آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴ ۰۳:۲۵ قبل از ظهر
|
|||||
روز 12 فرودین جشن تولد جمهوری اسلامی ایران
روز 12 فروردین زاد روز شهید محمد ابراهیم همت
روز 12 فروردین روز تولــــــــــــــــــــــد الی . ارمیا
روز میلادتان مبارک شهید محمد ابراهیم همت می خواستم برم کربلا زیارت امام حسین(ع)همسرم سه ماهه بارداربود .التماس واصرار که منو هم ببر،مشکلی پیش نمی آید .هرجوری بود راضیم کرد .باخودم بردمش .اما سختی سفربه شدت مریضش کرد .وقتی رسیدیم کربلا اول بردمش دکتر.دکتر گفت :احتمالاً جنین مرده.اگرهم هنوززنده باشه ،امیدی نیست چون علایم حیات نداره. وقتی برگشتیم مسافرخونه خانم گفت من این داروها رونمی خورم ! بریم حرم .هرجوری که میتونی منو برسون به ضریح آقا.زیربغل هاش رو گرفتم وبردمش کنارضریح .تنهاش گذاشتم ورفتم یه گوشه ای واسه زیارت . باحال عجیبی شروع کرد به زیارت .بعد هم خودش بلند شدورفت تادم درحرم .صبح که برای نمازصبح بیدارش کردم .با خوشحالی بلند شد وگفت : چه خواب شیرینی الان دیگه مریضی ندارم .بعد هم گفت :توی خواب یه خانمی رودیدم که نقاب به صورتش بود ، یه بچه زیبا رو گذاشت توی آغوشم .بردمش پیش همون پزشک . ۲۰ دقیقه ای معاینه کرد .آخرش هم باتعجب گفت :یعنی چه ؟ موضوع چیه؟ دیروز این بچه مرده بود ،ولی امروزکاملاً زنده وسالمه!اونو کجا بردید؟کی این خانم رو معالجه کرده؟ باور کردنی نیست،امکان نداره!؟خانم که جریان رو براش تعریف کرد ساکت شد ورفت توی فکر. وقتی بچه به دنیا اومد اسمش روگذاشتیم محمد ابراهیم خانم الی . ارمیا دوازدهمین عضو انجمن تاریخ عضویت : یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۲ ۱۲:۱۷ قبل از ظهر ارسال ها : 3159 دارای مدال بهترین ارسال کننده
می پسندم 6 0 6 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||||
|
اطلاعات نویسنده |
میلادتان مبـــــــــــــــارکــــــ ـــ ـ
چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴ ۰۷:۰۳ قبل از ظهر
[1]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
499
حالت :
ارسال ها :
4733
محل سکونت : :
حریم قدس
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
1101
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
74582
پسند ها :
4202
تشکر شده : 5426
|
روز جمهوری اسلامی مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زادروز شهید همت مبارکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میلاد الی -ارمیا مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تقلید کردم می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
میلادتان مبـــــــــــــــارکــــــ ـــ ـ
چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴ ۰۸:۲۸ قبل از ظهر
[2]
|
|||
مدیر انجمن انجمن دفاع مقدس
شماره عضویت :
1784
حالت :
ارسال ها :
3460
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
462
اعتبار کاربر :
72225
پسند ها :
2031
تشکر شده : 2670
|
سلام و عرض تبریک خدمت کاربران گرامی انجمن به مناسبت((روز 12 فرودین جشن تولد جمهوری اسلامی ایران))
و همچنین عرض تبریک خدمت خواهر بزرگوار الی . ارمیا تولدتون مبارک باشه ان شاءالله عمرتون پربرکت و زندگی تون زهرایی باشه تقدیم به روح شهید گران قدر((شهید محمد ابراهیم همت)) هم یه صلوات بفرستید
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
میلادتان مبـــــــــــــــارکــــــ ـــ ـ
چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴ ۱۱:۲۷ قبل از ظهر
[3]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1713
حالت :
ارسال ها :
649
محل سکونت : :
شهر شقایق ها
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
118
اعتبار کاربر :
40235
پسند ها :
563
تشکر شده : 1319
|
جشن تولد جمهوری اسلامی ایران
زاد روز شهید محمد ابراهیم همت
روز تولد الی . ارمیا مبارک.
