انجمن یاران منتظر

ختم قرآن



آخرین ارسال ها
پروژه کرونا(COVID 19) ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین امسال اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. تا حالا به لحظه تحویل سال 1450 فکر کردید!!؟؟ ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین سال 1395 اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. اگر بفهمید بیشتر از یک هفته دیگر زنده نیستید، چی کار می کنید؟! ..:||:.. **متن روز پدر و روز مرد** ..:||:.. الان چتونه؟ ..:||:.. 🔻هدیه‌ تحقیرآمیز کِندی ..:||:.. ღ ღ ღتبریک ازدواج به دوست خوبم هستی2013 جان عزیز ღ ღ ღ ..:||:.. اینجا گناه ممنوع ..:||:..

نوار پیام ها
( یسنا : ▪️خــداحافظ مُــــحَرَّم 😭 نمى دانم سال دیگر دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!... 🖤اما اگر وزیدى و از سَرِ کوى من گذشتى، سلامَم را به اربابم برسان... ◾️ بگو همیشه برایَت مشکى به تَن مى کرد و دوست داشت نامَش با نام تو عجین شود!... ◾️بگو گرچه جوانى مى کرد، اما به سَرِ سوزنى ارادتش هم که شده، تو را از تَهِ دل دوست داشت... ◼️با چاى روضه تو و نذری ات، صفا مى کرد و سَرَش درد مى کرد براى نوکرى... 🏴 مُحَرَّم جان؛ تو را به خدا مى سپارم... و دلم شور مى زند براى \"صَفر\"ى که دارد از \"سَفَر\" مى رسد... # )     ( سینا : حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها): «ما جَعَلَ اللّه ُ بَعدَ غَدیرِخُمٍّ مِن حُجَّةٍ و لاعُذرٍ؛ خداوند پس از غدیرخم برای کسی حجّت و عذری باقی نگذاشت.» «دلائل الإمامَه، ص 122» )     ( فاطمه 1 : ای روح دو صد مسیح محتاج دَمَت زهرایی و خورشید غبار قدمت کی گفته که تو حرم نداری بانو؟ ای وسعت دل‌های شکسته، حَرَمت. (شهادت حضرت زهرا تسلیت باد) )     ( programmer : امام علی (ع):مردم سه گروهند: (1) دانشمندی خدایی، (2) دانش آموزی بر راه رستگاری (3) و پشه های دستخوش باد و طوفان و همیشه سرگردان، که از پی هر جنبنده و هر صدا می روند، و با وزش هر بادی، حرکت می کنند، نه از پرتو دانش، روشنی یافتند، و نه به پناهگاه استواری پناه گرفتند. )     ( programmer : امام علی ع : عاقل ترین مردم کسی است که عواقب کار را بیشتر بنگرد. )     ( programmer : امام علی (ع):دعوت کننده ای که فاقد عمل باشد مانند تیر اندازی است که کمان او زه ندارد. )     ( programmer : امام علی(ع): در فتنه ها همچون بچه شتر باش که نه پشت دارد تا بر آن سوار شوند و نه پستانی که از آن شیر بدوشند )     ( سینا : هزارها سال از هبوط آدم بر سیاره‌ی زمین گذشته است و هنوز نبرد فی ما بین حق و باطل بر پهنه‌ی خاك جریان دارد، اگرچه دیگر دیری است كه شب دیجور ظلم از نیمه گذشته است و فجر اول سر رسیده و صبح نزدیك است. )     ( programmer : فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص میکند؛ چراغ مه‌شکن لازم است که همان بصیرت است....(مقام معظم رهبری) )     ( سینا : یاران! شتاب كنید ، قافله در راه است . می گویند كه گناهكاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهكاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند )     ( سینا : برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ**اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه) خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده! )     ( فاطمه 1 : ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن +++ چشمم به راه ماند بیا و شبی از این پس‌کوچه‌های خاکی قلبم عبور کن +++ آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن )     ( سینا : دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ )    
مدیریت پیام ها


اگر این اولین بازدید شما از انجمن یاران منتظراست ، میبایست برای استفاده از کلیه امکانات انجمن عضو شوید و یا اگر عضو انجمن می باشید وارد شوید .


