زنم بهم گفت:مرد حسابی تو تاجر اين شهری،با اين همه دبدبه و کبکبه، شب اول محرمی همه از نجف بلند ميشن ميان کربلا، ما از کربلا بلندشبم بريم نجف، بابا پول نداريم نمرديم که،خدا هس،امام حسين هس،درس ميشه.
بهش گفتم:زن اگه امام حسينم بخواست کاری بکنه تا الان کرده بود
ميگفت:هرچی به زنم گفتم بيا بريم توجه نکرد و حرف خودشو زد،فقط برای آخرين بار رفتم باهاش اتمام حجت کنم.گفتم:زن اگه نيای بريم ميانا،آبرومون ميره ها. بازم گوش نکرد و کار خودشو کرد.همينجوری که استرس داشتم و نميتونستم يه جا بند بشم و هی خودمو ميخوردم:
ديدم عصر شده، يه دفعه اولين دسته ی عزاداری آقا ابی عبدالله وارد خونه شدن.رفتم پيش زنم،باعصبانيت بهش گفتم:
ديدی اومدن،ديدی آبرومون رفت،حالا بست شد.آبرومونو بردی حالا برو جواب بده.
بازم کار خودشو ميکرد و به من توجهی نميکرد.تو همين لحظه دومين دسته اومدن،سومين دسته،چهارمين دسته،هی دسته های عزاداری امام حسين وارد خونه ميشدن و هی من نگران تر.
اذان مغرب شد.وايسادن نماز خوندن.
عشا رو که خوندن رفتم گفتم:ما امشب چيزی نپختيم،يه چيزه ساده ای ميل کنيد مث نون و پنيرو هندونه ايشالله از فردا شروع ميکنيم.ميگفت:
شام خودن و رفتن حرم زيارت،نصف شب شدخوابيدن،تا خوابشون برد بلند شدم قبامو پوشيدم،عباموانداختم،عرق چينموسرکردم و نعلينمو پا.شال و کلا کردم برم نجف.
رفتم به زنم گفتم:زن اين توهو اين عزاداراو اين امام حسين.من ديگه تحمل موندن و آبروريزی ندارم.ميرم نجف و تو کربلا نميمونم.فقط تو کربلا يه کار دارم.
زنم گفت:چی کار؟گفتم:الان ميرم بين الحرمين،حرم حسينم نميرم ،ميرم حرم عباس.
به عباس ميگم:برو به اين داداشت بگو خيلی مشتی هستی،خيلی با مرامی،خوب آبروی اين چن سالمونو حفظ کردی.هرچی زنم گفت:بمون نرو.منو تنها نزار.محل نزاشتم و از خونه زدم بيرون اومدم تو کوچه،بايد دست راست برم حرم حسين گفتم نميرم قهرم،پيچيدم برم حرم عباس تو راهم ديدم يه حجره بازه.
(قديما تو بين الحرمين عرب ها حجره و دکان کاسبی داشتن)
خيلی تعجب کردم،گفتم: ساعت از نصف شبم گذشته،چطور ميشه يه حجره باز باشه.تو دلم گفتم اين ديگه کيه که تا اين موقع شب ول نکرده کاسبيو.
کنجکاو شدم بينم کيه.رفتم جلو ديدم آ سيد حسينه.آسيد حسين استادم بوده و من اينجا تو همين حجره شاگرديه همين آسيد حسينو ميکردم.خيلی خوشحال شدم.رفتم جلو
آسيد حسين سلام عليکمجوابمو داد سلام عليکم.