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
میلادتان مبـــــــــــــــارکــــــ ـــ ـ
چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴ ۱۲:۱۴ بعد از ظهر
[4]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
70
حالت :
ارسال ها :
5183
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
568
دعوت شدگان :
2
اعتبار کاربر :
34681
پسند ها :
6789
تشکر شده : 6056
|
مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ باشههه می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
میلادتان مبـــــــــــــــارکــــــ ـــ ـ
چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴ ۱۲:۲۰ بعد از ظهر
[5]
|
|||
جشن تولد جمهوری اسلامی ایران
زاد روز شهید محمد ابراهیم همت
روز تولد الی . ارمیااللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
ویرایش ارسال توسط : صبا
در تاریخ : چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴ ۰۴:۳۳ بعد از ظهر می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
میلادتان مبـــــــــــــــارکــــــ ـــ ـ
چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴ ۱۲:۵۵ بعد از ظهر
[6]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1042
حالت :
ارسال ها :
2763
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
395
اعتبار کاربر :
19494
پسند ها :
2065
تشکر شده : 1034
|
ان شاءالله که بتوانیم حافظان خوبی برای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران باشیم .
و ان شاءالله که رهروان راه شهدای عزیزمون باشیم . خواهرم خانم الی ارمیا حسن تقارن تولدتون با این این رو ز فرخنده رو تبریک عرض می کنم . مبارک همتون باشه ان شاءالله . می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
میلادتان مبـــــــــــــــارکــــــ ـــ ـ
چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴ ۰۴:۴۰ بعد از ظهر
[7]
|
|||
مدیر انجمن پست های بی محتوا
شماره عضویت :
344
حالت :
ارسال ها :
446
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
316
اعتبار کاربر :
7151
پسند ها :
375
تشکر شده : 1173
|
12فروردین روز جمهوری اسلامی ایران مبارک باد زاد روز شهید محمد ابراهیم همت مبارک تولدت مبارک می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
میلادتان مبـــــــــــــــارکــــــ ـــ ـ
چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴ ۰۵:۱۵ بعد از ظهر
[8]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
1311
حالت :
ارسال ها :
1657
محل سکونت : :
هرجا خطری تره
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
519
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
16628
پسند ها :
1231
تشکر شده : 2189
|
جشن تولد جمهوری اسلامی ایران
زاد روز شهید محمد ابراهیم همت مبارک باد
تولدتون مبارک خانم الی ارمیاان شا الله زیر سایه اقا امام زمان عج و در کنار خانواده همیشه سالمو و سلامت باشید و سال جدید براتون پر از خیر و برکت باشه می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
میلادتان مبـــــــــــــــارکــــــ ـــ ـ
پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۴ ۱۲:۴۴ قبل از ظهر
[9]
|
|||
تولدتون مبارک می پسندم 0
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
میلادتان مبـــــــــــــــارکــــــ ـــ ـ
پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۴ ۱۰:۳۸ قبل از ظهر
[10]
|
|||
روز جمهوری اسلامی مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زادروز شهید همت مبارکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میلاد الی -ارمیا مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ جالبه دقیقا روزای تولدش من اتفاقی رفتم سر مزارش الان که فهمیدم تولدشه خیلی شوکه شدم جالب بود واقعا می پسندم 0
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