انجمن یاران منتظر » شهدا و جنگ » داستان و خاطرات » عشق عَلیهِ السَّلام



عشق عَلیهِ السَّلام

بسم رب الشهدا و الصدیقین تو این تاپیک قصد دارم یه سری از خاطرات همسران شهدارو بزارم :) نویسنده ی متن ها و صاحب عکس ها برمیگرده به یکی از صفحات اینستاگرام , با اجازه ی ایشون یه سری از متون رو اینجا میزارم تا بزرگوارانی که به اینستاگرام دسترسی ندارن هم استفاده کنن . بشخصه با خوندن تک تک پست ها حس خیلی خوبی بهم دست میده و گاها تلنگری هست برام , ان شالله که برای شما هم مفید باشه :))) عنوان تاپیک هم همون عنوان صفحه ی اینستاگرام نویسنده ی متن
uar uAgdiD hgsFAghl


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد
صفحه 1 از 4 < 1 2 3 4 > آخرین »


اطلاعات نویسنده
شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۵ ۰۸:۳۹ بعد از ظهر
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 220
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80


مدال ها:2
کاربران برتر
کاربران برتر
مدال 2 سالگی عضویت
مدال 2 سالگی عضویت

|


بسم رب الشهدا و الصدیقین

تو این تاپیک قصد دارم یه سری از خاطرات همسران شهدارو بزارم :)
نویسنده ی متن ها و صاحب عکس ها برمیگرده به یکی از صفحات اینستاگرام ,
با اجازه ی ایشون یه سری از متون رو اینجا میزارم تا بزرگوارانی که به اینستاگرام دسترسی ندارن هم استفاده کنن .
بشخصه با خوندن تک تک پست ها حس خیلی خوبی بهم دست میده و گاها تلنگری هست برام ,
ان شالله که برای شما هم مفید باشه :)))


عنوان تاپیک هم همون عنوان صفحه ی اینستاگرام نویسنده ی متن هست .

التماس دعا







آنکس که تو را شناخت جان را چه کند .. /
فرزند و عیال و خانمان را چه کند ..

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی .. /
دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند ..

 




ویرایش موضوع توسط : چشمه
در تاریخ : پنجشنبه ۱۴ امرداد ۱۳۹۵ ۰۸:۱۳ بعد از ظهر



















  می پسندم 5     0  5 
 
 
تعداد پسند های ( 5 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر


    * پاسخ با بیشترین پسند
  1. پسندها :6 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید
  2. پسندها :6 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید
  3. پسندها :5 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید
  4. پسندها :5 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید
  5. پسندها :5 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۵ ۰۸:۵۴ بعد از ظهر نمایش پست [1]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 220
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




قبل ازدواج هر خواستگاری که میومد به دلم نمی‌نشست..
اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود..
دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف,
میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله,شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده
این چله رو "آیت‌الله حق‌شناس" توصیه کرده بودن.
با چهل لعن و چهل سلام...!
کار سختی بود اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود ارزششو داشت واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم...40  روز به نیت همسر معتقد و با ایمان .


۴،۳روز بعد اتمام چله,خواب شهیدی رو دیدم..چهره‌ ش یادم نیست ولی یادمه لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود , دیدم مردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان,ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار,
یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت:"حاجت روا شدی..."
به فاصله چند روز بعد اون خواب,امین اومد خواستگاریم.
از اولین سفر سوریه که برگشت گفت:
"زهرا جان…واست یه هدیه مخصوص آوردم..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت:
"زهرا...این یه تسبیح مخصوصه..به همه جا تبرک شده و...با حس خاصی واست آوردمش , این تسبیحو به هیچ‌کس نده..."
تسبیحو بوسیدم و گفتم:
"خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره..."
بعد شهادتش خوابم برام مرور شد ,تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود...

