آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|
اطلاعات نویسنده |
چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۴ ۱۱:۱۵ بعد از ظهر
|
|||||||
عضو
شماره عضویت :
7
حالت :
ارسال ها :
3721
محل سکونت : :
همین نزدیکهای عشق انجایی که ازان امده ام امدنم بهر چه ب
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
501
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
30818
پسند ها :
2103
تشکر شده : 3506
وبسایت من :
وبسایت من
|
دوتا پسر خواهر دارم که یکی از اونها 11سالش ودیگری6سالشه محمد حسین ومحمد امین محمد حسین بزرگتره اس بهش گفتم دایی جون چقدر حفظ کردی گفتش 7 جزء حفظ شدم به کوچیکتره که خیلیم تو دل برو هستش گفتم دایی جون محمد امین شما چقدر حفظ کردی گفتش دایی من قران رو حفظم بخونم گفتم اره دایی بخون ببینم گفت : بسم الله الرحمن الرحیم قران کریم صدق الله العلی العظیم ******************************* پسرم تو مدرسه شده بود بهداشت یار حریم خانم بفرمایین بهداشت یار کیه کارش چیه؟ یه پسره کلاس اولی تو مدرسه سویس کالباس اورده بوده پسرم بهش میگه اینها رو نباید بخوری چون بهداشتی نیست حالا اگر به من یه لقمه بدی کاریت ندارم ومعلما رو بهشون نمیگم اگر ندادی به معلم خودت که میگم هیچی به مدیرم میگم سوسیهای بچه رو گرفته وخورده بهش میگم بابا این کارت اشتباه بوده فقط خنده تحویلم میده ***************************************** یه استادی داشتیم برامون تعریف میکرد که دختر وپسرم رو فرستادم کلاس حفظ قران بعد یه مدت مدید دخترم قران رو حفظ کرد وپسرم به زور سوره ناس رو حفظ کرد میگفت پسرم تو مباحث گرافیک خارق العاده بود فرستادمش گرافیک ونمیدونم نقاشی الان نقاشی میکشه میدان امام وبه خارجکیا به مبالغ هنگفتی میفروشه ************************************** پسرم میخواست برام یه داستان بگه منم گفتم چه جالب بگو ببینم میگفتش بابا سگ اصحاب فیل میخواست با اون اقاها بره تو اون غار ...فقط من مونده بودم این سگ اصحاب فیل کی رفته تو غار مگه اصحاب فیل سگ داشتندسگ اصحاب کهف پس کجا رفت *******************************************
می پسندم 5 0 5 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||
|
اطلاعات نویسنده |
شیرین زبانی یا کارهای بچه کوچولوها رو اینجا بنویسین
پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۴ ۰۶:۵۲ بعد از ظهر
[1]
|
|||
منتظر بزرگوارن هستیم تا شیرین زبانی دردانه هایشان را دراین مکان بگذارند برای لطیف شدن فضای انجمن هم بد نیست.بچه ها معصوم وکارهایشان از روی عطوفت ومهر وصفاست می پسندم 0
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
شیرین زبانی یا کارهای بچه کوچولوها رو اینجا بنویسین
پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۴ ۰۷:۱۱ بعد از ظهر
[2]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
2275
حالت :
ارسال ها :
658
محل سکونت : :
shomal
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
71
اعتبار کاربر :
16029
پسند ها :
357
تشکر شده : 192
|
چی بگم اخه مثلا یکیش پسر عمه کو چولو یکم دیگه یکم دیگه افرین افرین نه اقا وقت ندارم بعدا میگه خواهش میکنم توپ بازی میگم نهههههههه بعدشم گریه میکنه ادم خسته میشه چقدر توپ بازی کلافه کرد منوهوف بعدشم میخندونمش اینطوری
ویرایش ارسال توسط : جوادالائمه69
در تاریخ : پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۴ ۰۷:۲۷ بعد از ظهر می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
شیرین زبانی یا کارهای بچه کوچولوها رو اینجا بنویسین
جمعه ۲۲ خرداد ۱۳۹۴ ۱۱:۵۴ قبل از ظهر
[3]
|
|||
