انجمن یاران منتظر

ختم قرآن



آخرین ارسال ها
پروژه کرونا(COVID 19) ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین امسال اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. تا حالا به لحظه تحویل سال 1450 فکر کردید!!؟؟ ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین سال 1395 اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. اگر بفهمید بیشتر از یک هفته دیگر زنده نیستید، چی کار می کنید؟! ..:||:.. **متن روز پدر و روز مرد** ..:||:.. الان چتونه؟ ..:||:.. 🔻هدیه‌ تحقیرآمیز کِندی ..:||:.. ღ ღ ღتبریک ازدواج به دوست خوبم هستی2013 جان عزیز ღ ღ ღ ..:||:.. اینجا گناه ممنوع ..:||:..

نوار پیام ها
( یسنا : ▪️خــداحافظ مُــــحَرَّم 😭 نمى دانم سال دیگر دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!... 🖤اما اگر وزیدى و از سَرِ کوى من گذشتى، سلامَم را به اربابم برسان... ◾️ بگو همیشه برایَت مشکى به تَن مى کرد و دوست داشت نامَش با نام تو عجین شود!... ◾️بگو گرچه جوانى مى کرد، اما به سَرِ سوزنى ارادتش هم که شده، تو را از تَهِ دل دوست داشت... ◼️با چاى روضه تو و نذری ات، صفا مى کرد و سَرَش درد مى کرد براى نوکرى... 🏴 مُحَرَّم جان؛ تو را به خدا مى سپارم... و دلم شور مى زند براى \"صَفر\"ى که دارد از \"سَفَر\" مى رسد... # )     ( سینا : حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها): «ما جَعَلَ اللّه ُ بَعدَ غَدیرِخُمٍّ مِن حُجَّةٍ و لاعُذرٍ؛ خداوند پس از غدیرخم برای کسی حجّت و عذری باقی نگذاشت.» «دلائل الإمامَه، ص 122» )     ( فاطمه 1 : ای روح دو صد مسیح محتاج دَمَت زهرایی و خورشید غبار قدمت کی گفته که تو حرم نداری بانو؟ ای وسعت دل‌های شکسته، حَرَمت. (شهادت حضرت زهرا تسلیت باد) )     ( programmer : امام علی (ع):مردم سه گروهند: (1) دانشمندی خدایی، (2) دانش آموزی بر راه رستگاری (3) و پشه های دستخوش باد و طوفان و همیشه سرگردان، که از پی هر جنبنده و هر صدا می روند، و با وزش هر بادی، حرکت می کنند، نه از پرتو دانش، روشنی یافتند، و نه به پناهگاه استواری پناه گرفتند. )     ( programmer : امام علی ع : عاقل ترین مردم کسی است که عواقب کار را بیشتر بنگرد. )     ( programmer : امام علی (ع):دعوت کننده ای که فاقد عمل باشد مانند تیر اندازی است که کمان او زه ندارد. )     ( programmer : امام علی(ع): در فتنه ها همچون بچه شتر باش که نه پشت دارد تا بر آن سوار شوند و نه پستانی که از آن شیر بدوشند )     ( سینا : هزارها سال از هبوط آدم بر سیاره‌ی زمین گذشته است و هنوز نبرد فی ما بین حق و باطل بر پهنه‌ی خاك جریان دارد، اگرچه دیگر دیری است كه شب دیجور ظلم از نیمه گذشته است و فجر اول سر رسیده و صبح نزدیك است. )     ( programmer : فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص میکند؛ چراغ مه‌شکن لازم است که همان بصیرت است....(مقام معظم رهبری) )     ( سینا : یاران! شتاب كنید ، قافله در راه است . می گویند كه گناهكاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهكاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند )     ( سینا : برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ**اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه) خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده! )     ( فاطمه 1 : ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن +++ چشمم به راه ماند بیا و شبی از این پس‌کوچه‌های خاکی قلبم عبور کن +++ آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن )     ( سینا : دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ )    
مدیریت پیام ها


اگر این اولین بازدید شما از انجمن یاران منتظراست ، میبایست برای استفاده از کلیه امکانات انجمن عضو شوید و یا اگر عضو انجمن می باشید وارد شوید .


