آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
یکشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۴ ۰۶:۰۳ بعد از ظهر
|
|||||
عضو
شماره عضویت :
2750
حالت :
ارسال ها :
123
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
92
اعتبار کاربر :
1537
پسند ها :
32
تشکر شده : 254
وبسایت من :
وبسایت من
|
🔹🔶🔷سنگر خاطرات🔶🔷🔸
⬅️ راه و رسم من 👤 شهید شیر علی راشکی 📖 بعد از شیمیایی شدن٬ روزی شهید راشکی به خانه ی ما آمده بود. چشمانش آبریزش داشت و سرفه های خفیف اما پی در پی راحتش نمی گذاشت. با همان مهربانی همیشگی٬ علی رغم این که قادر نبود به دلیل هجوم بی امان سرفه که امانش را بریده بود٬ راحت حرف بزند؛ برایم صحبت می کرد. اذان ظهر که شد٬ چون همیشه که عاشقانه به سوی نماز می شتافت؛ وضو کرد و ایستاد به نماز. اما سرفه واقعا بی امانش کرده بود. در میانه ی نماز آن قدر حالش بد شد که انگار داشت می افتاد. خواستم به او کمک کنم٬ اما او ایستاد و شدت سرفه و ریزش آبشار اشک هایش را تحمل کرد تا نماز پایان گرفت. سلام نماز را که گفت٬ رو کردم به او که: ترسیدم٬ آخر هر لحظه ممکن بود بیفتی. با لبخند همیشگی در حالی که سرفه اش پی در پی صدای صحبت کردن را از وی بریدند جواب داد: هم اکنون به یاد این شعر حافظ افتادم: مگر به تیغ اجل خیمه بر کنم ورنه رمیدن از در دوست٬ نه رسم و راه من است از آن زمان که بر در این آستان نهادم روی فراز مسند خورشید تکیه گاه من است 📚 منبع: کتاب سیره ی شهدای دفاع مقدس 📘 ج۱۴ 🔖 ص۲۱۲-۲۱۳ می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||
|
اطلاعات نویسنده |
سنگر خاطرات ۲۷
دوشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۴ ۰۳:۲۲ قبل از ظهر
[1]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
2750
حالت :
ارسال ها :
123
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
92
اعتبار کاربر :
1537
پسند ها :
32
تشکر شده : 254
وبسایت من :
وبسایت من
|
🔹🔶🔷سنگر خاطرات🔶🔷🔸
⬅️ حوض آب یخ بسته 👤 شهید بابا رستمی 📖 می گفت: در زمان طاغوت که به سربازی رفتم٬ در دوران خدمت اتفاقی برایم افتاد که آن واقعه همیشه در ذهنم باقی مانده است. ... یک شب احتیاج به آب پیدا کردم. حمام پادگان بسته بود و آبی هم برای تطهیر پیدا نکردم. چشمم به حوض پادگان افتاد که آب آن یخ بسته بود. با کمی تعلل و ترس از افسر نگهبان٬ آهسته شروع کردم به شکستن یخ حوض. هر طور بود یخ را برداشتم و بدون درنگ رفتم داخل حوض. آب خیلی سرد بود ولی چون هدفم مقدس بود سردی آب را احساس نمی کردم. هنوز از داخل حوض بیرون نیامده بودم که افسر نگهبان سر رسید و از این کار من شدیدا ناراحت شد. بعد از برخورد با من تا آمدن مسئول پادگان٬ مرا بازداشت کرد. در بازداشتگاه نماز صبح را خواندم. از کاری که کردم لذت می بردم. از این که احساس می کردم در مقابل خدایم رو سفید هستم و خدا به من توفیق داده این گونه نسبت به فرایض و ادای نماز مقید باشم٬ خوشحال بودم. صبح که خورشید نورش را بر محوطه ی ظلمانی پادگان تاباند٬ افسر نگهبان نزد من آمد٬ مرا به دفتر مسئول پادگان برد و گزارش داد که ایشان شب گذشته٬ این گونه وارد حوض شده و نظم پادگان را برهم زده. مسئول پادگان آدم خوبی به نظر می رسید ولی در مقابل افسر نگهبان به من گفت: چرا این کار را کردی؟ چرا نظم پادگان را برهم زدی؟ پدرت را در می آورم. اگر مریض شدی چه کسی جواب پدر و مادرت را بدهد؟ من با ترس و دلهره به فرمانده پادگان گفتم: جناب! چاره ای نداشتم. من یک مسلمانم و می بایست نماز صبحم را ادا می کردم. به جز آن حوض٬ آبی پیدا نکردم. شما می گویید من چه باید می کردم؟ فرمانده کمی تأمل کرد. سپس به آن طرف اتاق رفت٬ پاکتی از داخل فایل برداشت. چیزی داخل آن گذاشت و به من داد و گفت: برو بیرون. دیگه از این کارها نکنی. من هم بعد از گذاشتن احترام نظامی از اتاق بیرون آمدم. با خودم گفتم: حتما یک هفته بازداشتی نوشته. وقتی درب پاکت را باز کردم٬ با تعجب دیدم یک صد تومانی نو داخل آن است. خیلی خوشحال شدم. صد تومان آن موقع خیلی زیاد بود. آن هم برای سربازی که منبع درآمدی ندارد. گفتم: خدایا شکرت. کمکم کردی هم به تکلیفم عمل کردم و هم از طرف فرمانده پادگان تشویق شدم. 📚 منبع:کتاب سیره ی شهدای دفاع مقدس 📘 ج۱۴ 🔖 ص۲۲۳-۲۲۴ می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