گفتم :آسيد حسين چی شده تا اين موقع حجره موندی؟بهم گفت:اين چيزارو ول کن،روضه نداری امسال؟
اشک تو چشام جمع شد و گفتم آسيد حسين تو که وضع مارو ميدونی تو کربلا.ورشکست شدم يکی نيست حتی يه پول سياهی برای روضه ی امام حسين بهم بده
آسيد حسين یه نگاهی بهم بهم انداخت
گفت:چی ميخوای؟
گفتم:چيو چی ميخوام؟گفت:برای روضت چی لازمته؟
گفتم:برنج ميخوام،شکر ميخوام،چايی ميخوام،گوشت ميخوام،هيزم ميخوام،سيب زمينی ميخوام،پياز ميخوام.فلان و فلان و فلان ميخوام .بهم گفت: بيا بردار برو
گفتم:چيو بردارم برم؟گفت:همينايی که الان گفتی هرچه قدر ميخوای ببر
نگاه کردم تو دکانش ديدم پر از همه چيزاييه که ميخوام.گفتم:من پول ندارم آسيد حسين
گفت:کی پول خواست از تو؟
سرم داد کشيد مث همون روزای استادو شاگردی: بيا هرچی ميخوای بارگاری کن بردار بروهمچيو بار گاری زديم
تموم شد
گفتم:آ سيد حسين،ممنونتم کمکم کردی نزاشتی آبروم بره.ولی من اين همه بارو چطوری ببرم؟
اومد جلو تکيه داد به زنجير آويزونه دم حجرش روشو کرد طرف حرم حسين صدا زد:عباس،اکبر،قاسم،عون،جعفر بياين اين بارارو ببريد
تو دلم گفتم:نگاه آسيد حسين چقدر شاگرد گرفته،من يکی بودم شاگردشا. تا اين موقعم بيدارن شاگرداش.خواستم برم خونه بهم گفت وايسا کارت دارم
رفت از ته حجرش يه چيزی بياره
وقتی اومد ديدم دوتا شمعدونی خوشگل سبز رنگ گذاشت به دستم گفت اينم هديه ی مادرم فاطمه،برو يه گوشه از روضتو روشن کن.نفهميدم منظورش از مادرش فاطمه چيه؟
اينقد خوشحال بودم که گفتم حالا که که کارمون درست شد برم حرم آقا از آقا معذرت خواهی کنم.بگيم آقا غلط کرديم نفهميديم.ببخشيد،اما اين دوتا شمعدونی تو دستام بود اذيتم ميکرد.گفتم:ميرم اينارو ميدم به خانمم و بهشم ميگم کارمون جورشده و برميگردم حرم.
رسيدم سرکوچه ديدم گاری با بار جلو در گذاشته و زنم داره دورش ميگرده و بال بال ميزنه(يه مساله هست اينجا،اگه شاگردای آسيد حسين زودتراز اين بنده خدا ميرسيدن خونه،اين بنده خدا بايد توراه ميديدشون.اگه بعداز اين بنده خدا ميومدن.بايد اين بنده خدا ميرسيد خونش و اونا ميومدن.)رسيدم دم در خونه زنم بهم گفت:کجا ريش گرو گذاشتی؟کجا نسيه آوردی؟
بهش گفتم:زن کارمون راه اوفتاده و درست شده،اين شمعدونی هارو بگير من برم از آقا معذرت خواهی کنم بعد که اومدم تعريف ميکنم برات.
زنم گفت حالا از کی گرفتی اينارو؟گفتم:از آسيدحسين.اون ايناروبهم داد.
زنم دادزد سرم که: مرد! ورشکست کردی ديونه شدی؟گفتم:چرا؟
گفت:آسيدحسين20ساله مرده
گفتم:زن به عباس قسم من الان بين الحرمين درحجره ی آ سيد حسين بودمباورش نشد.گفت صبر کن خودم بيام ببينم چی شده.؟
رفتيم بين الحرمين.تا به حجره ی آسيد حسين رسيديم ديدم در حجره ی آسيد حسين خاک گرفته،عنکبوتا تار بستن.يه وقت يادم افتاد خودم آسيد حسينو غسل دادم،خودم کفنش کردم،خودم خاکش کردم.به زنم گفتم تو برو خونه
خودم اومدم تو حرم حسين
چسبيدم به ضريح و گفتم آقا غلط کردمچيزی به محرم نرسيده برات کربلا تو از دست عباس بگيريد