انجمن یاران منتظر » داستان » داستان جالب » داستان دنباله دار«سه چشم نفرین شده»قسمت 1



داستان دنباله دار«سه چشم نفرین شده»قسمت 1

ترس... آخرین تج به در زندگی به پایان رسیده ام بود.آن موقعی که نه پاهایم روی زمین قرار داشت و نه افکارم در ذهن بود.نه جراتی برای ادامه و نه فرصتی برای بازگشت داشتم.در پی یک حادثه ی معمولی مهم ترین تتفاق زندگیم رخ داد.روحم از جسمم جدا شد و پس از سرگدانی بسیار و ولگذدی های خسته کننده به امارتی فرسوده و قدیمی که انباشته از ترس های دلهره آور بود،پناه آوردم.به یاد دارم آن زمان که در قید حیات بودم این عمارت بزرگ وقدیمی متعلق به ارواح شرور بود...همان هایی
nhsjhk nkfhgi nhv«si ]al ktvdk ani»rslj 1


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد

اطلاعات نویسنده
دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳ ۰۵:۳۳ بعد از ظهر
عضو
rating
شماره عضویت : 877
حالت :
ارسال ها : 3064
محل سکونت : : مازندران
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 666
اعتبار کاربر : 20548
پسند ها : 1963
محل سکونت : shomal.jpg
حالت من :  Gig.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (5).gif
تشکر شده : 4052
وبسایت من : وبسایت من


عضو غایب <br /> در این دیار ســـربی ، یک استکان، هـوا نیســــــت<br /> <br /> درد و غم و مرض هست؛ یک جرعه ی دوا نیست<br /> <br /> مــعشوقه هـــای این شهر بر چهره، مــاسک دارند<br /> <br /> اح

مدال ها:3
مدال صندلی داغ
مدال صندلی داغ
مدال 2 سالگی عضویت
مدال 2 سالگی عضویت
کاربران برتر
کاربران برتر

|




ترس...

آخرین تج به در زندگی به پایان رسیده ام بود.آن موقعی که نه پاهایم روی زمین قرار داشت و نه افکارم در ذهن بود.نه جراتی برای

ادامه و نه فرصتی برای بازگشت داشتم.در پی یک حادثه ی معمولی مهم ترین تتفاق زندگیم رخ داد.روحم از جسمم جدا شد و پس از

سرگدانی بسیار و ولگذدی های خسته کننده به امارتی فرسوده و قدیمی که انباشته از ترس های دلهره آور بود،پناه آوردم.به یاد دارم

آن زمان که در قید حیات بودم این عمارت بزرگ وقدیمی متعلق به ارواح شرور بود...همان هایی که پس از سرگردانی بسیار به اینجا

پناه می آوردند.حالا من هم با همین شخصیت های شرور که شرارت تنها هویت معلومشان بود هم ردیف شده بودم.سراسر این عمارت

را چوب های پوسیده ای پوشانده بود که نشانه ی حیات موریانه هابه خوبی در آن نمایان بود.پنجره های شکسته،تار عنکبوت های

پیر و خسته،بوی کهنگی، گردو غباری که به مرور زمان قطور تر شده بود.اتاق های پر از حضور خالی انسان های نیمه

جاودان...پله هایی که از طبقه ی اول تا طبقه ی دوم و هم چنین سوم امتداد داشت.قاب های نا معلوم با شخصیت هاییمرده و

آزاده،فضاهایی خالی و تاریک،بادهایی کنجکاو و جسور که بی باک می آمدند  و دست خالی بر میگشتند.عجیب بود.منترس ودلهره

هایم را در دل خود ریختم و همچنان به دنالآن روح حهای غایب و سرگردان می گشتم.میخاستم به تحقق افسانه ای که دهان به دهان

گشته و جزیی از خاطره ها شده دست یابم.می خاستم حال که این اتفاق ناخواسته برایم رخ داده خودم را به جایی از این نقل قول ها

غل و زنجیر کنم.میخاستم همه ی گذشته ام را فراموش کنم.اینجا همان جایی بود که مرا کم داشت،مرا،که تنها اورا نداشتم و حالا به

یکدیگر رسیده بودی.انگار که من همه چیز را ازدست داده ام.بیم ها و هراس های من از نادیده هایی بود که تا به حال تجربه اش

نکرده بودم.از وجود ارواحی بود که به یقین میدانستم سرگردانند وشرور،اما سکوتی که در این عمارت جریان داشت حاکی از آرامشی

بود،که بعد از این هیچ هیاهویی جرات جریان را نداشت.

