آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴ ۱۲:۰۹ بعد از ظهر
|
|||||||
ناظر بخش زبان
شماره عضویت :
947
حالت :
ارسال ها :
1759
محل سکونت : :
tehran
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
473
دعوت شدگان :
6
اعتبار کاربر :
13180
پسند ها :
1463
تشکر شده : 1601
|
سلام قرار شد داستانی واقعی و هشت قسمته رو براتون بذارم هرروز ی قسمت چون طولانیه از دستش ندید:) **** *قسمت اول* من دختربی حجابی بودم که مدام تو فکر تیپ زدن و...درس و خوشگذرونی و... بود و فقط یکی دوبار که بچه بود رفته بود گلزارشهدا, چه میدونست شهید چیه و کیه فکر میکرد شهید مثل بقیه که میمیره اونم مرده دختری که هرگناهی میکرد اما شبا قبل از اینکه بخوابه حتما زیارت عاشورا میخوند دختری که هرگناهی مرتکب میشد و خیلی بدحجاب بود و نمی فهمیدچه فرقی بین نامحرم و محرم هست،اما همه سعیشو میکرد همیشه نمازاول وقت بخونه دختری که از آدمهای مذهبی بدش می اومد مغرور بود و بی فکر شاگرد ممتاز دانشگاه پشت کنکور میمونه،اما به مشکل برمیخوره وقتی رفت دانشگاه،مقنعه اش خیلی عقب بود و موهاشو فرق میزد قبل از اونم تو دبیرستان موهاشو فشن میزد و میرفت آرایشگاه موهاشو باتیغ مدل فشن کوتاه میکرn وقتی رفت دانشگاه جزو خوشتیپ دانشگاه میشه و دخترای خودش طنازی میکرد و مغرور بود . آخه تک دختر بود که بعد از شش پسر بدنیا اومده بود,به هیشکی محل نمیذاشت یه روزی می بینه دانشگاه داره اسم مینویسه ببره شلمچه،اینم فکر میکرد شلمچه یه بیابون اما کنجکاو شد بره.اما مهلتش تموم شده بود و بلاخره جز آخرین نفرایی بود که بهش اجازه دادن اسم بنویسه اولش خانوادش اجازه ندادن ،اما بلاخره راضی شدند آخ که چقد تو اتوبوس تو راه شلمچه این دختر اخمو و پست و بداخلاق بود از شهرشون که حرکت کرد تاخود اهواز خواب بود وقتی بیدار شد دید یه خانم محجبه داره تو اتوبوس یه کارت دعوتایی میده دست بچه ها و میگه رو هرکارت دعوت اسم یه شهید نوشته شده و شما باید یدونه ازاین کارت دعوتارو بردارید و معنیش اینه که همون شهیدی که اسمش رو کارت نوشته شده همونم شمارو به این سفر دعوت کرده یه دخترمحجبه پیش اون دختر نشسته بود اسمش لیلا بود (اسم اصلی همان دختر نیست) وقتی کارت دعوتا رو جلو گرفتن که لیلا یکیشو برداره،وقتی کارت دعوت برداشت نوبت رسید به اون دختر بی حجابه... یه لحظه انگار قند توی دلش آب شد دست کرد تو پلاستیک و یه کارت دعوت به اسم حضرت ابوالفضل درآورد تو همین حین یدفعه لیلا گریه میکنه و میگه من عاشق شهیداحمدی روشن هستم و حالا هم رو کارت دعوتی که برداشتم نوشته شهید احمدی روشن عاطفه هم وقتی اینو شنید نگاه به کارت دعوت خودش کرد دید نوشته: شهیدمحمدرضا تورجی زاده به هرکی گفت این شهیدمیشناسید گفتند نه اینم عصبانی میشه و کارت دعوت میندازه تو یه کیف که کنارصندلیش بود و تو دلش به خدا میگه: منو کشوندی اینجا که چی؟؟؟؟هان؟؟ کشیدیم که جلو این دختر محجبه رسوام کنی؟؟؟ من اگه شانس داشتم مثل اون دختر محجبه یه شهید معروف دعوتم میکرد,نه اینی که معلوم نیست کیه
می پسندم 4 0 4 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||