پدر بزرگم که پدردوتا شهید هستن(عباس وپرویز اکبری)خودشونم موقعی که جنگ بود رفتن چبهه ووقتی فرم پر کرده بودن زده بودن برای اینکه برن تو خط مقدم ولی دایی پرویزم فرم رو عوض کرده بودوایشون رو فرستاده بود اشپزخونه تو پشت خط پدربزرگم خیلی ناراحت بود از این بحث بماند
********************** بعداز جنگ حدودا چند سال پیش بیمار شده بودن ودکتر بهشون گفته بودن حق نداری بارسنگین بلند کنین که خیلی براتون خطرناکه رفته بودن سر زمین کشاورزی وباری سنگین رو بلند کرده بودن که نفسشون گرفته بود وبعدش همه رفته بودن سراغش داییم بابام و همه یه پسر دایی دارم اون موقع کوچیک بودتو این اشفته بازار که همه ناراحت بودن به پدر بزرگم گفته بود بابا جون مگه دگتر نگفته بود اینقدر بار بلند سنگین نکنین داییم تعریف میکرد که بابابزرگ نفسش بند اومده بود خندش هم گرفته بود می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
شیرین زبانی یا کارهای بچه کوچولوها رو اینجا بنویسین
شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۴ ۱۲:۳۶ بعد از ظهر
[4]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1310
حالت :
ارسال ها :
3265
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
431
دعوت شدگان :
2
اعتبار کاربر :
74079
پسند ها :
5100
تشکر شده : 6163
|
امروز دخترم که ۴ سالشه ازم پرسید مامان لباس عروسیت چه رنگی بود?( فکر کنین بچه ۴ ساله همچین سوالی براش پیش اومده بود)
بعد گفت که منم تو عروسیت بودم گفتم نه عزیزم یهو زده زیر گریه که من چرا تو عروسیت نبودم بهش گفتم آخه عزیزم تو هنوز اون موقع به دنیا نیومده بودی این دفعه گریه اش بیشتر شد و گفت چرا دیر به دنیا اومدم ( حالا من همش میخندیدم از این بهانه های کودکانه اش) بعد برا اینکه آروم بشه بهش گفتم تو اون موقع پیش خدای مهربون بودی داشتی بازی میکردی بعد یهو گریه اش به خنده تبدیل شد که هندونه هم میخوردم? بهش گفتم آره گفت پاستیل و شیر کاکائو چی? گفتم اونم آره گفت تو موقعی که پیش خدای مهربون بودی چی میخوردی ? گفتم گووووووشت گفت بابا چی میخورد? گفتم احتمالا جیگر بعد دیدم یه لبخند ملیحی زد و ساکت شد چند دقیقه که گذشت دوباره پرسید مامان خدای مهربون از کجا میدونه ما بچه کی هستیم ? وااااای اینقد بامزه بود که نگو ( آخه نوک زبونی حرف میزنه خیلی شیرین میشه) گفتم خب خدای مهربون خیلی بزرگه همه چی رو میدونه دیدم خدارو شکر ساکت شد و مشغول دیدن برنامه کودک شد می پسندم 9 0 9 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
شیرین زبانی یا کارهای بچه کوچولوها رو اینجا بنویسین
شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۴ ۰۷:۲۹ بعد از ظهر
[5]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1713
حالت :
ارسال ها :
649
محل سکونت : :
شهر شقایق ها
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
118
اعتبار کاربر :
40235
پسند ها :
563
تشکر شده : 1319
|
نوشته شده توسط : بانوی آفتاب » امروز دخترم که ۴ سالشه ازم پرسید مامان لباس عروسیت چه رنگی بود?( فکر کنین بچه ۴ ساله همچین سوالی براش پیش اومده بود) بعد گفت که منم تو عروسیت بودم گفتم نه عزیزم یهو زده زیر گریه که من چرا تو عروسیت نبودم بهش گفتم آخه عزیزم تو هنوز اون موقع به دنیا نیومده بودی این دفعه گریه اش بیشتر شد و گفت چرا دیر به دنیا اومدم ( حالا من همش میخندیدم از این بهانه های کودکانه اش) بعد برا اینکه آروم بشه بهش گفتم تو اون موقع پیش خدای مهربون بودی داشتی بازی میکردی بعد یهو گریه اش به خنده تبدیل شد که هندونه هم میخوردم? بهش گفتم آره گفت پاستیل و شیر کاکائو چی? گفتم اونم آره گفت تو موقعی که پیش خدای مهربون بودی چی میخوردی ? گفتم گووووووشت گفت بابا چی میخورد? گفتم احتمالا جیگر بعد دیدم یه لبخند ملیحی زد و ساکت شد چند دقیقه که گذشت دوباره پرسید مامان خدای مهربون از کجا میدونه ما بچه کی هستیم ? وااااای اینقد بامزه بود که نگو ( آخه نوک زبونی حرف میزنه خیلی شیرین میشه) گفتم خب خدای مهربون خیلی بزرگه همه چی رو میدونه دیدم خدارو شکر ساکت شد و مشغول دیدن برنامه کودک شد هههههه/خداروشکر آبجی ولت کرده/اصصن سوالای عجیبی می پرسن ک ... می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
