(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : خاطرات جنگ / طنز در اسارت
نمایش موضوع اصلی :

ye adam جمعه ۶ شهریور ۱۳۹۴ ۰۹:۴۱ بعد از ظهر


آجیل مخصوص  :شوخ طبعی‌اش باز گل کرده بود. همه ‌ی بچه‌ ها دنبالش می‌ دویدند و اصرار که به ما هم آجیل بده ؛ اما او سریع دست تو دهانش می‌کرد و می‌گفت: نمی‌دم که نمی‌دم.آخر یکی از بچه‌ها پتویی آورد و روی سرش انداخت و بچه‌ ها شروع کردند به زدن. حالا نزدن کی بزن آجیل می‌ خوری ؟ بگیر، تنها می‌خوری؟ بگیر. و بالاخره در این گیر و دار یکی از بچه‌ها در آرزوی رسیدن به آجیل دست توی جیبش کرد اما آجیل مخصوص چیزی جز نان خشک ریز شده نبود. و ما همگی سر کار بودیم.  



Powered by FAchat