|
اطلاعات نویسنده |
**داستـان به رنـگ خـدا**
یکشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۴ ۰۴:۲۴ بعد از ظهر
[1]
|
|||
ناظر بخش زبان
شماره عضویت :
947
حالت :
ارسال ها :
1759
محل سکونت : :
tehran
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
473
دعوت شدگان :
6
اعتبار کاربر :
13180
پسند ها :
1463
تشکر شده : 1601
|
قسمت دوم
خلاصه فراموشش شد که یه همچین شهیدی به اسم محمدرضا تورجی زاده دعوتش کرده به راهیان نور ...عصررسیدن شلمچه ... دراوج دل سنگی وارد شلمچه شد خدا شاهده نفهمید چی شد،که وقتی داشت میومد سمت خروجی شلمچه انگار عوض شده بود مثل ابربهاری اشک می ریخت و احساس سبکی میکرد احساس میکرد الانه که قلبش از سینش جدابشه...دیگه دوست نداشت برگرده شهرشون شب بردنشون استراحت تو یه اردوگاهی،شبی که قرار بود صبحش حرکت کنند برن سمت شهرشون بردنشون یه جایی که یه مانوری ببینن مانوره که تموم شد وهمه داشتن برمیگشتن اردوگاه،یه لحظه عاطفه یادش میاد که ای وای،چرا من یادم رفت که شهید به اسم تورجی زاده منو دعوت کرده بود شروع میکنه به گریه کردن و احساس میکنه که شهید داره صداشومیشنوه,بهش میگه:آی شهیدی که منو دعوت کردی و اسمت محمدرضاست،من روز اولی از هرکی سوال کردم تو رو نشناخت، تا الانم یادم رفته بودی،فرداهم دارم برمیگردم شهرمون و من هیچ نشانی ازتو پیدانکردم ،چون هیچکس نمیشناسه تورو،توروخدا اگه صدامو میشنوی خودتو بهم نشون بده اینارو گفت و حرکت کرد بسمت خوابگاه،دستش تو دست لیلا بود و می رفت سمت اردوگاه تو مسیر یه نمایشگاه کتابی بود که خیلی از اون نمایشگاه دورشده بودن اما یه لحظه عاطفه دست لیلا رو میگیره میگه بیا برگردیم سمت اون نمایشگاه نگاه کتاباش کنیم برمیگردن سمت نمایشگاه لیلا میره قسمت چپ نمایشگاه و عاطفه میره قسمت راست کتابخونه،که یدفعه لیلا داد میزنه عاطفه عاطفه ،عاطفه هم میدوه سمت لیلا می بینه لیلا خشکش زده و با دست اشاره میکرد به یه کتاب و گفت اوناهاش اوناهاش عاطفه مات و مبهوت میپرسید کی و کی؟ که یدفعه چشم عاطفه میخوره به اسم کتاب که نوشته بود:یازهرا خاطرات شهیدمحمدرضاتورجی زاده می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
**داستـان به رنـگ خـدا**
چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۴ ۰۶:۰۵ بعد از ظهر
[2]
|
|||
ناظر بخش زبان
شماره عضویت :
947
حالت :
ارسال ها :
1759
محل سکونت : :
tehran
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
473
دعوت شدگان :
6
اعتبار کاربر :
13180
پسند ها :
1463
تشکر شده : 1601
|
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
**داستـان به رنـگ خـدا**
دوشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۴ ۰۶:۵۰ بعد از ظهر
[3]
|
|||
ناظر بخش زبان
شماره عضویت :
947
حالت :
ارسال ها :
1759
محل سکونت : :
tehran
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
473
دعوت شدگان :
6
اعتبار کاربر :
13180
پسند ها :
1463
تشکر شده : 1601
|
قسمت چهارم