شیرین زبانی یا کارهای بچه کوچولوها رو اینجا بنویسین
شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۴ ۱۰:۵۹ بعد از ظهر
[6]
|
|||
دوستم تعریف میکردبا خانواده رفتیم رستوران پیتزاخوردیم و بعدش خواستیم بریم خونه برادر خانمم به پسرم گفتم علیرضا به پسرداییت علی نگی پیتزا خوردیما شاید دلش بخواد گناه داره نگو بهش باشه
علیرضا گفت چشم بابا نمیگم وقتی رسیدیم خونه برادر خانمم علیرضا به علی گفت: علی دهن من بوی پیتزا نمیده می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
شیرین زبانی یا کارهای بچه کوچولوها رو اینجا بنویسین
شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴ ۰۷:۳۶ بعد از ظهر
[7]
|
|||
امروز پسرم تو حیاط خونه توپش رو اورده بود بهش گفتم بابا اگر تونستی منو دیریبل بزنی هر کار کرد نتونست توپ رو ازش گرفتم ومحکم زدم تو دیوارمامانش گفت: محمد مهدی توخونه بازی نکن ....محمد مهدی اینطوری جواب داد:یه خرده فتحه ضمه ها رو میگذارم بخونین
مامان بِچه بزرگِدس. بعدش رو به من کرد وگفت مامان سه تا بِچه داره شما بچه بُزرگه شی
ویرایش ارسال توسط : سینا
در تاریخ : شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴ ۱۱:۲۸ بعد از ظهر می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
شیرین زبانی یا کارهای بچه کوچولوها رو اینجا بنویسین
چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴ ۰۵:۱۸ بعد از ظهر
[8]
|
|||
مدیر انجمن مطالب جالب
شماره عضویت :
658
حالت :
ارسال ها :
2423
محل سکونت : :
پایتخت
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
341
اعتبار کاربر :
31653
پسند ها :
1693
تشکر شده : 4530
|
(خب منم یه خاطره از 8 سالگیم بگم ولی اصلا خنده دار نیست )
روزی روزگاری بنده مدرسه میرفتم خیلی شر بودم صبح بیدار شدم داشتم حاضر میشدم که برم جلو در تا سرویس بیاد بعد تو مدرسه یه بستنی های خیلی خیلی خوشمزه میفروختن چند وقت بود هوس کرده بودم بگیرم بعدا من اون زمان عدد و رقمای پول و بلد نبودم مثلا میگفتن این بستی 1000 تومنه نمیدونستم چقدر باید پول بدم اون روز بابام و مامانم خواب بودن یواشکی رفتم از تو جیب بابام 10 تومن برداشتم فکر میکردم 1000 تومنه رفتم مدرسه زنگ تفریح شد رفتم بوفه پول و دادم گفتم بستنی بده همشو بعد دیدم درو باز کرد و یه جعبه ی پررر بهم بستنی داد جعبرو گرفتم و اووردم گوشه ی حیاط دیدم کله مدرسه ریختن رو سرم و بستنی هارو برداشتن بعد حیاط گند خورده بود بهش بستنی ها بعضی ها افتاده بود زمین وای ی وضعی بود اصلا زنگ خورد و همه به صف شدن ناظم اومده بود داد و بیداد کرد و گفت این بستنی ها چیه کاره کیه بعد منم هعی پشت اینو اون قایم میشدم بچه ها لوم دادن بعد گفتن یگانه یگانه رفتم پیشه ناظم ی نگاه کردم به بچه ها دیدم همه از دم بستنی دستشونه هیچی دیگه جارو دادن دستم همه حیاط که کثیف شد و تمیز کردم و بابامم اومده بود می خندید و میگفت حقته می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
شیرین زبانی یا کارهای بچه کوچولوها رو اینجا بنویسین
چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴ ۰۵:۳۵ بعد از ظهر
