انجمن یاران منتظر

ختم قرآن



آخرین ارسال ها
لیست برنامه ختم قرآن یاران منتظر ..:||:.. پروژه کرونا(COVID 19) ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین امسال اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. تا حالا به لحظه تحویل سال 1450 فکر کردید!!؟؟ ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین سال 1395 اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. اگر بفهمید بیشتر از یک هفته دیگر زنده نیستید، چی کار می کنید؟! ..:||:.. **متن روز پدر و روز مرد** ..:||:.. الان چتونه؟ ..:||:.. 🔻هدیه‌ تحقیرآمیز کِندی ..:||:.. ღ ღ ღتبریک ازدواج به دوست خوبم هستی2013 جان عزیز ღ ღ ღ ..:||:..

نوار پیام ها
( یسنا : ▪️خــداحافظ مُــــحَرَّم 😭 نمى دانم سال دیگر دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!... 🖤اما اگر وزیدى و از سَرِ کوى من گذشتى، سلامَم را به اربابم برسان... ◾️ بگو همیشه برایَت مشکى به تَن مى کرد و دوست داشت نامَش با نام تو عجین شود!... ◾️بگو گرچه جوانى مى کرد، اما به سَرِ سوزنى ارادتش هم که شده، تو را از تَهِ دل دوست داشت... ◼️با چاى روضه تو و نذری ات، صفا مى کرد و سَرَش درد مى کرد براى نوکرى... 🏴 مُحَرَّم جان؛ تو را به خدا مى سپارم... و دلم شور مى زند براى \"صَفر\"ى که دارد از \"سَفَر\" مى رسد... # )     ( سینا : حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها): «ما جَعَلَ اللّه ُ بَعدَ غَدیرِخُمٍّ مِن حُجَّةٍ و لاعُذرٍ؛ خداوند پس از غدیرخم برای کسی حجّت و عذری باقی نگذاشت.» «دلائل الإمامَه، ص 122» )     ( فاطمه 1 : ای روح دو صد مسیح محتاج دَمَت زهرایی و خورشید غبار قدمت کی گفته که تو حرم نداری بانو؟ ای وسعت دل‌های شکسته، حَرَمت. (شهادت حضرت زهرا تسلیت باد) )     ( programmer : امام علی (ع):مردم سه گروهند: (1) دانشمندی خدایی، (2) دانش آموزی بر راه رستگاری (3) و پشه های دستخوش باد و طوفان و همیشه سرگردان، که از پی هر جنبنده و هر صدا می روند، و با وزش هر بادی، حرکت می کنند، نه از پرتو دانش، روشنی یافتند، و نه به پناهگاه استواری پناه گرفتند. )     ( programmer : امام علی ع : عاقل ترین مردم کسی است که عواقب کار را بیشتر بنگرد. )     ( programmer : امام علی (ع):دعوت کننده ای که فاقد عمل باشد مانند تیر اندازی است که کمان او زه ندارد. )     ( programmer : امام علی(ع): در فتنه ها همچون بچه شتر باش که نه پشت دارد تا بر آن سوار شوند و نه پستانی که از آن شیر بدوشند )     ( سینا : هزارها سال از هبوط آدم بر سیاره‌ی زمین گذشته است و هنوز نبرد فی ما بین حق و باطل بر پهنه‌ی خاك جریان دارد، اگرچه دیگر دیری است كه شب دیجور ظلم از نیمه گذشته است و فجر اول سر رسیده و صبح نزدیك است. )     ( programmer : فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص میکند؛ چراغ مه‌شکن لازم است که همان بصیرت است....(مقام معظم رهبری) )     ( سینا : یاران! شتاب كنید ، قافله در راه است . می گویند كه گناهكاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهكاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند )     ( سینا : برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ**اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه) خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده! )     ( فاطمه 1 : ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن +++ چشمم به راه ماند بیا و شبی از این پس‌کوچه‌های خاکی قلبم عبور کن +++ آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن )     ( سینا : دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ )    
مدیریت پیام ها


اگر این اولین بازدید شما از انجمن یاران منتظراست ، میبایست برای استفاده از کلیه امکانات انجمن عضو شوید و یا اگر عضو انجمن می باشید وارد شوید .


انجمن یاران منتظر » امام هشتم: حضرت امام رضا علیه السلام » بخش ولادت » امام رضا علیه السلام را تا روز ولادت با انواع مطالب به انجمن یاران منتظر دعوت کنیم



امام رضا علیه السلام را تا روز ولادت با انواع مطالب به انجمن یاران منتظر دعوت کنیم

سلام دوستان بزگوار من یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید که اینجا هم میشه  اگه نیتمون خالص باشه امام رضا علیه السلام رو به جمع یاران منتظر در انجمن هم دعوت کرد ... به این منظور هر کدام از دوستان عزیز مایل بودن تا روز ولادت امام رضا علیه السلام که روز یکشنبه 16 شهریور ماه می باشد. هر چیزی که میخوان در قالب عکس، دلنوشته، کرامات، خاطرات واقعی خودتون و یا دیگران ،حدیث ،درد دل ،شعر، اهنگ ،فیلم ،نقاشی ،خطاطی، مناظره امام رضا و ... و هر مطلب
hlhl vqh ugdi hgsghl vh jh v,c ,ghnj fh hk,hu lxhgf fi hk[lk dhvhk lkjzv nu,j ;kdl


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد
صفحه 9 از 13 < 1 8 9 10 13 > آخرین »


اطلاعات نویسنده
امام رضا علیه السلام را تا روز ولادت با انواع مطالب به انجمن یاران منتظر دعوت کنیم
یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۰۴:۴۵ بعد از ظهر نمایش پست [97]
عضو
rating
شماره عضویت : 68
حالت :
ارسال ها : 878
محل سکونت : : زمین خاک
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 573
دعوت شدگان : 5
اعتبار کاربر : 10458
پسند ها : 1004
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (5).jpg
تشکر شده : 1349
وبسایت من : وبسایت من



29سال بیشتر نداشتم...

محمود به حتم چيزى را از او مخفى مى كرد. اين را او از نگاه نگرانش مى فهميد، از وى پرسيد. محمود جوابى عجولانه داد و سعى كرد تا موضوع صحبت را عوض كند، طفره او از جواب، مسأله را بغرنج تر كرد، ديگر حتم پيدا كرد كه برايش اتفاقى افتاده است. اما چه بود اين اتفاق؟ نمى دانست.
مى ديد كه هر روز رنجورتر و ضعيف تر مى شود و فهميد كه دردى لاعلاج به جانش افتاده است، دكترها چيزى به او نمى گفتند، اما مى ديد كه با محمود پچ پچ سؤال برانگيز دارند. محمود به او چيزى نمى گفت، هميشه وقتى درباره مريضى اش از او پرسش مى كرد با لبخندى زوركى و قيافه اى ساختگى كه سعى مى كرد اندوهش را پنهان سازد. مى گفت: چيز مهمى نيست، يه بيمارى جزئيه، زود خوب مى شى ، بهت قول مى دم.

