کسی، آهسته، گویی چون نسیمی،می خزد در غار.
محمد را صدا آرام میآید فرود از اوج
و نجوا گونه میگردد، پس آنگه میشود خاموش.
و من، در فکر آنم کاین چه کس بود، از کجا آمد؟!
که ناگه این صدا آمد:
“بخوان!”…….
اما جوابی بر نمیخیزد.
محمد سخت مبهوت است گویا،….. کاش میدیدم!
صدا با گرمتر آوا و شیرینتر بیانی باز میگوید:
” بخوان!” ….
اما محمد همچنان خاموش .
پس از لختی سکوت – اما که عمری بود گویی،- گفت:
“……..من خواندن نمیدانم!”
همان کس باز پاسخ داد:
” بخوان! بنام پرونده ی ایزدت،کو آفرینندست ………”
و او میخواند اما لحن آوایش،
به دیگر گونه آهنگ است،
صدایی گو خدا رنگ است .
می خواند:
” بخوان به نام پرونده ی ایزدت کو آفرینند ست …”
درودی میتراود از لبم بر او
درودی گرم.