(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : \"عبااااس آخه من چه جوری میتونم دوریتو تحمل کنم؟!
نمایش موضوع اصلی :

یگانه 313 پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۹۴ ۰۶:۴۸ بعد از ظهر

همه واسه بدرقه و وداع جمع شده بودن خونه مون

عباس صدام کرد..."ملیحه...! بریم یه گوشه باهات حرف دارم..."

اشک همه پهنای صورتشو گرفته بود.گفت:

"مراقب سلامتیت باش اگه برگشتی دیدی من نیستم..؟؟؟

اینو قبلاً هم ازش شنیده بودم طاقت نیاوردم.گفتم:

"عباااا س آخه من چه جوری میتونم دوریتو تحمل کنم؟!

تو چطور میتونی؟هنوز اشکای درشتش رو صورتش بودگفت:

"تو عشق دوم منی ملیحه ، من میخوامت❤ ولی بعد از خدا

نمیخوام اون قدر بخوامت که برام بشی مثه بت

ساکت شدم چی میتونستم بگم؟! گفت:

"کسی که عشق خداییشو پیدا کرده باشه

باید از همه اینا دل بکنه"عباس گفت:

"پاشو راه برو میخوام نگات کنم،گفتم:

"وا… یعنی چی...؟!!!"

میخوام ببینم تو لباس احرام چه شکلی می شی.؟

من راه میرفتم و اون سرتا پامو نگاه میکرد.

جوری که انگار اولین باره داره منو میبینه

انگار شب خواستگاریم باشه.گفتم:

"بسه دیگه.! مردم منتظرن..."گفت:

"ولشون کن...بذار بیشتر با هم باشیم..."

اتوبوسا جلو در مسجد منتظرمون بودن

از تو شلوغی حیاط مسجد.کشیدم یه گوشه...

انگار دوره نامزدیمون بود همه سوار شده بودن و منتظر اومدن من.

بالاخره باید جدا میشدیم.یکی داشت مداحی میکرد و صلوات میفرستاد.

یهو داد زد:"سلامتی شهید بابایی صلوات...!!!"

پاهام سست شدن دیگه جلوتر نرفتن برگشتم...

"عباس ...این چی میگهه...؟!

گفت:"اینم از کارای خداست…"

ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿

خاطره ای از خانوم حكمت،همسرشهید عباس بابایی



 

Powered by FAchat