اما بيمارى او جزئى نبود، اين را وقتى فهميد كه از پاهايش قدرت حركت سلب شده بود. فلج شده بود، شوهرش به اصرار سعى مى كرد به او بقبولاند كه چيز مهمى نيست، اما او ديگر به حرفهاى محمود و قيافه ظاهراً شاد و آن لبخندهاى تصنعى او بى توجه بود. حالا مى دانست كه در خزان زده بهار زندگى به زمستان سرد رسيده است، فهميده بود كه چون برگى از درخت جدا شود و بر زمين بيفتد.

مى دانست كه مرگ به استقبالش آمده است. خيلى زود، زودتر از آن كه تصورش را مى كرد. آخرين بار كه معاينه شد، از نگاه سرد و پر يأس دكترها حقيقت را خواند. آنها به او چيزى نگفتند، اما محمود را به كنارى كشيده و به او گفتند:
ـ ديگه كارش تمومه. از دست ما كارى ساخته نيست. محمود تكيه اش را به ديوار داد و آرام سر خورد و بر زمين نشست. سرش را ميان دستانش برد و نگاهش به كف اتاق خيره ماند، هيچ نگفت، اما درونش غوغايى بود، به يكباره از جا برخاست، خودش را به دكتر رساند و گفت: مى تونم با خودم ببرمش؟

ـ كجا؟

ـ مى خواهم ببرمش مشهد، دخيل امام هشتم(ع)

ـ اين غير ممكنه، حركت براش خوب نيست.

محمود تقريباً فرياد كشيد:

ـ شما كه قطع اميد كردين دكتر، شما كه مى دونيد مى ميره، پس اجازه بدين، به جاى اين جا با خودم ببرمش مشهد، بذارين اگه مى خواد بميره، كنار قبر امام هشتم(ع) بميره.

دكتر سرى تكان داد و گفت:

ـ براى ما مسؤوليت داره، ما نمى تونيم اين اجازه رو به شما بديم. محمود بازوى دكتر را گرفت و گفت:

ـ ولى من بايد ببرمش. خواهش مى كنم دكتر!

ـ آخه يك جنازه رو مى خواى ببرى مشهد كه چى بشه؟ محمود، خود را به آغوش دكتر انداخت، شانه هايش شروع به لرزيدن كرد. دكتر عينكش را جا به جا كرد. محمود با گريه گفت: فاطمه هنوز جوونه، دكتر! خيلى جوونه، هنوز زوده كه بميره، اونو مى برم مشهد، دخيل امام هشتم(ع) مى بندمش و از او مى خوام شفاش بده. امام مظلوم ما خيلى رؤوفن، مى دونم كه دلشون به جوونى فاطمه مى سوزه، يه اميدى تو دلم مى گه كه فاطمه تو مشهد شفا پيدا مى كنه. آره دكتر! فاطمه رو مى برم مشهد تا شايد ان شاء الله فرجى بشه و شفا پيدا كنه، خودش را از آغوش دكتر كند و نگاه بارانى اش را در نگاه خيس دكتر انداخت و پرسيد: اجازه مى ديد دكتر؟ دكتر از زير عينك به گوشه انگشت شستش جلوى بارش قطره هاى اشك را گرفت، سرى تكان داد و گفت: باشه اونو ببر ان شاء الله كه شفا پيدا مى كند.

خسته بود، خيلى خسته، همين بود كه تا كنار پنجره فولاد نشست، به سرعت خوابش برد، خواب عجيبى ديد، خواب آيينه هايى كه او را حبس كرده بودند جانش به لبش آمده بود، خواست كه فرياد بزند اما گويى گلويش را محكم گرفته بودند.
چشمانش را كه بست، صداى مهيب شكستن آيينه ها را شنيد، چشم باز كرد، نورى در نگاهش درخشيد، حصار آيينه ها شكسته بود و دستى پر نور آيينه اى سبز را روبه روى نگاه او گرفته بود. تصور خودش را در آيينه ديد، اثرى از درد در چهره اش ديده نمى شد، گويى سالم شده بود.

حسى غريب به جانش افتاده بود، دلش مى خواست صاحب آن دستان نورانى را ببيند و بر آنها بوسه بزند، از جا برخاست، روى پاهاى خودش پاهايى كه تا لحظاتى قبل هيچ حركتى نداشت، تحير كرد به پاهايش نگاه كرد، سالم بودند، دستى بر آنها كشيد، هيچ دردى احساس نكرد. از خوشحالى فريادى كشيد و به هوا پريد.

با شفا يافتن او، صداى نقاره خانه برخاست. زنها به سويش دويدند، تا به خود آمد، بر امواج دستهاى زائران حرم بالا رفته بود. محمود به دستانى مى نگريست كه فاطمه را بر خود داشت، فاطمه در امواج دستها فرو رفت، قطره اى اشك از گونه محمود بر پهنه صورتش فرو چكيد، زانو زد و سجده كرد.

سجده شكر، سجده سپاس و تشكر از حضرت رضا(ع)

***




  می پسندم 4     0  4 
 
 
تعداد پسند های ( 4 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : مهدی313
 
 





اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم



 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
امام رضا علیه السلام را تا روز ولادت با انواع مطالب به انجمن یاران منتظر دعوت کنیم
یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۰۴:۴۹ بعد از ظهر نمایش پست [98]
عضو
rating
شماره عضویت : 68
حالت :
ارسال ها : 878
محل سکونت : : زمین خاک
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 573
دعوت شدگان : 5
اعتبار کاربر : 10458
پسند ها : 1004
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (5).jpg
تشکر شده : 1349
وبسایت من : وبسایت من




آخرین سفر مشهد با دختران دانشگاه اتفاقات عجیب و غریب زیادی داشت.از جمله این قضیه است که ناخودآگاه اشک من را جاری کرد و متوجه شدم در دستگاه اهل بیت (ع) ملاک دوست داشتن و عشقبازی ظاهر آدم ها نیست.

در این سفر چند نفری همراه ما بودند که وضعیت بسیار بسیار نامناسبی داشتند و به قول خودشان فقط به خاطر تفریح و شمال رفتن به سفر آمده بودند.لذا وضع ظاهری و پوشش بسیار نامناسب آنها حتی صدای اعتراض مسافران دیگر هتل مشهد را در آورد.

من نیز بسیار از دستشان ناراحت بودم و نمی دانستم در برابر حرکات و رفتارشان که گاهی باعث شرم انسان می شد چگونه برخورد کنم.هرچه گشتم راهی جز توسل به آقا امام رضا (ع) امام محبت و رحمت نیافتم. برای همین وقتی قدمهای اول ورود به حرم را برمی داشتم خیلی التماس آقا کردم در دلم به امام رضا(ع) گفتم:

آقاجان خودت می دانی من هم ضعیف هستم و هم گنه کار،من را چه به هدایت دیگران! اگر شما آنها را دعوت کرده اید خودتان هم کاری کنید.

دلم خیلی شکست.از جان می سوختم وقتی می دیدم این همه دریای محبت در حرم امام رضا (ع) است ولی بعضی از دختران دنبال چه بازیچه های ساده ی دنیا هستند.ساده لوحانه فکر می کردم نگاه محبت امام رضا (ع) از این دختران برداشته شده است و اتفاقی به این سفر آمده اند. اصلا دعوتی از طرف امام رضا نبوده بلکه علت حضورشان شانس بوده و بس!

