجد رفتیم، نماز خواندیم و خسته و گرفته به خانه هایمان برگشتیم . می

توانیم حدس بزنم در دل تک تک ما پنج نفر چه می گذرد . بالاخره سینا سکوت جمع را می شکند و با بغض در گلو می گوید: «. . تنها امیدمان به این است که حداقل آقا را دیده

باشیم و چشمان گناهکارمان نشناخته باشدشان ...» ما همیشه منتظرتیم!


«من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و مابدلوا تبدیلا»


Powered by FAchat