(نسخه قابل پرینت موضوع) عنوان موضوع : در سرزمین کوچک من نمایش موضوع اصلی : |
گرگ گرسنه با تن خون آلودش از خاکریز کنار جاده می رفت و زوزه می کشید: «من گرگ ها را بدنام کرده ام.» پایش لغزید و زمین خورد. روی خاک غلطید و با زبان٬ خون های تازه را لیسید. سراسر شب را راه رفته بود٬ تنها برای آنکه شاید گرگ سان بمیرد. تنها برای آنکه نمی خواست سحرگاه٬ شخم زن ها و حاشیه گردان قلعه٬ جسدش را بیابند و بر درخت خشکی بیاویزند و بچه ها سنگ بر او بیاندازند. زبانش به روی خاک افتاد و آرام دراز شد. سپیده می زد و او هنوز زنده بود٬ صدای پای رهگذری را شنید. « در این تاریک روشن صبح٬ این رهگذر تنها کجا می رود؟» صدای پای رهگذر نزدیک تر شد و گرگ خودش را جمع کرد. صدای پای رهگذر باز نزدیک تر شد و گرگ از نیروی نهیب زن درون استمداد جست. رهگذر به موازات او رو جاده گام بر می داشت. گرگ دندان هایش را به سینه ی صبح سایید: «این طعمه برای من بود اگر بزدلی نکرده بودم.» «وای که من چه گرگ ها را بدنام کرده ام.» صدای پای رهگذر دور شد و گرگ پیر چشم ها را بست. یک «آه» از ته قلبش جوشید و راه گلو را گرفت. صفحه ۲۸-۲۹ از داستان «بدنام» ← نادر ابراهیمی دانلود کتاب در سرزمین کوچک من |
Powered by FAchat