پارسالم۲۷مرداد همراه پدر و مادرش همه ی همکاران ایشون،باقطار راهی مشهد شدن،چون دو سال قبلش هم با همین افراد رفته بودن مشهد و محجبه نبود و الان محجبه شده بود و میخواست بعد از دوسال همون آدما رو ببینه خجالت می کشید. نمی تونست یه جورایی اون اعتماد به نفس کافی رو داشته باشه و جلو اون دخترای دوستای باباش که بیشتر شبیه مدل بودن و موهاشون همه بیرون بود و مانتوهای آستین کوتاه پوشیده بودن و خیلی آرایش کرده بودن شاید یه خورده زشت بنظر می اومد،چون فقط گردی صورتش مشخص بود و زیاد اهل اهل آرایش تابلو نبود. خلاصه دل تو دلش نبود و همش احساس میکرد الان همکارای باباش که همه رئیس و ... بودن پیش خودشون میگن دختر آقای فلانی چقد زشت شده و...از این حرفا. اونارفتن دانشگاه که با اتوبوس بیان اصفهان و از اونجا باقطار بیان مشهد وقتی رسیدن دانشگاه، اون دخترا هم اومدن ،خدایی از همشون خوشگل تر بود اما چون محجبه بودو آرایش نکرده بود مثل اونا اعتماد به نفس زیادی نداشت همینکه دیدنش یه دفعه نشناختنش و چشاشون گرد شد سلام علیک کردن و اومد کنار وایساد یه لحظه روشو برگردوند دید مامان همون دخترا داره به دختراش چشم غره میره و باعصبانیت عاطفه نشونش داد گفت:نگاه کن آبرومونو بردید باتیپ هاتون،چند باربهتون گفتم چادر بپوشید (اونا این تیپا رو زده بودن که مثلا جلو عاطفه کم نیارن غافل از اینکه عاطفه دیگه اون آدم سابق نبود و حالا یه خانوم شده) خلاصه رفتن مشهد و اصلا فکرش نمیکرد حتی همکارای مرد باباش اینقدر بهش توجه کنن و دوستش داشته باشن بخاطر پوشش و ساکت بودنش.و خیلی اعتمادبه نفسش بیشتر شده بود و همه ی اینا لطف خدا و داداش شهیدش محمدرضا بود که مهرشو تو دل همه انداخته بود. کاروانهای شهرشون که میرن مشهد سه روز مشهد میمونن و روز چهارم میان،قرار براین بود که اونا هم ۳۱ مرداد یعنی روز تولد عاطفه برگردن شهرشون و از قبل اصلا تاریخ بلیت برگشت قطار مشخص بود خلاصه رسیدن مشهد و رفتن خدمت آقا(یادش بخیر) همیشه وقتی شبای جمعه پای دعای کمیل تلویزیون می نشست،بغض گلوش میگرفت میگفت خوش بحال اینایی که الان تو حرم امام دارن دعا میخونن و اصلا فکرشم نمیکرد یکبار بره همچین جایی و آقای حدادیان هم روضه بخونه و دعای کمیل بخونه. خلاصه پنج شب شد و عاطفه نمیدونست دعای کمیل امام رضا دقیقا بعد از نماز مغرب خونده میشه باخانوادش ساعت ده رفتن حرم خیلی شلوغ بود همه داشتن بر میگشتن عاطفه پرسیدچیزی شده مگه دعا برگزار نمیشه گفتن خانوم دعا تازه تموم شد یاامام رضا،انگار با پتک زدن تو سرش،پاهاش سست شد ,دلش لرزید نگاه گنبد آقا کرد گفت: امام رضا این همه راه اومدم که تو حرمت همراه با زائرات الهی العفو بگم ناله بزنم بلکه خدا منو ببخشه اما الان همه دارن برمیگردن و دعای کمیل تموم شده، گریه کرد...دوید سمت خادم امام رضا بابغض نگاش کرد گفت آقا دیگه دعا کمیل امشب نمیخونن؟ آخه من دیر رسیدم،گفت نه خانوم تموم شد باید زودتر میومدین، آخ نمیدونید چقد دلش شکست،شب تولدش بود اما اصلا خوشحال نبود حس کرد آقا تنها کادو تولدش که سعادت خوندن دعای کمیل بوده رو بهش نداده. باباش صداش زد گفت همکارام جمع شدن میخوان خودشون دعای کمیل بخونن بیا،عاطفه هم رفت اما اصلا خوشحال نبود چون نه مداح داشتن نه کسی که با سوزدل دعا رو بخونه با ناراحتی نشست کنارشون اما اصلا اشکش درنیومد چون فقط روخونی میکردن از روی دعا،دعا که تموم شد جمعیت خواستن برن که یه آقا اومد گفت بشینید میخوام مسابقه بزارم و چندتاسوال بپرسم،عاطفه هم اصلا یادش رفته بود شب تولدشه ازبس ناراحت بود،بعد شروع کرد سه تا سوال پرسید، آخرین سوال این بود که دعای کمیل از طرف کیه،هیچکس جوابا رو بلدنبود با وجودی که همه رییس بخشهای مختلف دانشگاه بودن و سن بالا، عاطفه دستشو گرفت بالا گفت من بگم،میکروفن بهش دادن بعد از بسم الله گفت اقا امام علی (ع) این دعا رو به کمیل ابن زیاد یاد دادن ایشونم دعا رو به ما،همه نگاهابه سمت عاطفه بود و خوشحال ازاینکه عاطفه برنده مسابقه شده تو حرم امام رضابعدش گفتن آفرین برا سلامتی خانوم صلوات بفرستید نمیدونید چه حالی میده یه جمعیت برا سلامتی تو توی حرم امام رضا ع صلوات بفرستن،یکدفعه مامانش گفت آقا،امشب شب تولد عاطفه ، امام رضا ع به دخترم کادو داده باحرف مامانش اشک اومد توچشماش ،اون آقا هم به عاطفه کادو رو داد،کادوی اون شب هشتاد هزارتومن وجه نقد بود. هیچ وقت عاطفه یادش نمیره می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
**داستـان به رنـگ خـدا**
سه شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۴ ۰۶:۱۰ بعد از ظهر
[4]
|
|||
ناظر بخش زبان
شماره عضویت :
947
حالت :
ارسال ها :
1759
محل سکونت : :
tehran
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
473
دعوت شدگان :
6
اعتبار کاربر :
13180
پسند ها :
1463
تشکر شده : 1601
|
می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
**داستـان به رنـگ خـدا**
چهارشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۴ ۰۴:۲۳ بعد از ظهر
[5]
|
|||
ناظر بخش زبان
شماره عضویت :
947
حالت :
ارسال ها :
1759
محل سکونت : :
tehran
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
473
دعوت شدگان :
6
اعتبار کاربر :
13180
پسند ها :
1463
تشکر شده : 1601
|
قسمت ششم
فکر نکنید کسی اون دختر برای حجابش تشویق کرد و یامیکنه نه اتفاقا همه مسخرش میکنن،بهش میگن احمقی،دیوونه ای ، آبرومونو بردی باحجابت،باوجودی که عاطفه یه دختر خوشگل و محجبه ی خوشتیپی که از اون دسته دختراییه که حجاب خیلی بهش میاد اما خانوادش میگن انگار آیت الله شدی این چیه میپوشی باوجودی که تمام دخترای دانشگاه عاشق تیپ های محجبه ی عاطفه هستن تو این دوسال عاطفه نه عروسی رفت نه ....فقط مجبورش کردن بره عروسی داداشش...که اونم عاطفه تا شش ماه گریه میکرد که چراخدا اونو نکشت تا نتونه بره تو این عروسی عاطفه توی خانواده ای که خوردن مشروب و... برا پسرای اون خونه و فامیلاشون عادیه...تنها دختر محجبه فامیل پدری...کسی که همه دوستش داشتن و همه پسرای عموش میاد خواستگاریش اما از روزی که محجبه شده همه طردش کردن و جوریه که مثلا داداش عاطفه جلو پسرای فامیل به عاطفه میگه وای چقدر زشتی و برای چی اینقدر خودتو پوشوندی...بهش میگن تو نمیذاری بااین حجابت ما پیشرفت کنیم عاطفه تنها بود...