داستان سازی بغلی بگیر ... نوع پیشرفته جمله سازی، بیشتر سرگرمی آدم هایی است که فیلم و داستان را با جدیت بیشتری دنبال می کنند. منطق بازی از این قرار است که نفر اول یک جمله می گوید که کشش و ظرفیت ادامه دار شدن را دارد. نفر بعدی یک جمله با ربط به آن می گوید و همین داستان همینطوری دست به دست می شود. شرط ادامه بازی، هوشمندی در به کار گیری جملاتی است که بتوان داستان را با آنها ادامه داد و در ادامه منطقی جمله قبلی باشد.
f]i ih fn,dk fhcd fhcd fhcd
ناخودآگاه ياد گذشته افتاد ، ....
پدرم کارمند بود و مادرم خانه دار زوج خوشبخت و موفقي محسوب ميشدند و همديگر رو دوست داشتند. برادرم حسين که کارمند بانک و 26 سالشه و خواهرم شکوفه که ازدواج کرده بود و 22 سالش بود و من که شادي 20ساله دانشجو رشته مامايي.
ماه محرم بود ما هم تازه به اين محل نقل مکان کرده بوديم . صبح مامان براي ديدن خاله از خونه خارج شده بود و منم مشغول به درس بودم هنوز مدتي نگذشته بود که در زدند فکر کردم شايد مامان باشه چادر گلدار مادر را سرم انداختم و در را باز کردم پشت در پسر جواني با سيني پر از کاسه هاي اش ايستاده بود و سلام کرد .
پسره هم سن و سال حسين بود شلوار کتون و پيرهني مشکي به تن داشت پوست صورتش گندمي بود با چشماني درشت داشت و سر به زير داشت وقتي متوجه دست پاچگي من شد لبخندي زد و گفت :
من پسر همسايه روبه رويتون هستم نذري داشتيم واسه شما هم آوردم
کاسه اش برداشتم و گفتم :
الان ظرف را ميارم
بعد با عجله به داخل خانه رفتم ظرفشو خالي کردم و شستم خشک کردم و وقتي به حياط ر سيدم يادم افتاد که چيزي داخل ظرف نذاشتم مانده بودم چه کنم بدون آنکه فکر کنم غنچه گل رزي را از باغچه کندم و داخل ظرف انداختم وقتي ظرف را در سيني گذاشتم پسر سربلند کرد و نگاهي به من کرد که باعث شد دوباره خجالت بکشم بعد گل را برداشت و در جيب شلوارش گذاشت و آهسته گفت:
اين مزد خودمه...
حيرت زده نگاهش کردم و با آرامش گفت
به مادرتون سلام برسونيد با اجازه ...
و رفت جلوي در بهت زده نگاهش کردم عجب حماقتي کرده بودم چرا در ظرفش گل انداخته بودم ؟ واي عجب کاري کردم به قول حسين عقلم با عملم تأخير فاز داشت آن هم چه تأخيري!...
ناراحت و عصبي به داخل خانه برگشتم هرچه ميخواستم درس بخوانم نميشد فقط و فقط صورت خندان آن پسر جلوي چشمم ميامد بعد ياد حرکت احمقانه خودم مي افتادم و حرص مي خوردم ...
داشتم به خیال خودم درس میخوندم...که یاد اتفاق دیروز بیشتر کلافه ام کرد...خدایا چه کاری بود که کردم..گل گذاشتن رو کجای دلم بذارم...وای خدای من الان چی فک میکنه...ما که تازگی به این محل اومده بودیم چندان اشنایی با همسایه ها نداشتیم...ولی همسایه روبه روییمون چون دختراشون همسن وسال من بودن خیلی زود باشون صمیمی شدیم.. که خیلی مهربون وخونگرم بودن...ما با این همسایمون خیلی خوب بودیم..دوتا دختر داشت ویه پسر که از من چن سالی بزرگتر بود....البته ناگفته نماند تا اونجایی که خودشون میگفتند امیر ارسلان با دختر خالش به اسم هم بودن وتا الان که بزرگ شده بودند وموقع ازدواجشون بود...من زیاد میرفتم خونه فریبا خانوم اینا...دیروز که خاستم برم تو دیدم امیر ارسلان دم در وایساده ونمیذاره بیام تو...خندیدم وگفتم امیر چرا اذیت میکنی برو کنار..ولی بازم از جاش تکون نخورد....وهمونجوری وایساده بود وبروبر منو نگاه میکرد...من که دیگه خدایی کلافه وعصبی شده بودم از اینکه خیره خیره بم نگاه میکرد...گفتم امیر ارسلان برو کنار.....در حالی که به ارامی کنار میرفت...گفت شادی صبر کن..........می خواستم.......وبعد از کمی که مکث کرده بود ودوباره ادامه داد..می خواستم بگم من.من.......من فاطمه رو نمی خوام..من تورو می خوام...
