(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : شهید ابراهیم هادی و کار برای رضای خدا
نمایش موضوع اصلی :

حضور 313 دوشنبه ۷ تیر ۱۳۹۵ ۰۴:۲۰ قبل از ظهر

ابراهیم گفت : اولاً معلوم نیست کار ما چند روز طول بکشد . در ثانی مطمئن باشید این پیرمرد دیگر

با ما دشمنی نمی کند . شما شک نکنید ، کار برای رضای خدا همیشه جواب می دهد .


یکی از دوستان شهید می گوید: رفته بودم دیدن دوستم . در عملیات منطقه غرب، مجروح شده بود. پای او شدیداً آسیب دیده بود . به محض اینکه مرا دید خوشحال شد و خیلی از من تشکر کرد . علت تشکر کردن او رانمی فهمیدم !


دوستم گفت : سید جون خیلی زحمت کشیدی، اگه تومرا عقب نمی آوردی حتماً اسیر می شدم! گفتم معلوم هست چی می گی !؟ من زودتر از بقیه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم .


دوستم با تعجب گفت : نه بابا ، خودت بودی . کمکم کردی و زخم پای مرا هم بستی !


اما من هرچه می گفتم : این کار را نکرده ام بی فایده بود. مدتی گذشت . دوباره به حرفهای دوستم فکر کردم . یکدفعه چیز به ذهنم رسید . رفتم سراغ ابراهیم . او هم در عملیات حضور داشت و به مرخصی آمده بود.


با ابراهیم به خانه دوستم رفتیم . به او گفتم : کسی را که باید از او تشکرکنی ، آقا ابراهیم است نه من !  چون من اصلاً آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کیلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بیاورم . برای همین فهمیدم باید کار چه کسی باشد !


آدمی کم حرف ، که هم هیکل من باشد و قدرت بدنی بالایی داشته باشد ، من را هم بشناسد . فهمیدم کار خودش است .


اما ابراهیم چیزی نمی گفت . گفتم : آقا ابرام به جدم اگه حرف نزنی از دستت ناراحت می شم . ابراهیم از کار من خیلی عصبانی شده بود . گفت : سید چی بگم؟! بعد مکثی کرد  و با آرامش ادامه داد : من دست خالی می آمدم عقب . ایشان در گوشه افتاده بود.


پشت سر من هم کسی نبود. من تقریباً آخرین نفر بودم . در آن تاریکی خونریزی پایش را با بند پوتین بستم و حرکت کردیم . در راه به من گفت : سید ، من هم فهمیدم که باید از رفقای شما باشد . برای همین چیزی نگفتم . تا رسیدیم به بچه های امدادگر .


بعد از آن ابراهیم از دست من خیلی عصبانی شد . چندروزی با من حرف نمی زد . علتش را می دانستم . او همیشه می گفت کاری که برای خداست گفتن ندارد.


***

به همراه گروه شناسایی وارد مواضع دشمن شدیم . مشغول شناسایی بودیم که ناگهان متوجه حضور یک گله گوسفند شدیم .


چوپان گله جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسید : شما سربازان خمینی هستید؟


ابراهیم جلو آمد و گفت : ما بنده های خدا هستیم .


بعد پرسید : پیرمرد توی این دشت و کوه چه می کنی ؟! گفت : زندگی می کنم.


دوباره پرسید: پیرمرد مشکلی نداری ؟!


پیرمرد لبخندی زد و گفت : اگر مشکل نداشتم که از اینجا می رفتم . ابراهیم به سراغ وسایل تدارک رفت . یک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم از آذوقه گروه را به پیرمرد داد و گفت : اینها هدیه امام خمینی (ره) برای شماست .


پیرمرد خیلی خوشحال شد . دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شدیم .


بعضی از بچه ها به ابراهیم اعتراض کردند؛ ما یک هفته باید در این منطقه باشیم ، تو بیشتر آذوقه ما را به پیرمرد دادی !


ابراهیم گفت : اولاً معلوم نیست کار ما چند روز طول بکشد . در ثانی مطمئن باشید این پیرمرد دیگر با ما دشمنی نمی کند . شما شک نکنید ، کار برای رضای خدا همیشه جواب می دهد .


در آن شناسایی با وجود کم شدن آذوقه ، کار ما خیلی سریع انجام شد . حتی آذوقه اضافه هم آوردیم .

 

کتاب سلام بر ابراهیم – ص 122
زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار شهید ابراهیم هادی

شادی روح شهدا صلوات

Powered by FAchat