روز دوم سفر در سالن انتظار هتل نشسته بودم و مشغول مطالعه شدم که دختر خانمی که شاید در بین همه دختران از کسانی بوده که در بی حجابی تابلو شده بود و مسئول یک گروه از هم تیپ های خودش بود پیش من آمد و گفت: حاج آقا می توانم با شما صحبت کنم؟

من که انتظار حضور آن شخص را نداشتم گفتم: خواهش می کنم بفرمائید

نگاهی به اطراف کرد تا مطمئن شود کسی صدایش را نمی شنود بعد سرش را پایین انداخت و با حالت بغض گفت:

حاج اقا من تا به حال نه تنها سفر مشهد نیامده بودم بلکه اصلا برایم مهم نبود که بخواهم به این سفر فکر کنم ! حاج اقا من قرار است بعد از این ترم برای زندگی کردن پیش خواهرم در دانمارک بروم راستش را بخواهید برای دانمارک رفتن لحظه شماری می کردم ولی امروز وقتی وارد حرم امام رضا شدم یک حال عجیبی پیدا کردم نمی دانم چگونه بود ولی آرامشی به من دست داد که تا به حال هیچ وقت درک نکرده بودم مثل اینکه وسط بهشت باشم مثل اینکه کسی را که مدتها بود گم کرده بودم پیدایش کرده ام و الان در کنارش هستم. نگاهم به حرم امام رضا که افتاد بهش گفتم : امام رضا اگر من دانمارک بروم دوری تو را چطور تحمل کنم!و بعد گریه امانم را برید!

هر چه سعی کرد در مقابل من جلو اشکهایش را بگیرد نتوانست شاید هر کس آن حرفها و آن حالت محزونش را می دید به گریه می افتد . چند لحظه ای مکثی کرد اشک می ریخت بعد ادامه داد:

حاج اقا نمی دانم چکار کنم واقعا اگر دانمارک بروم،نمی دانم چطور دوری امام رضا را تحمل کنم!

واقعا نمی دانستم چگونه جلو اشکهایم را بگیرم!

براستی امام رضا چگونه وسعت محبتش به تمام انسانها می رساند؟چرا گاهی مواقع ما از جهلمان سریعا برچسب کفر بر دیگران می زنیم؟ چرا گاهی فکر نمی کنم همان شخصی که در نگاه ما ضد دین است شاید از مقربین درگاه اهل بیت باشد؟ بنده معتقدم امام رضا خیلی علاقه به آن خانم داشته که نه تنها قلبهای آن خانم بلکه آینده آن دختر خانم را برای خودشان و راه دوستی با اهل بیت (ع) قرار داده است . من مطمئن هستم آن دختر خانم هر جای دنیا که برود به خاطر لطف امام رضا (ع) عشق به اهل بیت (ع) در وجودش زنده خواهد ماند و چه بسا مسیر زندگی و شخصیت پذیری آینده ی او راتغییر پیدا دهد.

 



  می پسندم 3     0  3 
 
 
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : مهدی313
 
 





اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم



 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
امام رضا علیه السلام را تا روز ولادت با انواع مطالب به انجمن یاران منتظر دعوت کنیم
یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۰۴:۵۲ بعد از ظهر نمایش پست [99]
عضو
rating
شماره عضویت : 68
حالت :
ارسال ها : 878
محل سکونت : : زمین خاک
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 573
دعوت شدگان : 5
اعتبار کاربر : 10458
پسند ها : 1004
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (5).jpg
تشکر شده : 1349
وبسایت من : وبسایت من




شیخ محمد حسین- که از دوستان مرحوم میرزا محمود مجتهد شیرازی بود- به قصد تشرف به مشهد حضرت رضا (ع) از عراق مسافرت کرد و پس از ورود به مشهد مقدس دانه ای در انگشت دستش آشکار شد و سخت او را ناراحت ساخت؛ چند نفر از اهل علم او را به مریضخانه بردند، جراح نصرانی گفت: باید فورا انگشتش بریده شود؛ و گرنه به بالا سرایت خواهد کرد.

ابتدا جناب شیخ قبول نمی کرد و حاضر نمی شود انگشتش را ببرند.

طبیب گفت: اگر فردا بیایی، باید از بند دستت بریده شود؛شیخ برگشت و درد شدت گرفت؛ شب تا صبح ناله می کرد؛ فردا به بریدن انگشت، راضی گردید.

چون او را به مریضخانه بردند جراح دستش را دید؛ و گفت باید از بند دست بریده شود، قبول نکرد و گفت: من حاضرم؛ فقط انگشتم بریده شود. جراح گفت: فایده ندارد و اگر الآن از بند دستت بریده نشود به بالاتر سرایت کرده، فردا باید از کتف بریده شود شیخ برگشت و درد شدت گرفت؛ به طوری که صبح به بریدن دست راضی شد چون او را نزد جراح بردند و دستش را دید، گفت: به بالا سرایت کرده است و باید از کتف بریده شود و دیگر از بند دست بریدن فایده ندارد، اگر امروز از کتف بریده نشود فردا به سایر اعضا سرایت کرده به قلب رسیده، هلاک خواهد شد.

شیخ به بریدن دست از کتف راضی نشد و برگشت درد شدیدتر شد و تا صبح ناله می کرد و حاضر شد که از کتف بریده شود، و رفقایش او را به طرف مریضخانه حرکت دادند تا دستش را از کتف ببرند. در وسط راه، گفت: رفقا! ممکن است در مریضخانه از دنیا بروم؛ اول مرا به حرم مطهر حضرت رضا (ع) ببرید. او را به حرم بردند و در گوشه ای از حرم جای دادند.

شیخ گریه ی زیادی کرده، به حضرت رضا (ع) شکایت کرده، گفت: آیا سزاوار است زائر شما به چنین بلایی مبتلی شود و شما به فریادش نرسید؟

"و انت الامام الرّؤوف" با اینکه شما امام رؤوف هستی، خصوصا "درباره زوار".

پس حالت غشی عارضش شد؛ در آن حال حضرت رضا (ع) را ملاقات می کرد؛ آن حضرت دست مبارک، بر کتف او تا انگشتانش کشیده، فرمود: شفا یافتی!

شیخ به خود آمد دید دستش هیچ دردی ندارد؛ رفقا آمدند تا او را به مریضخانه ببرند. جریان شفای خود را به دست آن حضرت، به آنها نگفت؛ چون او را نزد جراح نصرانی بردند جراح دستش را نگاه کرده، اثری از آن دانه ندید.

به احتمال آن که شاید دست دیگرش باشد آن دست دیگر را هم مشاهده کرد و دید که سالم است؛ سپس گفت:

ای شیخ! آیا مسیح را ملاقات کردی؟

شیخ فرمود: کسی را دیدم که از مسیح هم بالاتر است و او مرا شفا داد... .