بخاطر اخلاق بد پدرش و اینکه خانوادش هیچوقت اجازه ندادن عاطفه بایه دختر دوست شه تاتنهایی خودشو باهاش پر کنه و حالا تنهاترم شد... حالا انیس و مونس و رفیق شفیق و داداش و خواهر عاطفه شده یه عکس که رو کتاب یازهرا حک شده شب و روز این کتاب همراه عاطفه هس...تمام ساعات شبانه شو به محمدرضاش میگه محمد عزیزش کرده بهش آبرو داده کاری کرده که هر پسرمذهبی اونو می بینه جذب چهره و حجب و حیای عاطفه میشه اما هرپسر مذهبی میاد خواستگاری عاطفه،پدر عاطفه به دروغ بهشون میگه:دخترم عاشق پسرعموشه و پنج ساله نامزد پسرعموشه(پسرعموی عاطفه هم یه پسریه که تاحالا یه رکعت نمازنخونده و همیشه مشروب میخوره) باوجودی که عاطفه حتی شماره پسره رو هم نداره عاطفه تنهایی بارتموم این سختیا رو به دوش کشید فقط به عشق داداش محمدرضاش،عاطفه نمیخواست آبروی شهید تورجی زاده رو ببره چندبار حتی ازطرف پدرشم تهدید شده بود بخاطر کتاب شهیدتورجی زاده که همیشه همراه عاطفه هس چندوقت عاطفه احساس کرد داره کم میاره به محمد گفت:محمد داداشی دارم کم میارم،منو ببر تو یه تشکلی تو دانشگاه دستمو بندکن که حتی اگه بخوامم نتونم بخاطرجایگاهی که تو دانشگاه دارم حجابم کناربذارم باوجودی که عاطفه نمیدونست بسیج چیه و کجاست دقیقا دو روز بعد از صحبتش بامحمد یه دختری بهش زنگ میزنه از طرف دانشگاهش میگه فلانی ما میخوایم شما رو بزاریم مسول فلان قسمت تو بسیج و اسمتم جزو شورامرکزی بسیج دانشگاه علوم پزشکی بشه(باور کردنش سخته... بچه های شورای مرکزی حداقلش فعالی دارن و بسیار شناخته شده هستن )نه عاطفه ای که اصلا نمیدونست بسیج به چی میگن خلاصه عاطفه شد یکی از اعضای شورای مرکزی بسیج دانشگاهش چندوقت گذشت و دقیقا بیست روز قبل از محرم پارسال،عاطفه از دست خانوادش واقعا خسته میشه و تصمیم میگیره ازدواج کنه،نه با اونی که پدرش میگه بلکه با یه شخصی که مذهبی و هیئتیه عاطفه از ته دلش از محمدرضا خواست اونو به یه پسر مذهبی معرفی کنه کسی که آقا باشه مرد باشه حجابش دوست داشته باشه درکش کنه و به عاطفه افتخار کنه و به گذشته عاطفه کاری نداشته باشه دو هفته گذشت هیچ خبری نشد، یک روزی از اون ۱۴روز که مدام عاطفه از محمد حاجتش طلب میکرد به شوخی به محمد گفت داداشی فکرکن یه قاری قرآن بیاد خواستگاری من، بعدم عاطفه کلی خندید عاطفه منظورش این بود که داداش محمدرضا! یه قاری قرآن میاره خواستگاری کسی که خانوادش خیلی مذهبیه نه یه دختری مثل عاطفه که فقط چندماهیه مذهبی شده و خانوادشم مذهبی نیست... دو هفته گذشت و ماه محرم داشت نزدیک میشد عاطفه رو سجاده اش نشست گفت داداش محمد دیگه نمیخوام جوابم بدی,دیگه کسی رو نفرست خواستگاری،ماه محرم رسیده ،من عزادار آقام هستم فردای همون شب که بامحمد حرف زد رفت دانشگاه، ساعت ده صبح بود یک دفعه یه خانمی اومد پیش عاطفه گفت فلانی منو فلان آقا فرستاده که باهاتون برا امرخیرصحبت کنم و اجازه بدید ایشون بیان خواستگاریتون عاطفه که مات و مبهوت مونده بود فقط پرسید چیکارست اون خانمم خصوصیات اون آقا رو گفت و آخرش گفت راستی عاطفه خانم،اون اقا قاری قرآن هم هستن می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
**داستـان به رنـگ خـدا**
پنجشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۴ ۰۳:۱۳ بعد از ظهر
