(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : 4 داستان کوتاه عبرت آموز
نمایش موضوع اصلی :

یگانه 313 جمعه ۹ امرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۵۰ بعد از ظهر

از کاسبی پرسیدند:

چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ 


گفت:آن خدایی که فرشته مرگش...


مرا در هر سوراخی که باشم پیدا 
میکند....


چگونه فرشتگان روزیش مرا گم میکنند....



 

پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری می رود .

پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم.

پسری پولدار اما  بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود،

پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر می گوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند.

دختر گفت:  پدر، مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد ؟


 

پسر دختری رو تو پارک دید عاشقش شد از احساسش ب دختر گفت و ازش پرسید ک باهاش ازدواح میکنه؟

دختر گفت : پول داری؟ پسر : نه

دختر : کار داری؟ پسر : نه

دختر : ماشین دارى؟ پسر : نه

دختر : بزن ب چاک !!!

پسر گفت : وقتى میلیارد میلیارد پول تو کارتم میره نیازی نیست همراهم پولی داشته باشم ،

وقتی مدیر عامل شرکت بزرگی هستم نیازی نیست کار کنم ،


وقتی برای ماشینم راننده دارم نیازی نیست ماشین زیره پام باشه ، خداحافظ

دختر : صبرکن ! منم عاشقتم دوست دارم.

پسر : بزن ب چاک!!!!!



گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود.

آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ، مال او را حفظ می کند. من دزد مال او هستم ، نه دزد دین.

اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت،

آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.



 


 


Powered by FAchat