(همسر شهید امین کریمی)



  می پسندم 4     0  4 
 
 
تعداد پسند های ( 4 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۵ ۰۹:۳۴ بعد از ظهر نمایش پست [2]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 220
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




لباساشو با نظر من میخرید ,
میگفت:
"باید واسه تو زیبا باشه... "
وقتی واسه خرید لباس جشن عقد رفتیم,با حساسیت زیادی انتخاب میکرد و...نسبت به دوخت لباس دقیق بود .
حتی به خانوم مزون‌دار گفت:
"چین‌های لباس عروس باید رو هم قرار بگیره و...اصلاً‌ خوب دوخته نشده..."
فروشنده عذرخواهی کرد.
وقت تحویل لباس خانومه گفت:
"ببخشید لباس آماده نیست..گلاشو نچسبوندم..!"
با تعجب علتشو پرسیدیم,
گفت:
"راستشو بخواید,همسرتون اونقد حساسه که گفتم,خودشون بیان و جلوشون گلا رو بچسبونم..!"
امین گفت:
"اگه اجازه بدید،چسب و وسایلو بدید خودم میچسبونمشون...!
‌حدود ۸ ساعت اونجا بودیم,تموم گلای لباس و دامنو حتی نگینای وسط گلا روخودش با حوصله و سلیقه تموم چسبوند...!
تموم روز جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار،چینای دامن منو مرتب میکرد .
اونقد منو وابسته خودش کرده بود اونقد واسش احترام قائل بودم که حتی وقتی واسه مهمونی میرفتیم خونه مامانم اینا عادت کرده بودم کنار مبل بشینم پایین پاش...
هر چی میگفت:
"بیا بالا کنارم بنشین..من اینجوری راحت نیستم..."
میگفتم:
"من اینطوری راحت‌ترم..دستمو رو زانوهات میذارم و میشینم.."
امین میگفت:
"یادت باشه..
دود اگر بالا نشیند کسر شعن شعله نیست ..
جای چشم ابرو نگیرد گرچه اوم بالاتر است .. "

راستش همیشه دلم میخواست,همسرم جایگاهش بالاتر از من باشه.
امین همه جوره هوامو داشت.واسه همین عجیب نبود..که تموم هستیمو..بپاش بذارم...


(همسر شهید،امین کریمی)



  می پسندم 5     0  5 
 
 
تعداد پسند های ( 5 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۵ ۰۱:۳۶ قبل از ظهر نمایش پست [3]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 220
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




میگفت:
"زهرا..باید وابستگیمون کمتر کنیم.."
انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته.
گفتم:این که خیلی خوبه2 سال و 8  ماه از زندگی مشترکمون میگذره ,این همه به هم وابسته‌ایم و روز به روز هم بیشتر عاشق هم میشیم..."

گفت:"آره،خیلی خوبه ولی اتفاقه دیگه...! "
گفتم:"آهاااان...!
اگه من بمیرم واسه خودت میترسی...؟"

گفت:"نه…زهرا...زبونتو گاز بگیر..اصلاً‌ منظورم این نبود..."

حساسیت بالایی بهش داشتم...
بعد شهادتش یکی از دوستاش بهم گفت:
"حلالم کنید...!"
پرسیدم :"چرا...؟!"
گفت:
"با چند تا از رفقا شوخی میکردیم..یکی از بچه‌ها آب پاشید رو امین..امین هم چای دستش بود..ریخت روش..ناخودآگاه زدم تو صورت امین..چون ناخنم بلند بود،صورتش زخمی شد .
امین گفت:"حالا جواب زنمو چی بدم..؟"
گفتیم:"یعنی تو اینقده زن ذلیلی...؟!"
گفته بود :"نه…ولی همسرم خیلی روم حساسه..مجبورم بهش بگم شاخه درخت خورده تو صورتم..و گرنه پدرتونو در میاره.. "
از مأموریت بر‌گشته بود..از شوق دیدنش میخندیدم..با دیدن صورتش خنده از لبام رفت...
گفتم:بریم پماد بخریم براش..."
میدونست خیلی حساسم مقاومت نکرد و..
با خنده گفت:"منم که اصلاً خسته نیستتتم…!"
گفتم:"میدونم خسته‌ای...خسته نباشی..تقصیر خودته که مراقب خودت نبودی...بااااید بریم پماد بخریم..."
هر شب خودم پماد به صورتش میزدم و هر روز و شاید هر لحظه جای خراشیدگی رو چک میکردم و میگفتم:
"پس چرا خوب نشد…؟!"

(همسر شهید،امین کریمی)



  می پسندم 4     0  4 
 
 
تعداد پسند های ( 4 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۴۱ قبل از ظهر نمایش پست [4]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 220
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




میخواست بره مأموریت..

گفت:
"راستی زهرا..احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده...!"

داد زدم:
"تو واقعاً‌ ۱۵ روز میخوای بری و موبایلتم آنتن نمیده...؟!"