[6]
|
|||
ناظر بخش زبان
شماره عضویت :
947
حالت :
ارسال ها :
1759
محل سکونت : :
tehran
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
473
دعوت شدگان :
6
اعتبار کاربر :
13180
پسند ها :
1463
تشکر شده : 1601
|
می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
**داستـان به رنـگ خـدا**
جمعه ۷ اسفند ۱۳۹۴ ۱۲:۳۶ بعد از ظهر
[7]
|
|||
ناظر بخش زبان
شماره عضویت :
947
حالت :
ارسال ها :
1759
محل سکونت : :
tehran
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
473
دعوت شدگان :
6
اعتبار کاربر :
13180
پسند ها :
1463
تشکر شده : 1601
|
قسمت هشتم(قسمت آخر)
چندماهی بود که خوشم از یه چادری می اومد اسم چادر لبنانی بود،اما اینجا گیرنمی اومد چادرلبنانی که جلوش زیپ داشته باشه،یکی پیداکردم اما زیپ نداشت و متاسفانه هیشکی بهم پول نمیداد بخرمشهرروز میرفتم نگاش میکردم تو مغازه یه شب که میخواستم بخوابم شروع کردم به گریه کردن و باشهیدتورجی زاده حرف زدم بهش گفتم:محمد خیلی وقته عاشق یه چادرلبنانی شدم اما پول ندارم برم بخرمش بعدم درحالی که اشک ازچشام می اومد خوابم برد. فرداصبح که ازخواب بیدارشدم ساعت ۹ دخترخالم اومد خونه خیلی اتفاقی راجب چادر حرف زدیم, یدفعه بهم گفت راستی از کربلا یه چادری برا من آوردن عربیه خیلی گشاد و بلند و...بدقوارست، اما اگه بخوای بهت میدمش ،منم گفتم اشکال نداره بیار ببینمش همون شب برام آوردش،باورتون نمیشه،اما دقیقا همون چادرلبنانی بود که میخواستم بخرم اما اینجا گیرنمیومد و پولم نداشتم سفارش بدم دقیقا چادرلبنانی که جلوش زیپ داشت و دقیقا اندازم بود محمدهمیشه جواب منو میده دوماه پیش یه نفری اومد خواستگاریه من،پاسداربودن.تو جلسه خواستگاری اگه چهارساعت حرف زدیم,ایشون سه ساعت ونیم ازشهادت گفتن،قرار بود برن سوریه و شرطشونم همین بود برای ازدواج با بنده،عاشق شهیدتورجی زاده هم بودن،همه چیزخوب بود،اما وقتی فهمیدن خانواده من مذهبی نیستن کشیدن کنار و الانم فهمیدم دارن میرن سوریه... البته خودشون خیلی راضی به این ازدواج بودن و ارزش زیادی برامن قائل بودن اما نتونست خانوادشو راضی کنه،چون اونا خیلی مذهبی بودن تو این راه سختی کشیدم براحجابم و برای شهیدتورجی زاده تنهایی بارتموم این سختیا رو به دوش کشیدم... واقعاپیر شدم ولی باز هیشکی نتونست کنار من باشه چه برسه بخواد جای من باشه... خوشبحالتون که خانوادتون مذهبیه هرپسرمذهبی میادخواستگاریم پدرم به دروغ بهشون میگه من نامزددارم و عاشق پسرعموم هستم بخدا من حتی شماره پسرعمومم ندارم پسرعمومم اصلا مذهبی نیست اهل مشروب و.... موقعیت من خیلی بدو بحرانیه اما یه شهید تو همچین خانواده و شرایطی میون این همه دختر دست کسی رو میگیره که تو عروسی ها نفراول میدون رقص بود و نمی فهمیدفرق محرم ونامحرم.... بخاطر همین حالا همه طردم کردن,,, مهم نیست,,,همه این سختیا می ارزه به یه لبخند امام زمان و داداش محمدرضام ببخشید سرتونو درد آوردم دیگه تموم شد بالاخره پایان می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
**داستـان ، به ، رنـگ ، خـدا** ، |
|