  می پسندم 2     0  2 
 
 
تعداد پسند های ( 2 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : مهدی313
 
 





اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم



 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
امام رضا علیه السلام را تا روز ولادت با انواع مطالب به انجمن یاران منتظر دعوت کنیم
یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۰۴:۵۴ بعد از ظهر نمایش پست [100]
عضو
rating
شماره عضویت : 68
حالت :
ارسال ها : 878
محل سکونت : : زمین خاک
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 573
دعوت شدگان : 5
اعتبار کاربر : 10458
پسند ها : 1004
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (5).jpg
تشکر شده : 1349
وبسایت من : وبسایت من



داستان ضامن آهو

ابراهیم بن شبرمه گفت:

روزی حضرت رضا (ع) در محلی که بودیم وارد شد و درباره ی امامت ایشان بحث کردیم وقتی خارج شد، من و رفیقم _که پسر یعقوب سراج بود_ در پی آن جناب رفتیم؛ هنگامی که وارد بیابان شدیم، ناگهان به آهوانی برخوردیم. آن حضرت به یکی از آنها اشاره کرد، آهو فورا پیش آمد و در مقابل آن حضرت ایستاد. امام (ع) دستی بر سر آهو کشید و آن را به غلامش داد.

آهو به اضطراب افتاد که به چراگاه بازگردد، آن حضرت سخنی گفت که ما نفهمیدیم. آهو آرام گرفت.

سپس رو به من کرده فرمود: باز ایمان نمی آوری؟

عرض کردم: چرا. آقای من! تو حجت خدایی بر مردم.

من از آنچه قبلا گفته بودم توبه کردم؛ آن گاه رو به آهو کرده فرمود: برو! آهو اشک ریزان خود را به آن حضرت مالید و به چرا رفت.

بعدا رو به من کرده، فرمود: می دانی، چه گفت؟!

گفتم خدا و پیامبرش بهتر می دانند؛ فرمود: آهو گفت وقتی مرا نزد خود خواندی، به خدمت رسیدم و امیدوار شدم که از گوشتم خواهی خورد؛ اما حال که دستور رفتن مرا دادی، افسرده شدم... .

ج 49 بحارالانوار، ص 53

ضامن آهو

الســــــلام ای هشتمین آیات رب العالمین                  السـلام ای هفتمین زآیات خلاق مبین

                                  ای انیس مذنبین                 یا علی موسی الرضا

الســــــــــــــلام ای صاحب تاج و سریر کبریا                 السلام ای قبله ی حاجات خلق ماسوا

                                 ای شه دنیا و دین                 یا علی موسی الرضا

السلام ای حضرت موسی الرضا وحی فداه                 الســـــلام ای مقتدا و شاهد غیبی نما

                               ای صراط و نستعین                 یا علی موسی الرضا

الســــــــــلام ای نوح دریای زمین و آسمان                 السلام ای ثامن ضامن، پناه انس و جان

                             در سخاوت بی قرین                  یا علی موسی الرضا

الســـــلام ای ضامن آهو، خدیو شهر طوس                ماســــوی الله بر در دربار تو کرده جلوس

                                  قطره در دریا ببین                یا علی موسی الرضا

مرحوم ابوالقاسم علی مدد کنی


  می پسندم        0 
















امضای کاربر : مهدی313
 
 





اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم



 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
امام رضا علیه السلام را تا روز ولادت با انواع مطالب به انجمن یاران منتظر دعوت کنیم
یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۰۵:۰۶ بعد از ظهر نمایش پست [101]
عضو
rating
شماره عضویت : 68
حالت :
ارسال ها : 878
محل سکونت : : زمین خاک
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 573
دعوت شدگان : 5
اعتبار کاربر : 10458
پسند ها : 1004
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (5).jpg
تشکر شده : 1349
وبسایت من : وبسایت من




 ناقل: آیة الله وحید خراسانی

مدتها بود که این سؤال، ذهنم را به خود مشغول کرده بود که این عالم بزرگ و عارف خود ساخته " حاج شیخ حبیب الله گلپایگانی" چگونه به این مقامات معنوی دست یافته است؟! چطور شده که دست مسیحایی پیدا کرده است؟ در دست راست او چه سری نهفته است که هرگاه به هر عضو دردمند و آزرده ی هر بیماری می کشد، دردش را خاموش می کند و نقصش را برطرف؟! حتی بیماران سرطانی را با یک دست کشیدن، شفا می دهد، بدون نیاز به هیچ دارو و درمانی! از اینها گذشته، چرا دست چپ او، چنین خاصیتی ندارد؟!

بالاخره آن روز که به خدمتش رسیدم و فرصتی دست داد، همین سئوال را مطرح کردم. پلک هایش را برای لحظاتی با رضایت بر هم نهاد، لبخندی بر لبان میهمان کرد، آخرین قورت چایی را بالا کشید و در حالی که داشت استکان را بر زمین می گذاشت، شروع به تعریف کردن:

- چند روزی بود که بد جوری مریض بودم و افتاده بودم روی تخت بیمارستان و روز به روز هم داشت حالم بدتر و وخیم تر می شد. درد، همه ی وجودم را تسخیر کرده و امانم را بریده بود. دیگر بی طاقت شده بودم، مخصوصا که چند شب نتوانسته بودم قبل از اذان صبح در کنار ضریح آقایم امام رضا (ع) حاضر شوم و آقا را زیارتکنم. دلم شکست. همانطور که بر روی تخت دراز کشیده بودم، به زحمت بلند شدم و رو به سمت حرم آقا نشستم و عرض کردم:

" آقا جان! چهل سال است که هر شب، قبل از اذان صبح می آیم پشت در حرمت، درحالی که هنوز درهای حرمت بسته است و همان پشت درهای بسته می ایستم و نماز شب می خوانم. هیچ وقت هم این برنامه را ترک نکرده ام حتی در سردترین و پر برف ترین شب های زمستان و گرم ترین و غیر قابل تحمل ترین شب های تابستان! همیشه اولین کسی بوده ام که پا در درون حریم حرمت می گذاشته است. اما حالا چند روز است که این توفیق از من سلب شده است. نه این که فکر کنی دلم نمی خواهد به پابوست بیایم، نه، ولی با این وضع مریضی که نمی توانم. حالا دیگر نوبت شما است، ببینم برایم چه کار می کنید... ."

هنوز حرفهایم به آخر نرسیده بود که ناگاه دیدم در داخل یک بستان زیبا، معطر و پر از گل و بلبلم! تختی زیبا، مرصع و مزین در درون باغ بود و دور تا دورش را گل های زیبا، رنگارنگ و متنوع احاطه کرده بودند. آقا، امام رضا (ع) هم نشسته بودند بر روی آن و من هم در کنارش بودم. آن وقت آقا دست بردند و از گل های اطراف خود، یک دسته گل چیدند و بی آنکه کلمه ای حرف بزنند، آن را همراه با نگاهی سرشار از لطف و محبت به من دادند. من هم که مات و مبهوت جمال دل آرای آقا و فضای بهشت گونه ی آن باغ شده بودم، بی آنکه بتوانم کلمه ای حرف بزنم و یا حتی تشکر کنم، دست راستم را دراز کردم و گل ها را از دست مبارک آقا گرفتم و ناگاه همه چیز از نظرم ناپدید شد. دیدم دوباره بر روی تخت بیمارستان هستم و همه ی وجودم دارد درد می کند. ناخودآگاه دستم را گذاشتم بر روی بخش دیگری از بدنم که گذاشتم متوجه شدم درد آنجا هم از بین رفت. بر هر کجای بدنم که دست می گذاشتم خوب می شد، خوبِ خوب.. همه ی آثار بیماری هم از بین می رفت. خوشحال شدم و در پوستم نمی گنجیدم. رفتم دستم را بر روی بدن یک بیمار دیگر که داشت از درد می نالید، امتحان کردم. بلافاصله ناله اش متوقف شد و بیماری اش از بین رفت. دست به بدن هر بیماری می کشیدم خوب می شد، حتی بیماران سرطانی!