گفت:
"آره...اما خودم باهات تماس میگیرم..نگران نباش..."

دلم شور میزد...
گفتم:
"انگار یه جای کار میلنگه امین..جاااان زهرا..بگو کجا میخوای بری...؟"

گفت:
"اگه من الآن حرفی بزنم..خب نمیذاری برم كه.. "

دلم ریخت…
گفتم:
"نکنه میخوای بری سوریه..؟!"

گفت:
"ناراحت نشیا..آره میرم سوریه..."

بی‌هوش شدم..شاید بیش از نیم ساعت..امین با آب قند بالا سرم بود..
به هوش که اومدم تا کلمه سوریه یادم اومد دوباره حالم بد شد.

گفتم:
"امین...واااقعا،داری میری...؟
بدون رضایت من...؟"

گفت:
"زهرا... بیا و با رضایت از زیر قرآن ردم کن..

حس التماس داشتم...
گفتم:
"امین تو میدونی که من چقدر بهت وابسته‌م...
تو میدونی که نفسم بنده به نفست.."

گفت:
"آره میدونم.."

گفتم:
"پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی...؟"

صداش آرومتر شده بود...

"زهرا جان ,ما چطور ادعا کنیم مسلمون و شیعه‌ایم...؟
مگه ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم...؟
شیعه که حد و مرز نمی‌شناسه..اگه ما نریم و اونا بیان اینجا..کی از مملکتمون دفاع می‌کنه...؟"

دو شب قبل اینکه حرفی از سوریه بزنه..خوابی دیده بودم که..نگرانیمو نسبت به مأموریتش دو چندان کرده بود..
خواب دیدم یه صدایی که چهره‌ ش یادم نیست,یه نامه‌ واسم آورد که توش دقیقاً نوشته شده بود:
"جناب آقای امین کریمی, فرزند الیاس کریمی…
به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (س) منصوب شده است…"
پایینشم امضا شده بود..

(همسر شهید امین کریمی)



  می پسندم 5     0  5 
 
 
تعداد پسند های ( 5 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۵۵ قبل از ظهر نمایش پست [5]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 220
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




از اولین سفر سوریه که برگشت..نصف شب بود..تماس گرفت رسیده تهران..خونه بابام بودم.
همه رو بیدار کردم و گفتم :
"امینم اومد..."
مدام پیامک میدادم..
"کی میرسی امین...؟
۵ دقیقه دیگه خونه باش...!
دیگه طاقت ندارم..."

با خودم میگفتم:
"همه چی تموم شد زهرا..."

اونقد بیتاب و بیقرار بودم که فکر میکردم..وقتی ببینمش چیکار میکنم...؟
میدَوَم...
بغلش می‌کنم و..می‌بوسمش..شاید ساکت میشم..شاید گریه میكنم..
اون لحظات قشنگ‌ترین رؤیای بیداری من بود..
امینِ من..برگشته بود..صحیح و سالم..خیلی تغییر کرده بود.
قبلا جذاب و نورانی‌ بود..ولی حقیقتاً نورانی تر شده بود.
تا همو دیدیم..لبخند زد...منم خندیدم...
انگار تپش قلب گرفته بودم..
دستمو گذاشتم رو قلبم..
امین...تموم دارایی من بود..

گفتم:"آخیش..تموم سختیهای زندگیم تموم شد..خدا کنه دیگه هیچ‌وقت ازم دور نشی..اگه بدونی چی کشیدم..."

چیزی نگفت...
حدودای عصر گفت:
"بریم خونه...
وسیله‌هامو جمع کنم...باید برم.."

جا خوردم..

گفتم:"کجاا...؟
بسه دیگه...حداقل به من رحم کن..میدونی من بدون تو نمیتونم نفس بکشم...؟
دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن...
مگه قول نداده بودی فقط یه بار بری...؟"

گفت:
"زهرا دلم واست تنگ شده بود..وسط مأموریت اومدم بهت سر بزنم..
باور کن...
مأموریتم تموم شه..
آخرین مأموریتمه...

(همسر شهید،امین کریمی)



  می پسندم 4     0  4 
 
 
تعداد پسند های ( 4 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵ ۰۸:۰۱ قبل از ظهر نمایش پست [6]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 220
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




یه جور خاصی دوسش داشتم..
خیلی خاص..

