(نسخه قابل پرینت موضوع) عنوان موضوع : \"عبااااس آخه من چه جوری میتونم دوریتو تحمل کنم؟! نمایش موضوع اصلی : |
همه واسه بدرقه و وداع جمع شده بودن خونه مون عباس صدام کرد..."ملیحه...! بریم یه گوشه باهات حرف دارم..." اشک همه پهنای صورتشو گرفته بود.گفت: "مراقب سلامتیت باش اگه برگشتی دیدی من نیستم..؟؟؟ اینو قبلاً هم ازش شنیده بودم طاقت نیاوردم.گفتم: "عباااا س آخه من چه جوری میتونم دوریتو تحمل کنم؟! تو چطور میتونی؟هنوز اشکای درشتش رو صورتش بودگفت: "تو عشق دوم منی ملیحه ، من میخوامت❤ ولی بعد از خدا نمیخوام اون قدر بخوامت که برام بشی مثه بت ساکت شدم چی میتونستم بگم؟! گفت: "کسی که عشق خداییشو پیدا کرده باشه باید از همه اینا دل بکنه"عباس گفت: "پاشو راه برو میخوام نگات کنم،گفتم: "وا… یعنی چی...؟!!!" میخوام ببینم تو لباس احرام چه شکلی می شی.؟ من راه میرفتم و اون سرتا پامو نگاه میکرد. جوری که انگار اولین باره داره منو میبینه انگار شب خواستگاریم باشه.گفتم: "بسه دیگه.! مردم منتظرن..."گفت: "ولشون کن...بذار بیشتر با هم باشیم..." اتوبوسا جلو در مسجد منتظرمون بودن از تو شلوغی حیاط مسجد.کشیدم یه گوشه... انگار دوره نامزدیمون بود همه سوار شده بودن و منتظر اومدن من. بالاخره باید جدا میشدیم.یکی داشت مداحی میکرد و صلوات میفرستاد. یهو داد زد:"سلامتی شهید بابایی صلوات...!!!" پاهام سست شدن دیگه جلوتر نرفتن برگشتم... "عباس ...این چی میگهه...؟! گفت:"اینم از کارای خداست…" ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ خاطره ای از خانوم حكمت،همسرشهید عباس بابایی |
Powered by FAchat