میلادتان مبـــــــــــــــارکــــــ ـــ ـ
پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۴ ۰۷:۱۵ بعد از ظهر
[11]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
748
حالت :
ارسال ها :
1081
محل سکونت : :
حومه اصفهان؟؟؟؟
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
434
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
6220
پسند ها :
696
تشکر شده : 432
|
ایران اسلامیـــــــــــــــــــــــــــــ...تولدت مبارک همیشه سرفراز و پایدار بمانی
شهید محمد ابراهیم همتـــــــــــــ..تولدت مبارک
خانم الی ارمیا تولدتون مبارک می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
میلادتان مبـــــــــــــــارکــــــ ـــ ـ
سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۴ ۰۱:۱۴ بعد از ظهر
[12]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
12
حالت :
ارسال ها :
3166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
356
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
13846
پسند ها :
3168
تشکر شده : 2569
|
وقتی قرار شد قبل از عقد صحبتهایمان را انجام دهیم، قسمم داد و گفت: «زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشد. حالا هم شما را به خدا اگر مطمئن هستید که میخواهید با من ازدواج کنید، صحبت کنیم!» به حاجی گفتم: تنها درخواستی که از شما دارم، این است که برای عقدمان برویم پیش امام. سکوت کرد و جوابم را نداد. این سکوت یکی دو روزی طول کشید. وقتی بالأخره حاضر شد جوابم را بدهد، گفت: «شما هر تقاضایی به جز این داشته باشید، من انجام میدهم. اما از من نخواهید لحظهای از عمر مردی را که تمام وقتش را باید صرف امور مسلمانان کند، به خودم اختصاص بدهم! من بر سرِ پل صراط، نمیتوانم جواب این کارم را بدهم!» گفت: «حج که بودم، هر بار خانه خدا را طواف میکردم، شما را هم در کنار خودم میدیدم. آن موقع فکر میکردم این نفس من است که نمیگذارد به عباداتم برسم، اما بعد که برگشتم منطقه و دیدم شما اینجایید، ایمان پیدا کردم که آن حضور، قسمت من بوده که در طواف همراهم بوده!» حرفهایش که به اینجا رسید، سکوت کرد. سکوتش طولانی شد. آن قدر طولانی که من فکر کردم دیگر صحبتی نیست و باید بروم. خودم را آماده میکردم خداحافظی بکنم که ایشان بار دیگر به حرف آمدند و گفتند: «احتمال اینکه من اسیر شوم یا مجروح خیلی زیاد است؛ و در این صورت شما خیلی آزار خواهید دید؛ آیا با این حال باز هم حاضرید با من ازدواج کنید؟» گفتم: «من آرم سپاه را خونین میبینم؛ من حتّی به پای شهادت شما هم نشستهام!» شبی که عقد کردیم، رفتیم خانه پدر حاجی. آن شب حاجی تا صبح گریه میکرد. گریه میکرد و قرآن میخواند. سوره «یس» را با سوز عجیبی میخواند. نماز صبح را که خواندیم، از من پرسید: «دوست داری الآن کجا برویم؟» گفتم: «گلزار شهدا!» سرش را به بلند کرد و رو به آسمان گفت: «خدایا شکر!» گفت: «همهاش میترسیدم چیزی غیر از این بگویی!» چند ساعت در گلزار شهدا بودیم. حاجی دلش نمیآمد برگردیم خانه. از همه شهدایی که در آنجا بودند خاطره داشت. این خاطرهها را با شرح و تفصیل تعریف میکرد. بعد چیزهایی با خودش زمزمه میکرد و اشک میریخت. در آن صبح به یاد ماندنی، بارها به او حسودیم شد. همیشه سر این که اصرار داشت حلقه ازدواج حتماً دستش باشد، اذیتش میکردم. میگفتم: «حالا چه قید و بندی داری؟» میگفت: «حلقه، سایه یک مرد یا زن در زندگی است. من دوست دارم سایه تو همیشه دنبال من باشد. من از خدا خواسته ام تو جفتِ دنیا و آخرتم باشی!» مهدی تازه چهل روزش شده بود که حاجی آمد دنبالمان و ما را با خودش برد جنوب. در آنجا، در منزل عموی حاجی ساکن شدیم. آنها خودشان هم دو تا بچه کوچک داشتند و با همه محبتی که در حق من و مهدی میکردند، ما یکجورهایی احساس شرمندگی میکردیم. چون فکر میکردیم به هر حال آنها را به زحمت انداختهایم. این مسأله را با حاجی در میان گذاشتم. او وقتی دید من از این مسأله چقدر ناراحتم، رفت بیرون