(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : احسان سلامت به خانه برگشت
نمایش موضوع اصلی :

احسان فقط خدا چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴ ۰۳:۱۳ قبل از ظهر


سلام  ساعت نزدیک 3 صبح هست ، امشب سالن داشتم و ساعت 1و نیم تموم شد ، روستامون سالن نداره شهرنزدیکمون هم دوتا سالن داره که یکی کلاً از شهر بیرون است ، امشب ما همون سالنی بودیم که از شهر بیرون است

موقعه ی برگشت خیلی یواش میومدم (تویه فکر بودم) بچه ها ازم همه رد شدن و من گفتم همینجوری یواش میام شما برین ، آقا یه هویی دیدم موتور داره از اینور میره اون ور از اون ور میاد اینور لاستیک عقبو نگاه کردم دیدم آخ آخ پنچل شده

 رفتم روی باک و تا مرکز شهر همینجوری اومدم ، واقعیتش ترسیده بودم که اگه الان چنتا عرق مرق خورده باشن بیان پیشم چی بگم بهشون ؟ خخخخ امام رضا هوامو داشته باش مثل همیشه خخخ چرا میخندین چند روز پیش دستیار یه قاتل رو روستای ما پیدا کردن از روستای ما نبوده اما هر بار یه جا قایم بوده و اینجا پیداش می کنن( عرق و ورق و مرگ و کوفت زهر مار هم متاسفانه داره مثل قلیون زیاد میشه ، شهر کوچک چنتا قاتل و کشته که بیشتری هاشون زهرماری خورده بودن ، متاسفانه چند مورد هم خودکشی  )

اومدم مرکز شهر و یه خورده اون طرف طرف از باجه ی پلیس نشتم و زنگ زدم باباجان بیان دنبالم که موتورم داغون شده ، بابا جان هم بعد نیم ساعت اومدن ما هم خوشحال خداروشکر بلا ملای سرمون نیومد و سلامت میرسیم خونه اما یه هویی دیدم بابام پیچید تویه خیابون اون طرف و نیومد سمت من ! ! ! سریع با گوشیم که 150تومان شارژ داشت  زنگ زدم جواب ندادن ، شایدبیش از 15 بار اما جواب ندادن (گوشی شون خونه گذاشته بودن)

ای خداااااااااااااااااااااااااااا

از توی اون اتاق کوچک (باجه ی پلیس ) یه سرباز با یه درجه دار اومدن بیرون و ماشینشون برداشتن و رفتن گشت به منم هیچی نگفتن

باز فکر عرق و مرق و زهر مار خوردن و داستان ها قتلی که موقعه ی اعدام قاتل ها گفتن شیشه خوردم نفهمیدم و ........ اومد تویه ذهنم

هی زنگ زدم بابا جواب نداد ............. تا بعد نیم ساعت بابا زنگ زدن که احسان کجای من که ندیدمت ؟! من  عصبی عصبی عصبی خیلی عصبی  عصبانیت همراه ترس ..... اما قیافه به یه بنده خدایی که وقتی عصبی میشه میخنده(خیلی هم دوستش دارم) اومد جلو چشم و گفتم بابا جان میدان مرکزی شهر من آخر بلوار بودم چرا رفتین تویه خیابون امام ، از باجه پلیس یه خورده جلوتر ، گفتن باشه الان میام

شهر هم در سکوت محض و دوتا سگ دنبال یه گربه کردن منم دیدم بیکارم و فکرها داره اذیت میکنه اس دادم به رفیقم گفتن نامردا رفتین و من هنوز نرسیدم خونه ، اونم بیدار بود و زنگ زد یه کمی صحبت کردیم که چرا نگفتی برمی گشتیم  و یه خورده حرف زدیم  دیدم بابای عزیز دارن میان سریع دویدم جلوشون گفتم من اینورم برین دور بزنین

و الان صحیح و سلامت  رسیدم خونه خخخخ

الان ساعت نزدیک 3 صبح هست و می خوام برم زیر گازو روشن کنم ، غذارو گرم کنم برای سحر ، من دختر خونه شدم این روز ها  خخخ آبجیم هفته ای یه بار میان و همه ی خونه رو مرتب میکنن ، اما اینجور کارا رو میتونم انجام بدم خخخ  داداش کوچیکم که همیشه تویه خونه مرتب  کردن کمک میکرد الان سربازی هست خدا نگهدارش باشه هوای گرم خاش خدمت میکنه مثل یه مرد

Powered by FAchat