(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : سلام بر ابراهیم_ 4 (شوخ طبعی)
نمایش موضوع اصلی :

ارتش تک نفره دوشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۵ ۱۰:۱۸ قبل از ظهر

بسم رب الشهداء

در ایام مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم بعد با موتور به منزل یکی از رفقا برای مراسم افطاری رفتم.صاحب خانه از دوستان نزدیک ابراهیم بود.خیلی هم تعارف می کرد.ابراهیم هم که به تعارف نیاز نداشت!خلاصه کم نگذاشت و تقریبا چیزی از سفره اضافه نیامد.جعفر جنگروی از دوستان ما هم آنجا بود.بعد از افطار مرتب به داخل اتاق مجاور می رفت و دوستانش را صدا می زد.یکی یکی آنها را می آورد و می گفت: ابرام جون!ایشون خیلی دوست دارن شما رو ببینن و...
ابراهیم که هم خیلی خورده بود و هم به خاطر مجروحیت پایش درد می کرد مجبور بود به احترام افراد بلند شود و رو بوسی کند.جعفر هم پشت سرشان آرام می خندید.
تا ابراهیم می نشست جعفر نفر بعدی را می آورد!چندین بار این کار را تکرار کرد.
ابراهیم که خیلی اذیت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفرجون نوبت ما هم میرسه!
آخرشب می خواستیم برگردیم.ابراهیم سوار موتور من شد وگفت:سریع حرکت کن.
جعفر هم سوار موتور خودش دنبال ما راه افتاد.فاصله ما با جعفر زیاد شد تا رسیدیم به ایست بازرسی! من ایستادم ابراهیم با صدای بلند گفت:برادر بیا اینجا!
یکی از جوان های مسلح آمد.ابراهیم ادامه داد: دوست عزیز بنده جانبازم و این آقای راننده هم از بچه های سپاه.یه موتور دنبال ما داره میاد که...
مکث کرد و گفت:من چیزی نگم بهتره فقط مواظب باشین.فکر کنم مسلحه!!!
بعد خداحافظی کردیم و رفتیم.کمی جلوتر رفتم توی پیاده رو ایستادیم.دوتایی داشتیم می خندیدیم.موتور جعفر رسید.چهارنفر مسلح دور موتور راگرفتند!
متوجه اسلحه کمری جعفر شدند و دیگر هر چه می گفت کسی اهمیت نمی دادو...
تقریبا نیم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شناخت.کلی معذرت خواهی کرد و به بچه های گروهش گفت: ایشون حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشکر سیدالشهدا هستن.
جعفر خیلی عصبانی شده بود بدون اینکه حرفی بزند اسلحه اش را تحویل گرفت و سوار موتور شد و حرکت کرد.کمی جلوتر آمد ابراهیم را دید.در پیاده رو ایستاده و شدیدا می خندید.تازه فهمید چه اتفاقی برایش افتاده!
ابراهیم هم جلو آمد جعفر را بوسید و اخم های جعفر باز شد.خدارو شکر همه چیز با خنده تمام شد...

راوی:اکبر نوجوان
از مجموعه خاطرات شهید ابراهیم هادی از کتاب سلام بر ابراهیم


Powered by FAchat