(نسخه قابل پرینت موضوع) عنوان موضوع : پارتی بازی نمایش موضوع اصلی : |
از شدت عصبانیت دستانم می لرزید. صورتم سرخ شده بود. کاغذ را برداشتم.لرزش قلم بر روی کاغذ و نوشتهای تیره بر روی آن. اعترافی از روی نادانی به سیدی بزرگوار. به خانه رفتم. خسته از سختیهای روزگار چشمانم را بستم. در عالم رؤیا صدیقه طاهره را دیدم، زهرای اطهر(س) در مقابلم ایستاد.
از مشکلاتم گفتم و سختیهای مجله سوره. و زمان مرا به هزاران سال پیشتر پرت میکرد. مدتی بعد نامهای به دستم رسید :«یوسف جان! دوستت دارم، هرجا می خواهی بروی برو، هرکاری می خواهی انجام بده، ولی بدان برای من پارتیبازی شده است، اجدادم هوایم را دارند» ساعتی بعد در مقابلش ایستادم. سید جان! پیش از رسیدن نامه خبر پارتی بازیات را داشتم. منبع : کتاب همسفر خورشید
|
Powered by FAchat