  می پسندم 10     0  10 
 
 
تعداد پسند های ( 10 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : مهدی313
 
 





اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم



 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
امام رضا علیه السلام را تا روز ولادت با انواع مطالب به انجمن یاران منتظر دعوت کنیم
یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۰۵:۰۹ بعد از ظهر نمایش پست [102]
عضو
rating
شماره عضویت : 68
حالت :
ارسال ها : 878
محل سکونت : : زمین خاک
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 573
دعوت شدگان : 5
اعتبار کاربر : 10458
پسند ها : 1004
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (5).jpg
تشکر شده : 1349
وبسایت من : وبسایت من




ناقل: آیة الله شیخ مجتبی قزوینی

این سوال را خیلی ها از من می پرسند که؛ "این همه دقت و تبحر علمی را از کجا بدست آوردی؟! مگر تو چقدر مطالعه می کنی و گنجایش حافظه ات و دقت درکت چقدر است؟!"

راستش را بخواهید، من هم مثل بقیه مردم هستم، مثل تو، مثل او، مثل اکثر مردم. نابغه نیستم و از فضا نیامده ام. در شبانه روز، پنجاه ساعت مطالعه هم ندارم. اما اینهمه دقت و بار علمی که می بینید، همه مربوط است به یک نگاه! یک نگاه از یک کیمیاگر آسمانی!

بدون شک آن روز بهترین روز عمر من بوده و هست. همان روزی که وضو گرفتم و ذکر گویان راه خانه ی معشوق را پیمودم، راه حرم امام رضا (ع) را. حرم خیلی شلوغ نبود و من توانستم در مقابل ضریح، پیش روی مبارک آقا علی بن موسی الرضا (ع) جایی گیر بیاورم و بنشینم. مثل همیشه زیارتنامه ی حضرت را خواندم و با تمام وجود از آقا خواهشی کردم. عرض کردم آقا؛

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند             آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند؟

آقا جان، من نوکرتم، غلامتم. لباس رسمی نوکری شما را به تن کرده ام و می خواهم که در راه شما، به دین اسلام و مذهب بر حق تشیع خدمت کنم. حالا چه می شود که یک نگاه، یک نظر، یک گوشه ی چشمی به این غلامت بکنی، آخر از شما که چیزی کم نمی شود...

هنوز داشتم حرف می زدم که یکدفعه متوجه شدم از ضریح مطهر آقا خبری نیست. نه این که فکر کنی خواب می دیدم ها، نه! بیدار بودم، بیدار بیدار! اما ضریح غیب شده بود و یک تخت زیبا و مرصّع به جای آن قرار داشت. تختی که زیباترین و گرانبها ترین تختهای پادشاهان در برابرش هیچ بود. تختی که تخت سلیمان در برابرش فروغی نداشت. و آقا روی آن خوابیده بود، به همان حالت نیمرخ. تمام وجودش از نور بود، نوری آسمانی و خیره کننده! و من مات و مبهوت مانده بودم و زبانم بند آمده بود. یک عمر آرزوی چنین لحظه ای را داشتم اما حالا که آن لحظه فرا رسیده بود، شوکه شده بودم و ابهت امام (ع) مرا گرفته بود. اما آقا، حرف های مرا شنیده بود و نیازی به تکرار آن احساس نمی شد. برای همین سر مبارکش را اندکی بالا آورد و بی آنکه حرفی بزند، فقط یک نگاهی به من کرد. نگاهی که تا عمق وجود من نفوذ کرد و قلبم را از نور علم و معنویت آکند. همین که آقا، سر مبارک را پایین آورد و بر بالش نهاد، متوجه شدم که از تخت خبری نیست و همان ضریح قبلی در مقابلم قرار دارد. امام (ع) از نظرم غایب شده بود ولی سنگینی علمی را که به سینه ام تزریق فرموده بود حس می کردم. همان علمی که هنوز هم با من هست و همگان را به شگفتی واداشته است. من هرچه دارم از آن یک نگاه است!



  می پسندم 4     1  3 
 
 
تعداد پسند های ( 4 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 1 ) از این کاربر

















امضای کاربر : مهدی313
 
 





اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم



 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
امام رضا علیه السلام را تا روز ولادت با انواع مطالب به انجمن یاران منتظر دعوت کنیم
یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۰۵:۱۲ بعد از ظهر نمایش پست [103]
عضو
rating
شماره عضویت : 68
حالت :
ارسال ها : 878
محل سکونت : : زمین خاک
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 573
دعوت شدگان : 5
اعتبار کاربر : 10458
پسند ها : 1004
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (5).jpg
تشکر شده : 1349
وبسایت من : وبسایت من




شیخ محمد، کفشدار روحانی، از موثقین اهل منبر مشهد، از دوست خود نقل کرد که گفت: هنگام تحویل سال نو، در حرم مطهر حضرت رضا (ع) بودم.

با وجود تنگی جای، در پهلوی خود جوانی را دیدم که به زحمت نشسته است. به من گفت: هر چه می خواهی از این بزرگوار بخواه.

من چون او را جوان متجددی دیدم، خیال کردم او از روی استهزاء این حرف را می زند؛ سپس گفت: خیال نکنی که من از روی بی اعتقادی این حرف را زدم، حقیقت همین است، زیرا از این بزرگوار معجزه ی بزرگی دیده ام. بعد شروع کرد به شرح آن معجزه.

گفت: من اهل کاشمرم پدرم در آنجا نسبت به من کم مرحمتی می نمود؛ لذا بی اجازه ی او پیاده به قصد زیارت این بزرگوار، به مشهد مقدس آمدم و چون جایی را نمی دانستم و کسی را هم نمی شناختم یکسره به حرم مطهر مشرف شدم و زیارت نمودم؛ ناگاه در بین زیارت، چشمم به دختری افتاد که با مادر خود به زیارت آمده بود.

همینکه چشمم به آن دختر افتاد، منقلب و فریفته ی او شدم و عشقش در دلم جای گرفت به طوری که پریشانحال شدم. جلو ضریح رفتم و شروع کردم به گریه کردن عرض کردم: حال که من گرفتار این دختر شده ام همین دختر را از شما می خواهم؛ گریه و تضرع زیادی کردم. به طوری که بی حال شدم وقتی به خود آمدم دیدم؛ چراغهای حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است؛ لذا نماز خواندم و با همان حال پریشانم باز جلو ضریح مطهر رفته و شروع کردم به گریه کردن.