همیشه به مادرم میگفتم:
"من خیلی خوشبختم..خدا کنه همسر آینده خواهرمم مثه امین باشه..
هر چند محاله چنین همسری نصیبش بشه..

هر کی زندگی خصوصی مونو که میدید..باورش سخت بود براش که مردی چنین خصوصیاتی داشته باشه..

امین همیشه میگفت:
"مرد واقعی باید بیرون از خونه شیر باشه و تو خونه موش...!"

موضوع این نبود که خدای نکرده بخوام چیزی رو بهش تحمیل کنم..خودش با محبتش اسیرم کرد..واقعاً سیاست داشت تو مهربونیش.

وقتايی كه از اداره بهم زنگ میزد و می‌پرسید:
"چيكار میكنی...؟"
اگه میگفتم مشغول کارم..میگفت:
"نمیخواد...بذار وقتی اومدم با هم انجام میدیم..."

مادرم بهش میگفت:
"با این بساطی که شما پیش میرید ..همسرتون حسابی تنبل میشه ها..."

امین جواب میداد:
"نه حاج خانوم..
مگه زهرا کلفت منه...؟
زهرا رئیسمه.."

وقتی میومد خونه..
دستاشو به علامت احترام نظامی کنار سرش میگرفت و…
میگفت:"سلام رئیس.."

عادت داشتم ناهار منتظرش بمونم..خیلی لذت داشت این منتظر بودنش..
حتی ماه رمضان افطار نمی‌خوردم تا بیاد..امین هم روزه‌ شو باز نمیکرد تا خونه..واقعا لذت‌بخش بود این با هم بودنمون..حتی عادت داشتیم تو یه بشقاب غذا بخوریم.. تو تموم این مدت کوتاه زندگیمون هیچ‌ وقت این عادت ترک نشد..حتی تو مهمونیا..

(همسر شهید،امین کریمی)



  می پسندم 5     0  5 
 
 
تعداد پسند های ( 5 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵ ۰۸:۱۸ قبل از ظهر نمایش پست [7]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 220
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




هردومون واسه زندگی ذوق عجیبی داشتیم..اونقد که وقتی کسی میگفت بچه‌دار شید,
با تعجب میگفتم:
"چرا باید بچه‌دار بشم...؟
وقتی این همه تو زندگی خوشم..چرا باید به این زودی یه مسئولیت دیگه ای رو هم قبول کنم.
به امین میگفتم:
"امین ...تو بچه دوس داری...؟"

میگفت:
"هر وقت که تو دوس داشته باشی..تو خانوم خونه‌ای..تو قراره بچه رو بزرگ کنی..پس تو باید راضی باشی.

میگفتم:
"نه امین…نظر تو واسم خیییلی مهمه..میدونی که هر چه بگی من نه نمیگم.."

میگفت:"هیچ‌ وقت اصرار نمیکنم..باید خودت راضی باشی.."

من هم پشتم گرم بود..
تا کسی حرفی میزد..میگفتم:
"فعلاً بچه نمیخوام...
شوهرم بسه برام..شوهرم همه کسمه.

فکر میکردم زمان زیادی دارم تا بچه‌دار شم.
عروسی داداشم بود..میدونستم امین قراره بره مأموریت..ولی تاریخ دقیقش مشخص نبود.
تاریخ عروسی و رفتن امین یکی شده بود...
بهش گفتم:"امین..تو که میدونی همه زندگی منی.."

خندید و گفت: "میدونم...
مگه قراره شهید شم...؟"

گفتم:"خودت میدونی و خدا..که تو دلت چی میگذره..اینم میدونم..که اونجا جایی نیست که کسی بره و به چیز دیگه ای فکر کنه..."

سر شوخی رو باز کرد و گفت:
"مگه میشه من جایی برم و خانوممو تنها بذارم...؟

گفتم:"چی بگم،هیچ بعید نیست…!"

با خنده گفت:"نه بابا…
آدم بدون اجازه رئیسش که کاری نمیکنه..."

از سوریه که برگشت..مقداری خوردنی،از همونایی که
اونجا خورده بود واسم آورد.
میگفت:
"چون من اونجا خوردم و خوشمزه بود...
واسه تو هم خریدم تا بخوری.

تقصیر خودش بود که این قده منو وابسته خودش کرده بود.