من ندانسته در مسیر عقربه های مرموز ساعت قدم بر میداشتم و گاهی از لابه لای دیوارها میگذشتم،این برایم تازگی داشت ماجرایی

که با از دست دادن جسمم اتفاق افتاده بودهمین بود،که زمین جاذبه اش را به رخم نمیکشیدمن زمین جدیدی را برای قدم هایم یافته

بودم.مکان ها هیچ تغییری نداشتند و شرایط بی قانونه بی قانون بود.در آن موقع من نفس کشیدن را فراموش کرده بودم و نگران

فردای پیش رویم نبودم.عقربه های ساعت روی عدد 12 ایستاد.زمان خلاصه همین عدد شد،احساس کردم اتفاق تازه ی در حال وقوع

است.همینطور بود...پرده ا به شدت تکان میخوردند و ارواح به داخل میامدند.در اتاق ها باز وبسته میشد و پله ها پر از سر وصدای

قدم های افراد شتاب زده میشد.در آن تاریکیاشیایی مثل من در حال عبور بودند.شبیه به روح.ترسیدم و سعی کردم خودم را پنهان

کنم،اما فایده ای نداشت.سر جایم ایستادم و حیرت زده به آن ها خیره شدم،به ناچار به دنبالشان حرکت کردم.طبقه ی بالا جایی در

سالن اجتماعات صندلی ها دایره وار دور هم چیده شده بود و انگار آماده ی پذیرایی از آن ها بود،همه در جایگاه خودشان به طور

منظم ودقیقی قرار گرفتند.آن ها انگار ورودم را به جمعشان امری طبیعی میدانستند و به من فهماندند که روی صندلی خالی بنشینم.

اوضاع از این قرار بود که هرشب همگی در این سالن جمع میشدند وبه گناه خود اعتراف میکردند.مراسم شروع شد.اولین معترف

شروع به شرح ماجرایش کرد :

او گفت؛شبی طوفانی در کلبه ای که مدام از قطره های باران در خود میچکید به همراه جیغ  و ناله های زنی که به زمین چنگ میزد

متولد شده،پدر ومادرش تا اینکه ظاهر عجیب او را دیدند اورا تنها گذاشته و از آن ده کوچک کوچ کرده بودند.شاید آن ها میدانستند

که آینده شان با مردم خرافاتی ده چگونه رقم میخورد.صبح روز بعد مردم با صدای گریه ی نوزادی متوجه کلبه ای که اورا در بر

گرفته بود میشوند،دورش حلقه میزنند و با حیرت هر کدام حرفی را ب زبان می آورند.یکی میگوید؛او نفرین شده است و دیگری

میگوید؛او برای ده نحس و بد یمن است و آن یکی میگوید؛تا به حال چنین موجود عجیب الخلقه ای ندیده،کودکی با سه چشم،چشمی

اضافه بر روی پیشانیش...

روزگار کودکی سه چشم که پر از کینه و نفرت  وبغض وحسرت بود در یکی از کوه های نیمه مرتفع ،که به دور از ده

بودگذشت،سنگینی تنهایی و گریز از نگاه های پر از فاصله و گلایه ی مردم رفته رفته بر پشتش کوله باری از غم های ناگفته برجای

گذاشت.بعد از آن او نه تنها سه چشم داشت بلکه خمیدگی دایم کمرش نیز براو نمایان شد.دیگر او تنها یک نام ولقب نداشت.به او

میگفتند گوژپشت سه چشم نفرین شده...

پایان قسمت اول...

این داستان را حتما دنبال کنید...

درباره این داستان :

کتاب سه چشم نفرین شده ، حاوی داستانی فارسی از «مژگان کرمی» است. در این داستان بلند می‌خوانید: روح مردی در عمارت فرسودة شهرش سرگردان است. این روح با اردواح دیگر ارتباط برقرار می‌کند و ماجراهای زندگی خود را تعریف می‌کند. در این تعریف‌ها ماجراهای گوژپشت سه چشم برای ارواح جذاب‌تر است. آنها پس از شنیدن این ماجراها به یک نتیجة مشترک می‌رسند و تصمیم می‌گیرند تا برای نجات‌دادن خود و سایر ارواح کاری شگرف را به سرانجام برسانند.















4 تشکر شده از کاربر بلاغ مبین برای ارسال مفید :
یگانه 313 , جمعه موعود , قمر , بلاغ مبین ,



  می پسندم 5     0  5 
 
 
تعداد پسند های ( 5 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : بلاغ مبین

 
  و بر ما [وظيفه ‏اى] جز رسانيدن آشكار [پيام] نيست    


گزارش پست !


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد

موضوعات مشابه
عنوان موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین پاسخ
داستان بسیار زیبا و دنباله دار«سه چشم نفرین شده»قسمت 2 بلاغ مبین
0 600 بلاغ مبین


« بز خود را فدا کنید. | از بدو تولد تا به حال خوش شانس بودم+ضمیمه یک جک »

 











انجمن یاران منتظر

چت روم یاران منتظر

چت روم و انجمن مذهبی امام زمان



هم اکنون 02:32 پیش از ظهر