عرض کردم: آقا! من دست از شما بر نمی دارم، تا به مصلب برسم و در حال گریه و زاری بودم تا وقت خلوت کردن حرم رسید و صدای جار بلند شد که ایّها المؤمنون فی امان الله.

من هم چون دیدم حرم شریف خلوت شد و مردم همه رفته اند ناچار بیرون آمدم همینکه به کفشداری رسیدم که کفشم را بگیرم، دیدم که یک نفر در آنجا نشسته است و به غیر از کفش من کفش دیگری هم نیست؛ آن شخص که مرا دید گفت: میرزا نصرالله کاشمری تو هستی؟

گفتم آری. گفت: بیا برویم که تو را خواسته اند.

من با او روانه شدم و با خود خیال کردم که چون من از کاشمر بدون اجازه ی پدرم آمده ام، شاید پدرم به یکی از دوستان خود نوشته است که مرا پیدا کرده، به کاشمر برگرداند.

بالاخره مرا به خانه ی بسیار خوبی برد. پس از ورود به اطاقی راهنمایی نمود که مرد محترمی در آنجا نشسته بود. همینکه چشمش به من افتاد، احترام کرده، نشستم. آن گاه گفت: میرزا نصرالله کاشمری تو هستی؟

گفتم: آری. گفت: بسیار خوب.

آن گاه به نوکر خود گفت: برو به برادرزنم بگو بیاید؛ پس از اندک زمانی برادرزنش آمده نشست. آن مرد به برادر زنش گفت:

حقیقت مطلب این است که من امروز بعدازظهر خوابیده بودم همشیره ی تو با دخترش برای زیارت به حرم مطهر رفته بودند؛ ناگاه در عالم خواب دیدم که یک نفر در منزل آمده، گفت: حضرت رضا (ع) تو را می خواند؛ فورا برخاسته تا میان ایوان طلا رفتم؛ دیدم آن بزرگوار در ایوان، روی یک قالیچه نشسته است چون مرا دید صورت مبارک خود را به طرف من نموده، فرمود: این میرزا نصرالله دختر تو را دیده است و او را از من می خواهد.

حال تو دخترت را به او تزویج کن. وقتی بیدار شدم، نوکرم را فرستادم در کفشداری تا او را پیدا کرده، بیاورد حالا او را پیدا کرده، آورده است؛ و او همین آقایی است که اینجا نشسته، تو را طلبیدم تا ببینم در این موضوع چه رایی داری؟

گفت: جایی که امام فرموده است من چه بگویم؟ آن جوان گفت: وقتی این سخنان را شنیدم شروع کردم به گریه کردن.

بالاخره آن دختر را به من تزویج کردند و من به مرحمت حضرت رضا (ع) به حاجت خود که وصال آن دختر بود رسیدم و خیالم راحت شد. این است که می گویم هر چه مایلی از این بزرگوار بخواه که حاجات به در خانه ی او برآورده می شود.



  می پسندم 1     0  1 
 
 
تعداد پسند های ( 1 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : مهدی313
 
 





اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم



 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
امام رضا علیه السلام را تا روز ولادت با انواع مطالب به انجمن یاران منتظر دعوت کنیم
یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۰۵:۱۸ بعد از ظهر نمایش پست [104]
عضو
rating
شماره عضویت : 68
حالت :
ارسال ها : 878
محل سکونت : : زمین خاک
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 573
دعوت شدگان : 5
اعتبار کاربر : 10458
پسند ها : 1004
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (5).jpg
تشکر شده : 1349
وبسایت من : وبسایت من




جوانی که دست راستش از کار افتاده بود و دکتر می خواست با عمل جراحی آن رابهبود بخشد. به نظر مرحمت حضرت رضا- صلوات الله علیه- شفا یافت و مشروح جریان آن در روزنامه ی خراسان درج شد و ما مختصر آن را در اینجا نقل می کنیم:

علی اکبر برزگر ساکن مشهد، سعدآباد، خیابان طاهری، جنب مسجد سناباد گفت:

یک روز خبر وحشت انگیز فوت یکی از بستگان به من رسید؛ پس از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم، به طوری که قدرت کنترل کردن خود را از دست دادم؛ با همین حال خوابیدم و نیمه شب ناگاه از خواب پریدم و از حال طبیعی خارج شدم. وقتی که کسانم مرا بدین حال دیدند، وحشت کردند و به سر و سینه زنان به همسایگان خبر دادند؛

آقا حسن قوچانی و حاج هادی عباسی که در همسایگی منزل ما ساکن بودند، رفتند و دکتر حجازی را به بالینم آوردند.

دکتر با تک سیلی مرا به حال آورد و دستور داد که نگذارند بخوابم. آن گاه قدری حالم بهتر شد؛ ولی دستم کج و خشک گردید. اطرافیانم برای اینکه دستم را به حال طبیعی برگردانند کش و واکش دادند و در نتیجه از بند در رفت.

پس از ان مرا نزد شکسته بند بردند و تا چهل روز پیش اقای افتخاری- شکسته بند آستان قدس- می رفتم؛ ولی بهبود حاصل نشد.

بناچار به بخش اعصاب بیمارستان شاهرضا مراجعه کردم؛ و دکتر دستور عکسبرداری داد. آقای دکتر لطفی عکس گرفت و من آن را نزد دکتر شهیدی بردم؛ او پس از مشاهده ی عکس گفت: باید عمل جراحی شود و پس از عمل هم چهار ماه دستت باید در گچ باشد.

بعدا نزد دکتر فریدون شاملو رفتم و عکس را نشان دادم؛ ایشان مرا به بیمارستان شوروی سابق معرفی کرد.

سپس عازم تهران شدم و به بیمارستان شوروی مراجعه کردم؛ دکتر گفت: عمل لازم نیست؛ دستت چرک کرده؛ برای بهبود آن، چرک دستت را باید خشکاند؛ آنان با وسائلی، چرک دستم را خشکاندند و پنج نوبت هم آن را زیر برق نهادند تا دستم بهبود یافت؛ پس از آن به مشهد مراجعت کرده، به کار مشغول شدم.

در آن وقت، به دروازه ی قوچان مشهد می رفتم و در دکان استاد علی نجار کار می کردم و روزانه پنجاه ریال مزد می گرفتم. دیری نپایید که باز مرض دست بروز کرد و به درد و ناراحتی گرفتار شدم تا اینکه دستم از کار افتاد و بیکار شدم.

باز به راهنمایی یکی از دوستانم به بیمارستان شاهرضا رفتم و دستور عکسبرداری دادند و پس از گرفتن عکس آقایان! پرفسور بولوند و دکتر حسین شهیدی معاینه کردند و پرفسور بولوند گفت: در 23 اسفند ماه با پرداخت پولی بابت خونی که پس از انجام عمل جراحی باید تزریق شود، باید بستری گردد؛ و اگر هم قادر به پرداخت پول نیست باید استشهاد محل تهیه کند.

من پس از تهیه استشهاد و تصدیق کلانتری و امضای سرهنگ حیدری خود را برای بستری شدن آماده و به بیمارستان مراجعه کردم؛ و در اطاق 6 تخت شماره ی 2 بستری شدم.

