(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : داستان حجاب و شهید....
نمایش موضوع اصلی :

*فاطمه زهرا* جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴ ۱۰:۴۹ قبل از ظهر


داستان حجاب و شهید...


 


حجاب و شهید..




 


 


داداشم منو تو خیابون دید،با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام


خیلی ترسیده بودم...الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه...


نزدیک غروب رسید وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند...


بعداز نماز گفت بیا اینجا...


خیلی ترسیده بودم


گفت آبجی بشین


نشستم!


بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم  فاطمه زهرا(س) خوند و حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت


بعد گفت آبجی میدونی چرا بی بی  روشو از مولا میپوشوند؟


از شرم اینکه علی یدفع دق نکنه


آخه غیرت الله


میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته؟


میدونی چرا امام حسن زود پیر شد؟


بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش بکنه!


آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی


توخیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش


یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون؟!


من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم فاطمه زهرا(س) رو بدم!


سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن


اومد سرم رو بوسید و گفت آبجی قسمت میدم بعدا از این مواظب چادرت باشی


از برخوردش خیلی تعجب کردم،احساس شرم کردم


گفتم داداش انشاالله سایه ات همیشه بالا سرمونه...پیشونیشو بوسیدم...


سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر  به شهادت رسیده


بعد لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش که نوشته بود:یا فاطمة الزهرا(س)


حالا هروقت تو خیابون یه زن بدونه چادر رو میبینم اشکم جاری میشه


پیش خودم میگم حتما اینا داداش ندارن...


 

Powered by FAchat