و دو ساعت بعد با یک وانت برگشت. وسایلمان را که جمع کردیم، نصف وانت را هم نگرفت. خودمان هم سوار همان وانت شدیم و رفتیم به اندیمشک. وسایل را در یکی از خانههای بیمارستان شهید کلانتری خالی کردیم. وقتی مستقر شدیم، حاجی گفت: «کلید این خانه را یک ماه پیش به من داده بودند. اما من ترجیح میدادم به جای من و تو، بچههایی که نیازشان بیش از ماست، از اینجا استفاده کنند!» رزمندهها تا چشمشان به حاجی افتاد، دورهاش کردند. در آغوشش گرفتند و بوسیدند. یکیشان، انگار پدرش را بعد از مدتها دیده باشد، شانه حاجی را بوسید و با دلتنگی گفت: «این چند روزه که شما نبودید، سیل آمد و سنگرهامان را آب گرفت؛ خیلی اذیت شدیم!» حاجی نشست در میان حلقه رزمندهها و با حوصله به حرفهای همه گوش داد. آنقدر بین آنها ماند و باهاشان حرف زد تا آرام شدند و قرار یافتند. وقت خداحافظی، یکی گفت: «حاجی ما را فراموش نکن!» همین که به پاوه رسیدیم، حاجی مستقیم رفت به سپاه برای پیگیری مشکلات آن بچهها که به سنگرشان آب افتاده بود. اجازه نمیداد بروم خرید. میگفت: «زن نباید زیاد سختی بکشد!» ناراحت میشدم. اخمهام را که میدید میگفت: «فکر نکن که آوردمت اسیری؛ هرجا که خواستی برو.» میگفت: «اصلاً اگر نروی توی مردم، من ازت راضی نیستم. اما چیزی که ازت میخواهم این است که فقط گوشت نخر، چیزهای سنگین نخر که خسته شوی. اینها را بگذار من انجام بدهم!» میخواستم سفره بیندازم که حاجی دستم را گرفت. گفت: «وقتی من میآیم، تو باید استراحت کنی! من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم!» گفتم: «من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یک روز میگفتی میخواهی زنت چریک باشد، حالا میگویی از جایم تکان نخورم!» شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره. سرش پایین بود. با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت: «تو بعد از من سختیهای زیادی میکشی. پس بگذار لااقل این یکی دو روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم!» از جمله مواقعی که نسبت به حاجی حسادت میکردم، لحظاتی بود که مشغول عبادت میشد. صدای اذان را که میشنید، سرگرم هر کاری که بود، رهایش میکرد و آرام و بیصدا میرفت و مشغول نماز میشد. نیمهشبها بلند میشد، وضو میگرفت و برای اینکه مزاحم خواب ما نباشد، میرفت به یک اتاق دیگر. در آن لحظات من اگر بیدار بودم، صدای نالههای آرامش را میشنیدم؛ صدایی که خیلی آرام بود. برای همه سؤال شده بود که چه طور حاجی با اینکه همیشه در خط مقدم جبهه است و جلوی گلوله دشمن، حتی یک خراش کوچک هم برنمیدارد. تا آنجا که من یادم میآید فقط در عملیات «والفجر چهار» بود که یک ناخنشان پرید. یک روز من به شوخی این مطلب را به حاجی گفتم. خندید. گفت: «اسارت و جانبازی، ایمان زیادی میخواهد که من آن را در خودم نمیبینم. برای همین از خدا خواستهام شهادت را نصیبم کند؛ آنهم فقط روزی که جزو اولیائش پذیرفته شده باشم.» بیشتر نیمهشب میآمد و سپیده صبح میرفت. همیشه، با وجودی که خستگی از سر و رویش میبارید، سعی میکرد در کارهای عقب افتاده خانه کمکم کند. یک شب خیلی دیر به خانه آمد. من تمام روز را از بچهها مراقبت کرده بودم. مصطفی شیر خواره بود؛ مهدی هم تازه پاگرفته بود و دائم پشت سرم راه میافتاد. برای همین بیشتر کارهایم مانده بود برای آخر شب که بچهها خوابند. وقتی آمد، داشتم خودم را آماده میکردم برای شستن لباسها که گفت: «اجازه بده من اینکار را بکنم!» قبول نکردم. هر چه اصرار کرد، کوتاه نیامدم. گفتم: «خستهای تو؛ برو استراحت کن!» رفتم داخل حمام و مشغول شستن شدم. چند دقیقه بعد درحمام زده شد. بازکردم و حاجی را با یک لیوان آب پرتقال جلوی در دیدم. لبخندی زد وگفت: «شرمندهام! حالا که قرار است لباسها را بشویی، بگذار گلویت خشک نباشد!» لیوان را گرفتم و گفتم: «حالا برو با خیال راحت بخواب!» حاجی رفت. مقداری از لباسها را که شسته بودم، گذاشتم بیرون حمام. وقتی شست و شوی بقیه لباسها هم تمام شد و از حمام بیرون آمدم، دیدم حاجی دارد لباسهای شسته شده را روی طناب پهن میکند. آن شب برای اولین بار دیدم که گوشه چشمهایش چروک افتاده، روی پیشانیاش هم. همانجا زدم زیر گریه. گفتم: «چی به سرت آمده؟ چرا این شکلی شدهای؟» حاجی خندید، گفت: «فعلاً این حرفها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمدهام خانه. اگر فلانی بفهمد کلهام را میکند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، باهات حرف دارم.» نشستم؛ گفت: «تو میدانی من الان چی دیدم؟» گفتم: «نه!» گفت: «من جداییمان را دیدم!» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچههای لوس حرف میزنی!» گفت: «نه، تو تاریخ را نگاه کن! خدا هیچ وقت نخواسته عشاق، آنهایی که خیلی دلبسته هم هستند، باهم بمانند.» دل ندادم به حرفهاش. ماجرا را به شوخی برگزار کردم. گفتم: «یعنی حالا ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت: «من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم، تو شوخی کردی! من امشب میخواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بودهای، یا خانه پدری من. نمیخواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم میگویم خانه «شهرضا» را آماده کند، موکت کند که تو و بچهها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید.» من ناراحت شدم، گفتم: «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان، حالا…» حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن میزند، گفت: «نه، اینطورها هم که نیست، من دارم محکم کاری میکنم، همین!» گفتم: «به خاطر این چشمها هم که شده، تو بالاخره یک روز شهید میشوی!» چشمهایش درخشید، پرسید: «چرا؟» یکدفعه از حرفی که زده بودم، پشیمان شدم. خواستم بگویم «ولش کن! حرف دیگری بزنیم!»، اما نگاهش یک جوری بود که نتوانستم این را بگویم. بعد خواستم بگویم «در همه نمازهایم دعا میکنم که تو بمانی و شهید نشوی!» اما باز نشد. چیزی قلنبه شده بود و راه گلویم را گرفته بود. آهی کشیدم و گفتم: «چون خدا به این چشمها هم جمال داده هم کمال. چون این چشمها در راه خدا بیداری زیاد کشیدهاند و اشکهای زیادی ریختهاند.» صبح، راننده با دو ساعت تأخیر، آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر!» حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد: «برادر من! مگر تو نمیدانی آن بچهها تو منطقه چشم انتظار ما هستند؟ مگرنمیدانی من نباید آنها را چشم به راه بگذارم؟» حقیقتش من از این اتفاق کمی خوشحال شدم. راننده رفت ماشین را تعمیر کند و ما برگشتیم خانه. اما، او انگار دلش را همراه خودش به خانه برنگرداند. دلش از همان دم در رفته بود پیش رزمندههاش. دوست نداشت وقتی را که باید در کنار رزمندهها بگذراند، در جای دیگری باشد، حتی اگر آنجای دیگر، خانه خودش باشد. داخل خانه که شدیم، یک دفعه برگشت و گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من میشود وابستگیام به شماهاست. روزی که من مسئله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است!» نشسته بود گوشه اتاق و ساکت بود. من هم ساکت بودم. تنها صدایی که گاهی توی اتاق میپیچید، صدای به هم خوردن اسباببازیهای مهدی بود. داشت بازیاش را میکرد و ذوق میکرد. مهدی یکدفعه بلند شد و رفت طرف حاجی. حاجی صورتش را از مهدی برگرداند و نگاهش را دوخت به دیوار کناریش. آمدم بگویم«چرا با بچه اینجوری میکنی!»، دیدم چشمهاش تر است و لبهاش میلرزد. دل من هم لرزید. حس کردم اینبار آمده که دیگر دل بکند و برود. حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود. یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلامآباد این دفترچه را دیدم. نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود. پرسیدم: «این چهاردهمی کیه؟ چرا ننوشتهای؟» گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی!» می پسندم 3 0 3 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
میلادتان ، مبـــــــــــــــارکــــــ ، ـــ ، |
|