[9]
|
|||
مدیر انجمن مطالب جالب
شماره عضویت :
658
حالت :
ارسال ها :
2423
محل سکونت : :
پایتخت
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
341
اعتبار کاربر :
31653
پسند ها :
1693
تشکر شده : 4530
|
روزی روزگاری من بچه بودم حدودای 8 سالگیم بود
مهمون داشتیم عموم اینا بودن ما یه خونه ی بزگی داشتیم حدودای 200 متری بود ی راه روی خیلی طویلی هم داشتیم بعد منو دختر عموم که از من ی سال کوچیک تر بود مسابقه ی دو گذاشتیم تو خونه خلاصه 1 . 2 . 3 شروع کردیم به دویدن اونم خیلی سریع تند بعد ما اون وسط راه رو اشپز خونمون بود هیچی دیگه زن داییم سینی پر از چایی لبسوزززز و لبدوز و از اشپز خونه اوورد بیرون بنده هم چون قدم بلند بود گوشه ی تیز سینی خورد به بغل چشمم و همه ی چایی ها ریخت رو صورتم چند ثانیه یخ کردم و کپ کردم بعد شروع کردم به سوزش و درد و گریهههههههههههههه هعی اینو اون منو باد میزدن یخ میاووردن میزاشتن رو صورتم بعد عموم منو سریع برد دکتر اونجا بهم ی پماد سوختگی دادن بعد هعی سیب زمینی میزاشتن رو صورتم مهمون میومد خونمون میرفتم تو حال میشستم و تلویزیون میدیدم روم نمیشد برم پیش مهمونا خلاصه خدا خیلی بهم رحم کرد و زود خوب شدم می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
شیرین زبانی یا کارهای بچه کوچولوها رو اینجا بنویسین
چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴ ۰۶:۴۲ بعد از ظهر
[10]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1883
حالت :
ارسال ها :
1670
محل سکونت : :
خیلیا می دونن کجام...
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
173
دعوت شدگان :
9
اعتبار کاربر :
23379
پسند ها :
1359
تشکر شده : 2161
|
یکی از بچه های اقواممون اسمشون سایمون هست
سایمون رفته بود مهد کودک بعد یکی از بچه ها بهش گفته بود بی شعور اومده بود خونه و بازی گربه سخنگو رو اورده می گه من بیسورم(بیشعورم)؟؟؟(بعدگربه تکرار می کرد) بعد خودش جواب میداد نه توشکلاتی تونباتی توعزیز دلی وحسابی قربون صدقه خودش میرفت اینا بچن؟؟؟
ویرایش ارسال توسط : سولماز19
در تاریخ : چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴ ۰۶:۴۴ بعد از ظهر می پسندم 3 0 3 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
شیرین زبانی یا کارهای بچه کوچولوها رو اینجا بنویسین
یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴ ۰۴:۰۷ بعد از ظهر
[11]
|
|||
دوستم تعریف میکرد که:
برادر خانمش اومده بود خونشون وبهش گفته بود علی یه بیماری ویروسی گرفته که داغونش کرده پسرِ دوستم سریع گفته بود به داییش که خب کاری که نداره دست علی رو بیار بگذار سی دی رام کامپیوترما تا ویروس کشیش کنه می پسندم 0
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
شیرین زبانی یا کارهای بچه کوچولوها رو اینجا بنویسین
یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴ ۰۴:۱۶ بعد از ظهر
[12]
|
|||
پسر خواهری دارم که اقا محمد طاها وقمر خانم می شناسنش وحسین اقا وبانوی افتاب هم دیدنش
مادرش هفته قبل بهم میگفت محمد امین اولین کلمه ای که گفت دایی بود، واقعا به من ارادت خاصی داره والبته منم متاقبل خیلی دوستش دارم.واقعیتش اونقدر من تبلیغ حامد زمانی رو کردم که تو خونه تمرین خوانندگی میکنه وبعضی از ترانه های حامد زمانی رو میخونه وهر کاری اون میکنه ایشونم انجام میده کلا یه وضعیه خواننده ای شده برای خودش
به مامانش گفته بوداگر یه پسر دیگه بدنیا اومد باید اسمش روبگذاریم حامد زمانی
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|
برچسب ها
|
شیرین ، زبانی ، یا ، کارهای ، بچه ، کوچولوها ، رو ، اینجا ، بنویسین ، |
|