سنگر خاطرات ۲۷
سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۴ ۰۱:۰۸ قبل از ظهر
[2]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
2750
حالت :
ارسال ها :
123
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
92
اعتبار کاربر :
1537
پسند ها :
32
تشکر شده : 254
وبسایت من :
وبسایت من
|
🔹🔶🔷سنگر خاطرات🔶🔷🔸
✅ اول نماز بعد افطار 👤 شهید محمد علی حافظی عسگری 📖 ماه مبارک رمضان بود. محمد علی همرزمانش را افطاری دعوت کرده بود. آن شب تمام دوستان بسیجی و جبهه رفته٬ جمع شده بودند. تعدادشان نسبتا زیاد بود و من نگران بودم که یک قابلمه سوپ٬ چگونه این همه آدم را سیر خواهد کرد. آن هم با داشتن روزه٬ همه منتظر بودند تا اذان گفته شود. وقتی صدای «الله اکبر» بلند شد٬ محمد علی به هر کدام یک لیوان شربت خاکشیر داد.سپس اعلام کرد: برادران! اول نماز جماعت را همین جا می خوانیم بعد افطار می کنیم. دوستانش همه مهیای نماز شدند و نماز جماعت را به امامت یکی از همان مدعوین اقامه کردند. ما هم در این فرصت٬ سفره ها را پهن کردیم. نماز که تمام شد٬ محمد علی به دوستانش گفت: بفرمایید افطار کنید. 📚 منبع: سیره ی شهدای دفاع مقدس 📒 ج۱۴ 📄 ص ۲۴۲ می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
سنگر خاطرات ۲۷
سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۴ ۱۲:۳۹ قبل از ظهر
[3]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
2750
حالت :
ارسال ها :
123
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
92
اعتبار کاربر :
1537
پسند ها :
32
تشکر شده : 254
وبسایت من :
وبسایت من
|
🔹🔶🔷سنگر خاطرات🔶🔷🔸
✅ اراده ی پولادین
👤 شهید موسوی
📖 در عملیات نصر۸ ٬ در منطقه ی عمومی ارتفاعات گردرش٬ ارتفاعات احمد رومی٬ پیش روی خوبی داشتیم. بعد از یک روز پرکار و خسته کننده٬ رزمندگان شب را در هوای سرد به استراحت پرداختند. هوا به قدری سرد بود که بیدار شدن برای نماز شب اراده ی پولادین می خواست. نزدیکی های صبح٬ نوبت نگهبانی من بود. در آن سوز و سرما دیدم شهید موسوی در حالی که یک پتو روی دوش خود انداخته بود از سنگر بیرون آمد. وضو گرفت و در گوشه ای که مزاحم دیگران هم نباشد٬ مشغول راز و نیاز کردن با پروردگار شد. من از دور٬ در حالی که با یک چشم اطراف را می پاییدم٬ یک چشم دیگرم به حالات روحانی موسوی بود. من می دیدم که چگونه با خدای خود نجوا می کند و اشک می ریزد. انگار که اصلا سرمایی در آن جا وجود ندارد.
📚 منبع: سیره ی شهدای دفاع مقدس 📒 ج۱۴ 📄 ص ۲۳۵ samat.blog.ir می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
سنگر خاطرات ۲۷
سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۴ ۱۲:۴۱ قبل از ظهر
[4]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
2750
حالت :
ارسال ها :
123
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
92
اعتبار کاربر :
1537
پسند ها :
32
تشکر شده : 254
وبسایت من :
وبسایت من
|
🔹🔶🔷سنگر خاطرات🔶🔷🔸
✅ سینه خیز به خاطر نماز جماعت!
👥 جمعی از اسرا
📖 افسر اردوگاه معروف به عمروعاص از افرادی بود که شدیدا با نماز جماعت و روزه داری مخالف بود و هر زمان خبری از این دست می شنید٬ با قیافه ای برافروخته رو به تمام اسرا می کرد و هرچه لیچار از دهانش خارج می شد٬ می گفت. برای یافتن امام جماعت٬یک سرباز عراقی را موظف کرده بود که از پنجره٬ داخل آسایشگاه را زیر نظر داشته باشد.ما نیز برای این که لو نرویم٬به امام جماعت می گفتیم که همگی در یک ردیف نماز را به جای بیاوریم و این گونه بود که عمروعاص بیشتر عصبانی می شد و این بار تمام صف را برای تنبیه به چاله های پر از آب اردوگاه می برد و وادار به سینه خیز رفتن می کرد.بعد از آن به زمین پر از خاک برده و مجبور می نمود که در آن غلت بزنیم. به طوری که موقع ورود به آسایشگاه هیچ کس متوجه قیافه مان نمی شد و فقط صدای صلوات و تکبیر بچه ها بود که به ما روحیه ی مضاعف می داد.
📚 منبع:سیره شهدای دفاع مقدس 📒 ج۱۴ 📄 ص ۲۲۶ samat.blog.ir می پسندم 0
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
سنگر ، خاطرات ، ۲۷ ، |
|