(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : این تیتر درد دارد............
نمایش موضوع اصلی :

الی . ارمیا دوشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۲ ۰۲:۱۷ بعد از ظهر

لا...لا...گل پونه ...

نه ... خوابم نمی برد.خیلی وقت است که چشم های بابا ندیده ام روی هم نمی رود

بچه که بودم وقتی خوابم نمی برد عزیز جون می گفت : ستاره ها را بشمار ... و من  به جای ستاره ها

روزهای نبودنت را می شمردم

راستی بابا، بیست وچهار سال نبودنت یعنی چند روز ؟؟

مادر که می گوید: یک قرن ...

بابابیست وچهار سال است که هر وقت می گویند: نام پدر ؟ صدای سوختن دلم را می شنوم ...

بابا مادر هنوز فکر می کند که تو می آیی ...

هر سال من را می فرستد شلمچه دنبال تو بگردم و خودش خانه را آماده می کند برای آمدنت ...

بابا مادر برای روز تولدم شمع بیست وچهارسالگی خرید


شمع بیست وچهار سالگی خرید و من بیست وچهار سال بی بابایی ام را فوت کردم

 

بابا من دلم  تو را می خواهد ...

 

عزیز جون می گفت: همیشه بابا دوست داشت موهایت راببافدو حالا که چند تار موی سپیدم را می بیند

بغضش می گیرد و می گوید : ننه جان اگر بابا ببیند غصه می خورد

من هم میان گریه هایم می خندم و می گویم: عزیز جان بگذار غصه بخورد... چقدر بي انصاف است این داماد تو


 


Powered by FAchat