قبل از عمل، به یکی از پرستاران گفتم: آیا من خوب خواهم شد؟ او در جواب گفت: من به بهبود دستت خوش بین نیستم. من از شنیدن این سخن ناراحت شدم و دلم شکست و در بستر خوابیدم.

در اوایل خواب، در خواب دیدم: آقایی تبسم کنان، به اطاق وارد شد. سلام کردم و برای احترام او خواستم از جا برخیزم که ایشان دستش را روی سینه ام نهاد و فرمود: فرزندم! آرام باش و این نبات را بگیر.

من دست چپم را دراز کردم تا نبات را بگیرم؛ فرمود: با دست راستت بگیر. گفتم: دست راستم قدرت حرکت ندارد؛ با تغیّر فرمود: نبات را بگیر! و نبات را در کف دستم نهاد و فرمود: بخور. گفتم: نمی توانم؛ زیرا دستم قدرت حرکت ندارد.

آن حضرت تبسمی کرد و آستین پیراهنم را بالا زد و باندی را که دکتر بسته بود پایین برد و تکان داد.

یک مرتبه از خواب بیدار شدم نگاه کرده، دیدم باند باز شده و دستم خوب است و به اندازه یک سیر نبات هم در دست من هست. از شدت شوق به گریه افتادم و فریاد زده، از اطاق خارج شدم (مثل اینکه عقب آن حضرت می روم.)

آن گاه پرستاران و بیماران بخش، از صدا و فریاد گریه ام اطرافم را گرفتندَ؛ و نباتی را که در کف دستم بود گرفته، میان بیماران تقسیم کردند.

من با شوق و شعف تمام، به اطاق دکتر شهیدی رفتم و دستم را به ایشان نشان دادم؛ و او پس از معاینه گفت: دستت خوب شده و هیچ عیبی ندارد.

همان روز مرخص شدم و از بیمارستان به حرم مطهر حضرت رضا صلوات الله علیه رفتم.

کرامات رضویه، ج 2، ص 260



  می پسندم 2     0  2 
 
 
تعداد پسند های ( 2 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : مهدی313
 
 





اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم



 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
امام رضا علیه السلام را تا روز ولادت با انواع مطالب به انجمن یاران منتظر دعوت کنیم
یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۰۵:۱۹ بعد از ظهر نمایش پست [105]
عضو
rating
شماره عضویت : 68
حالت :
ارسال ها : 878
محل سکونت : : زمین خاک
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 573
دعوت شدگان : 5
اعتبار کاربر : 10458
پسند ها : 1004
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (5).jpg
تشکر شده : 1349
وبسایت من : وبسایت من





یکی از روحانیون مورد اعتماد، از قول دوست روحانی خود، نقل کرد و گفت:

من از حرم مطهر خارج شدم؛ ناگهان به خانمی- که قبل از من از حرم خارج شده بود- در مسیر راه، برخوردم و دیدم همینکه از بست و محیط بارگاه خارج شد، چادرش را از سر برداشته، داخل کیف دستی خود گذاشت.

من که گستاخی او را نتوانستم تحمل کنم گفتم: خانم! مگر حجاب فقط در حرم باید باشد؟

او با کمال احترام و ادب گفت: آقا! من مسلمان نیستم. پرسیدم: پس چه آیینی داری؟ گفت: نصرانی هستم.

گفتم: پس در حرم چه می کردی؟

گفت: آمده بودم از حضرت رضا (ع) تشکر کنم. پرسیدم برای چه؟

گفت: پسرم فلج بود. هرچه او را برای معالجه نزد پزشکان بردم، سودی نبخشید؛ بالاخره با همان حال، به مدرسه رفت.

همکلاسانش او را به معالجه تشویق کردند. او در جواب آنان گفته بود مادرم مرا برای معالجه نزد پزشکان متخصص برده؛ اما سودی نبخشیده است.

همکلاسانش گفته بودند. برو به مادرت بگو، تو را به حرم مطهر حضرت رضا (ع) ببرد تا شفا بگیری.

همینکه پسرم از مدرسه بازگشت. گریان گفت: مادر! گفتی مرا پیش همه ی پزشکان برده ای.

اما هنوز مرا به مشهد امام رضا (ع) و نزد آن امام (ع) که همکلاسانم می گویند مریضها را شفا می بخشد نبرده ای.

گفتم: پسرم! امام رضا مسلمانان را ویزیت نمی کند؛ به خاطر اینکه ما نصرانی هستیم تو را ویزیت نخواهد کرد.

اما او با اصرار تمام می گفت: تو مرا ببر؛ مرا هم ویزیت می کند؛ ولی من انکار می کردم و باز او اصرار، بالاخره گریان به بستر خود رفت.

چون نیمه شب فرا رسید صدا زد مامان! مامان! بیا! من با شتاب رفتم. گفت: مامان! دیدی آن آقا، مرا هم ویزیت کرد! او، خودش، به خانه ی ما آمد و گفت: به مادرت بگو هر که در خانه ی ما بیاید او را ویزیت می کنیم.

 



ویرایش ارسال توسط : مهدی313
در تاریخ : یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۰۵:۲۴ بعد از ظهر



  می پسندم 1     0  1 
 
 
تعداد پسند های ( 1 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : مهدی313
 
 





اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم



 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
امام رضا علیه السلام را تا روز ولادت با انواع مطالب به انجمن یاران منتظر دعوت کنیم
یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۰۵:۲۱ بعد از ظهر نمایش پست [106]
عضو
rating
شماره عضویت : 68
حالت :
ارسال ها : 878
محل سکونت : : زمین خاک
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 573
دعوت شدگان : 5
اعتبار کاربر : 10458
پسند ها : 1004
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (5).jpg
تشکر شده : 1349
وبسایت من : وبسایت من




ساک کوچک در دست خانم و ساک بزرگ در دست آقا. آخرین پله ها را که زیر پا می گذارند، خیس عرق شده و نفس هایشان به شماره افتاده است. پسر بچه هم که دارد به زحمت خود را از چند پله پایین تر به بالا می کشد غرغرکنان می گوید:

- ای بابا! جا قحطی بود؟! من که نمی توانم اینهمه پله را بالا بیایم و پایین بروم. چرا همان طبقه ی اول اتاق نگرفتید؟

خانم درحالی که ساکش را بر روی زمین می گذارد، نفس نفس زنان و با کلماتی متقاطع جواب می دهد:

- آخر مامان جان! از آن طبقه ی اول که جایی دیده نمی شود. از این طبقه همه جا دیده می شود؛ حرم، خیابان ها، ماشین ها، مغازه ها. این هم اتاق شماره ی هشت. به به، چه اتاق دلباز و راحتی. از همه بهتر آن پنجره ی رو به حضرتش!

با گفتن این کلمات ساکش را بر می دارد و وارد اتاق می شود. شوهر و فرزندش هم پشت سرش وارد می شوند. همین که ساک ها را در گوشه ی اتاق بر روی زمین می گذارند، زن به سوی پنجره رفته، آن را باز می کند و همین که چشمش به گنبد طلایی امام رضا (ع) می افتد، خبردار ایستاده و با چشمانی پر از اشک، تعظیم کنان می گوید:

- السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.

