(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : می خواهم وقتی پیش خدا می روم هیچ چیزی از من باقی نماند!
نمایش موضوع اصلی :

قمرخانم سه شنبه ۴ مهر ۱۳۹۶ ۰۲:۰۵ بعد از ظهر

می خواهم وقتی پیش خدا می روم هیچ چیزی از من باقی نماند!

 به نام خدا
چند روز بعد از (مراسم ازدواجم) جعفر ساکش رو برداشت و برای خداحافظی آمد. مادرم قرآن بدست گرفت و جلوی در ایستاد و دو سه بار بوسیدش. جعفر خندید و گفت : « مادر جان ،آن قدر ببوس که سیر شوی . » مادرم گاهی قرآن را دور سرش می گرداند و دوباره می بوسیدش. خانم جعفر هم گوشۀ حیاط ایستاده بود و آرام گریه می کرد.این بدرقه با تمام بدرقه های من و جعفر در تمام سالهای جنگ متفاوت بود. حرکات مادرم از یک واقعه خبر می داد که باید از او می پرسیدم. دلشوره به جانم افتاد. جعفر که رفت ، پرسیدم : « خوش به حال جعفر . جوری بدرقه اش کردی انگار زائر کربلاست.» مادر تا آن لحظه خودش را نگه داشته بود ، امّا یکباره بغضش ترکید: « دیشب در عالم خواب در یک صحرای بزرگ بودم و خیمه ای بزرگ وسط آن قرار داشت. درِ خیمه را باز کردم. خانم فاطمۀ زهرا سلام الله علیها وسط خیمه نشسته بود. طوبی خانم و فاطمه خانم و بقیه مادران شهدا هم دور حضرت زهرا حلقه زده بودند. حضرت فرمود خوش آمدید. » مادر خوابش را که تعریف کرد عصا زنان و لنگ لنگان دنبال جعفر رفتم ، ولی دقایقی بود که سپاه انصار الحسین عازم جبهه شمال غرب شده بود. مدتی بعد عملیاتی به نام بیت المقدس 2 در جبهه شمال غرب آغاز شد. عصاها را با عصبانیت کنار انداختم و عازم سپاه شدم. حاج آقا سماوات ( مسئول واحد پشتیبانی سپاه ) را دیدم دستی به سرم کشید و گفت : « عصایت را بردار و صبور باش و به خانواده هم صبوری بده. خانواده شهدا خیلی پیش خدا قرب و منزلت دارند.»همان جا یکی از بچه های تخریب را دیدم ؛که زار می زد درآغوشم گرفت وگفت : « جعفر شب عملیات ساعت مچی اش را به من داد و گفت از مال دنیا فقط این یک قطعه را دارم و می خواهم وقتی پیش خدا می روم هیچ چیزی از من باقی نماند.» پرسیدم پیکرش کجاست؟ گفت چیزی از او باقی نمانده. راهی معراج شهدا شدم. در تابوت را باز کردم . منتظر بودم دست و پای قطع شده ببینم یا تن بی سر، اما حجم کفن کمتر از بیست سانتی متر بود. همان جا یاد روضۀ علی اکبر افتادم و برای خودم روضه خواندم و چپ و راست کفن را مقدار زیادی پارچه سفید گذاشتم که تازه به اندازۀ یک قنداقۀ بچه شد.

[ حمید حسام ، وقتی مهتاب گم شد، خاطرات علی خوش لفظ ، تهران، سوره مهر ، چاپ سوم ، 1395 ، صص 639 تا642. ]

 http://serajnet.org/


Powered by FAchat