-ببین شادي،قبل از اينه تو رو ببينم انگيزه اي درمورد زندگی آینده ام نداشتم خودمو اصلا آماده ازدواج نميديدم ولي .. منتظر نگاهش کرد.صورتش گل انداخته بود.سرش را پایین انداخت و آهسته با صدایی که می لرزید ادامه داد: -ولی وقتی دیدمت...با خودم فکر کردم بالاخره که ازدواج می کنم پس چه بهتر با کسی باشه که بهش علاقه دارم ............
***********
شادي توی حیاط روسری اش رو مرتب کرد و با احتیاط در را باز کرد... اميرارسلان قدمی به عقب برداشت سلام کرد شادي با لبخندي که ناگهاني در صورتش نقش بسته بود نگاهش کرد و گفت:« سلام خوبين؟» واي چه قدر دلش برای اميرارسلان تنگ شده بود .
- حسين هست؟
- بله صداش کنم؟
- اگه ميشه لطفا؟
- باشه چشم الان ميگم بياد
- شادي؟؟؟؟
اميرارسلان این پا اون پا کرد انگار چيزي براي گفتن داشت و نمی دانست چطوري بگوید برای لحظه ای چهره اش جدی شد وگفت:
-یه چیزی می خواستم بگم
اميرارسلان دل به دریا زد و گفت: - ميخواستم بگم ميدوني که سوريه جنگ شده و منم عازم سوريه هستم
دل شادي هوری پایین ریخت فکرش هزار راه رفت. سراپا چشم بود و اميرارسلان را می پایید.
ولی اگر امير ارسلان هرگز برنمی گشت ؟
بغض گلوي شادي را گرفت و با خودش فکر کرد اگر اميرارسلان شهید شود چه کار کنه؟ انقدر در این افکار منفي غوطه ور بود که گریهش گرفت
-شادي گريه چرا؟
غمگين نگاهش کرد.
نگران نباش بر ميگردم تو هم قول بده که تا برگشتن من منتظرم بموني
سکوتِ شادي و باز سکوت ...
امير ارسلان نگاهش کرد و لبخند زد
- شادي بخند
شادي ازلبخند اميرارسلان لبخند زد
و باز امير ارسلان خنديد
-لبخندش مسریه
امير ارسلان انقدر قشنگ لبخند ميزند که ناخواسته شادي پي در پي لبخند ميزند
- شادي من ديگه بايد برم به خانواده سلام برسون
- پس حسين؟ حسين بهونه بود و باز لبخند زيبا
و در چشم بهم زدنی رفت...
شادي جلوی در ایستاده و رفتن اميرارسلان را تماشا کرد... تا لحظه ای که اميرارسلان به خانه رفت تماشاگر او بود .
چه روزهاي تلخي و رنج آوري هيچ خبري از امير ارسلان نبود . شبها دائم در حال کابوس ديدن بود . گاهي از شدت گريه از خواب ميپريد
گاهی در تنهایی به خود نهیب می زد پس این همه رزمنده ای که به جبهه ها ميرفتن و سینه سپر کرده اند، چطور خانواده هايشان صبوري ميکردن چطور خانواده هاي شهدا منتظر عزيزانشان بودن
اگر هر کدام از آنها انقدري که شادي ناله و زاری ميکرد آنها می کردند که دیگر کسی در جبهه ها وجود نداشت.خودش قوت قلب می داد که قرار نیست هر کس به جنگ می رود شهید شود این همه ادم می روند پس از مدتی برمی گردند، شايد مجروح شد ولي ایه نازل نشده شهيد بشن اما همه این حرفها بي نتيجه بود.انقدرروحیه ش را باخته بود که قبل از هر خبري برای اميرارسلان عزا گرفته بود.
شادي هر روز صبح که از خواب بلند ميشد براي سلامتي امير ارسلان زيارت عاشورا ميخوند عجب معجزه ميکرد زيارت عاشورا .
روزي 100 صلوات براي سلامتي امام زمان ارامش ميده شادي اروم باش بي تابي نکن
ویرایش ارسال توسط : پونه
در تاریخ : چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۳ ۱۲:۱۸ بعد از ظهر