(نسخه قابل پرینت موضوع) عنوان موضوع : جهان پهلوان تختی نمایش موضوع اصلی : |
هوا کم کم داشت رو به تاریکی می رفت داشتم از زورخونه برمیگشتم که یهو چشمم افتاد به یه سبزی فروش بیشتر سبزی هاشو نفروخته بود. ناراحت بود و نگران. رفتم طرفش یقه پالتومو صاف کردم و باهاش دست دادم و کنارش ایستادم کمی بعد مردم به هوای دیدن من و امضا گرفتن ازم میومدن و به بهانه سبزی خریدن کنارم می ایستادن ظرف یک ساعت سبزی فروش تمام سبزی هایش را فروخت و خوشحال به خانه برگشت. من هم راضی ام ! خدایا شکرت که امشب پدری شرمنده خانواده اش نشد. دفترچه خاطرات جهان پهلوان تختی |
Powered by FAchat