(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : پنجاه قدم از شام تا كعبه
نمایش موضوع اصلی :

قمرخانم یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۵ ۰۶:۱۳ بعد از ظهر

پنجاه قدم از شام تا كعبه
به نام خدا
حافظ ابونعيم - يكي از علماء اهل سنّت - در كتاب خود به نام حلية الا ولياء آورده است : شخصي به نام ابويزيد بسطامي حكايت قابل توجّهي را از سرگذشت خود با كودكي خردسال نقل كرده است : روزي از شهر بسطام جهت زيارت خانه خدا حركت كردم ؛ چون به يكي از روستاهاي شهر دمشق رسيدم ، تپّه خاكي را ديدم كه كودكي حدودا چهار ساله روي آن بازي مي نمود. وقتي نزديك او رسيدم ، خواستم به او سلام كنم ، با خود گفتم : اين بچّه است و هنوز به تكليف الهي نرسيده ، اگر به او سلام كنم ، جواب نمي داند؛ و اگر سلام نكنم حقّي را ضايع (18) كرده ام .
و بالاخره بر او سلام كردم و آن كودك نگاهي بر من انداخت و اظهار داشت : قسم به آن كسي آسمان را برافراشت و زمين را گسترانيد، چنانچه جواب سلام را واجب نگردانيده بود، جواب نمي گفتم . چون كه مرا به جهت كمي سنّ و سال نزد خود كوچك و حقير دانستي ؛ وليكن جوابت را مي دهم : عليك السّلام و رحمة اللّه و بركاته و تحيّاته و رضوانه . و سپس افزود: هرگاه تحفه و تحيّتي برايتان هديه كردند، سعي نمائيد كه به بهترين وجه آن را پاسخ دهيد. با شنيدن چنين سخناني ، فهميدم كه او شخصيّتي والا و بلند مرتبه است و من اشتباه فكر كرده ام . در همين لحظه ، فرمود: اي ابويزيد! براي چه از ديار خود بسطام به شهر شام آمده اي ؟ گفتم : اي سرورم ! قصد زيارت كعبه الهي را دارم . پس آن كودك از جاي خود برخاست و اظهار داشت : آيا وضو داري ؟ گفتم : خير.
فرمود: همراه من بيا، دَه قدم كه راه رفتيم ، به نهري بزرگ تر از فرات رسيديم و او نشست و وضوئي با رعايت تمام آداب و مستحبّات گرفت و من نيز وضو گرفتم . در همين اثناء، قافله اي عبور مي كرد از شخصي پرسيدم : اين نهر كدام نهر است ، و چه نام دارد؟ گفت : رود جيحون است .
بعد از آن ، كودك فرمود: حركت كن تا برويم ، چون بيست قدم راه پيموديم ، به نهري بزرگ تر از نهر قبلي رسيديم . و چون كنار آن نهر آمديم ، فرمود: بنشين ، و من طبق دستور او نشستم و او رفت ، از قافله اي كه از آن محلّ عبور مي كرد، پرسيدم : اين جا كجاست و اين نهر چه نام دارد؟ گفتند: رود نيل است و تا شهر مصر حدود يك فرسخ فاصله داري ، آن ها رفتند و پس از ساعتي آن كودك باز آمد و اظهار داشت : برخيز حركت كن تا برويم . پس حركت كرديم و بيست قدم ديگر راه رفتيم ، نزديك غروب خورشيد بود كه نخلستاني نمايان گرديد، كنار آن رفتيم و اندكي نشستيم ؛ و پس از استراحتي مختصر دوباره فرمود: حركت كن تا برويم . مقدار خيلي كمي كه راه آمديم ، به مكّه معظّمه رسيديم ؛ و چون وارد مسجدالحرام شديم ، من از كليددار كعبه سؤ ال كردم كه اين كودك كيست ؟ گفت : او حضرت ابوجعفر، محمّد جواد، فرزند علي بن موسي الرّضا عليهم السلام مي باشد.
چهل داستان و چهل حديث از امام جواد(علیه السلام)/ عبدالله صالحي

 

Powered by FAchat