وقتی بر می گردد می بیند شوهرش هم تعظیم کنان، دارد به امام رضا (ع) سلام می دهد. چادرش را از روی سرش بر می دارد و به روی تخت پرت می کند و همراه با شوهرش به باز کردن ساک ها و جابجا نمودن وسایل مشغول می شود. در همین لحظه، صدای گوشخراش ترمز دو اتومبیل و برخورد آنها با یکدیگر از خیابان به گوش می رسد. پسرک چهار- پنج ساله با سرعت به سوی پنجره می دود و خود را تا کمر از لبه ی آن بالا می کشد. پدر و مادر کودک تا می آیند بگویند؛ "مواظب باش" کودک از پنجره به پایین پرت می شود و جیغ کشداری می کشد و زن با تمام وجود فریاد می زند:

- یا امام رضا، ما میهمان توایم به دادمان برس...

و بدون چادر و کفش از پله ها به سوی پایین می دود. شوهرش هم همراه با او، ناله کنان و بر سر زنان، به سمت پایین می دود و هر چهار- پنج پله را یکی می کند. به خیابان که می رسد جمعیت زیادی را می بیند که زیر پنجره ی اتاق آنها آنها جمع شده اند. با قدرتی عجیب، مردم را کنار می زنند و خود را به وسط جمعیت می رسانند. با کمال تعجب فرزند خود را می بیند که بر روی پاهای خود ایستاده و هاج و واج به مردم نگاه می کند و همینکه چشمش به پدر و مادر خود می افتد خویش را در آغوش مادر می اندازد و می زند زیر گریه. مادر سراپای او را انداز ورانداز می کند و هنگامی که از سلامتیش مطمئن می شود او را چون جان شیرین در آغوش می کشد و می پرسد:

- مادر جان! چطور شد که از آن بالا افتادی و طوریت نشد؟!

و کودک همچنان که گریه می کند پاسخ می دهد:

- وقتی به پایین پرت شدم، جیغ کشیدم. یکدفعه یک آقای خوشگل و خوشبو، مرا بین زمین و آسمان گرفت و آهسته بر زمین گذاشت. بعدش هم غیب شد!



  می پسندم 3     0  3 
 
 
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : مهدی313
 
 





اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم



 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
امام رضا علیه السلام را تا روز ولادت با انواع مطالب به انجمن یاران منتظر دعوت کنیم
یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۰۵:۲۸ بعد از ظهر نمایش پست [107]
عضو
rating
شماره عضویت : 68
حالت :
ارسال ها : 878
محل سکونت : : زمین خاک
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 573
دعوت شدگان : 5
اعتبار کاربر : 10458
پسند ها : 1004
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (5).jpg
تشکر شده : 1349
وبسایت من : وبسایت من




ابواسماعیل هندی گفت: در هند شنیدم که خدای را در زمین حجت و امامی است.

در طلب آن از خانه خارج شدم بالاخره مرا به سوی امام علی بن موسی الرضا (ع) راهنمایی کردند وقتی به خدمت ایشان رسیدم، زبان عربی نمی دانستم به زبان هندی سلام کردم؛ آن حضرت به زبان هندی به سلامم جواب داد.

عرض کردم: در هند شنیدم که حجت خدا از مردم عربستان است لذا مرا به سوی شما راهنمایی کردند؛ به زبان هندی فرمود: من همانم که تو در طلب آنی؛ هر سوالی کردم؛ به سوالم جواب دادند.

هنگام حرکت عرض کردم من لغت عرب نمی دانم؛ از خدا بخواه تا این زبان را به من الهام نماید تا بتوانم، به لغت عرب با مردم صحبت کنم.

دست مبارکش را بر روی لبهایم مالید؛ آن گاه توانستم، با لغت عرب با مردم صحبت کنم.

***

اباصلت هروی می گوید:

عرض کردم: ای فرزند رسول خدا، من در شگفتم از این همه اشراف و تسلط شما به زبانهای گوناگون!

امام (ع) فرمود:

""من حجت خدا بر مردم هستم. چگونه می شود، خداوند فردی را حجت بر مردم قرار دهد، ولی او زبان آنان را درک نکند. مگر سخن امیر مؤمنان علی (ع) به تو نرسیده است که فرمود:

به ما "فَصلُ الخِطاب" داده شده است و آن چیزی جز شناخت زبانها نیست.""



  می پسندم 1     0  1 
 
 
تعداد پسند های ( 1 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : مهدی313
 
 





اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم



 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
امام رضا علیه السلام را تا روز ولادت با انواع مطالب به انجمن یاران منتظر دعوت کنیم
یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۰۵:۳۰ بعد از ظهر نمایش پست [108]
عضو
rating
شماره عضویت : 68
حالت :
ارسال ها : 878
محل سکونت : : زمین خاک
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 573
دعوت شدگان : 5
اعتبار کاربر : 10458
پسند ها : 1004
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (5).jpg
تشکر شده : 1349
وبسایت من : وبسایت من




موسی بن سیار می گوید: همراه حضرت رضا (ع) بودم؛ همینکه نزدیک دیوارهای توس رسیدیم صدای ناله و گریه ای شنیدیم؛ من به جست و جوی آن رفتم، ناگهان دیدم جنازه ای را می آورند؛ آن حضرت درحالی که پای از رکاب خالی کرده بود پیاده شد و به طرف جنازه آمد و آن را بلند کرد و چنان بدان چسبید همچون بچه ای که به مادرش می چسبد آن گاه رو به من کرده، فرمود:

" مَن شَیَّع جنازَة ولی مِن اَولیائنا خَرَج من ذُنُوبه کَیَومٍ ولدته امّه لا ذَنبَ لَه."

هرکس جنازه ای از دوستان ما را تشییع کند، مثل روزی که از مادر متولد شده، گناهانش زدوده می شود.

بالاخره جنازه را کنار قبر گذاشتند. امام (ع) مردم را به یک طرف کرد تا میت را مشاهده نمود و دست خود را روی سینه اش گذاشت و فرمود: فلانی! تو را بشارت می دهم که بعد از این دیگر ناراحتی نخواهی دید.

عرض کردم: فدایت شوم؛ مگر این مرد را می شناسی؟ اینجا سرزمینی است که تاکنون در آن گام ننهاده ای.

فرمود: موسی! مگر نمی دانی که اعمال شیعیان ما هر صبح و شام بر ما عرضه می شود... .

 



  می پسندم 4     0  4 
 
 
تعداد پسند های ( 4 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : مهدی313
 
 





اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم



 
گزارش پست !


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد
صفحه 9 از 13 < 1 8 9 10 13 > آخرین »



برچسب ها
امام ، رضا ، علیه ، السلام ، را ، تا ، روز ، ولادت ، با ، انواع ، مطالب ، به ، انجمن ، یاران ، منتظر ، دعوت ، کنیم ،

« عرض تبریک ای حضرت ماه | طلوع زیباى شمس الشموس از مشرق کرامت و رأفت مبارک »

 











انجمن یاران منتظر

چت روم یاران منتظر

چت روم و انجمن مذهبی امام زمان



هم اکنون 05:01 پیش از ظهر