(همسر شهید،امین کریمی)



  می پسندم 5     0  5 
 
 
تعداد پسند های ( 5 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵ ۰۸:۲۳ قبل از ظهر نمایش پست [8]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 220
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




گفت:
"ببین زنای مردم چه راحت همسراشونو بدرقه میکنن وقت سفر..میگن برو به سلامت.."

گفتم:"نمیدونم اونا چه میکنن..شاید همسرشون واسه شون مهم نباشه..."

گفت:"مگه میشه...؟"

گفتم:"من نمیدونم..شاید دوست دارن همسرشون شهید شه..."

سریع گفت:
"تو دوست نداری شوهرت شهید شه...؟"‌

گفتم:"تو این سن و سال نه..دلم نمیخواد شهید شی..ببین امین..حاضرم خودم شهید شم ولی تو نه.."

گفت:
"پس چرا تو دعاهات همش‌ میگی..همه خونوادم فدای امام حسین(ع)..

گفتم:
"قربونش برم آقامو..خودم فداش میشم ولی فعلاً...اصلاً این همه کار خیر ریخته..سرپرستی چند یتیمو به عهده بگیر..."

وقتی میرفتیم خونه مادرم...
اگه مادرم مثلاً میگفت:
"زهرا جان میوه بیار…"

میگفتم:" مامان میشه خودت بیاری...؟!"
حقیقتش...
دلم نمی اومد حتی چند لحظه از کنار امین جدا شم.


عروسی تنها داداشم بود..
گفتم:
"امین میدونی عروسی بدون تو خوش نمیگذره...؟"

میگفت:
"باور کن واسه منم رضا خیلی عزیزه..ولی اگه عروسی حسین داداش خودمم بود باید میرفتم..قول میدم جبران ‌کنم.

قول داد وقتی برگشت چند روز بریم مشهد..
گفتم:
"سلامتیت برام بسه.."

میگفت:"آروم باش زهرا.."

کلی وعده وعید داد تا آرومم کنه..انگار که غرورش جریحه‌دار میشد..اگه به این مأموریت نمیرسید.

(همسر شهید،امین کریمی)



  می پسندم 5     0  5 
 
 
تعداد پسند های ( 5 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵ ۰۸:۲۹ قبل از ظهر نمایش پست [9]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 220
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




گفتم:"امین دست بردار عزیز دلم...
من نمیتونم...
باور کن نمیتونم..دوریتو تحمل کنم..

حرف دانشگاهو پیش کشید..
گفتم:"امین..من بدون تو نمیتونم..اگه هم درس میخونم به خاطر توئه.."

خندید و گفت:"بگو به خاطر خدا درس میخونم..."

گفتم:"به خاطر خداست ولی...
ذوق و شوق زندگیم فقط تویی..."

وقتایی که از خونه میرفتم بیرون..فقط لباس واسش میخریدم..
عادت کرده بود به این کارم و میگفت:"باز برام چی خریدی...؟"

میگفتم:"ببین اندازته...؟"

میگفت:"مطمئنم مثه همیشه کاملاً‌ اندازه خریدی.."

مدتی که نبود کلی لباس واسش خریده بودم...
وقتی اومد..
با حال غصه بهش گفتم :"اینا رو بپوش ببین اندازته...؟"

واقعا دلم میخواست بمونه و دیگه نره.
تک تک لباسا رو ‌پوشید..
گفتم:"چقدر بهت میاد.."
کلی خندید و گفت:"زهرا…از اونجایی که من خوش‌تیپم...!
حتی گونی‌ هم بپوشم بهم میاد..."

گفتم:"شکی درش نیست..."

میخندیدم اما..ذره‌ای از غصه‌هام کم نمیشد..وسط خنده‌هام بی‌هوا گریه میکردم..

گفت:"چرا گریه میکنی...؟"

چرایی اشکام مشخص بود..
لباساشو که جمع کرد گفتم:"امین..اینارم با خودت ببر..."

گفت:"اینا حیفن..بذا وقتی برگشتم اینجا میپوشمشون..."

خیلیاشو حتی یه بارم نپوشید..
لباساشو جمع کردم و..همین‌ طور اشک میریختم..خیلی سرد باهاش خداحافظی کردم..
باید آخرین تلاشامو میکردم...
گفتم:
"امین..بهم رحم کن..نرو..امین..تو همه زندگی منی..ببین با چه ذوق و شوقی واست لباس خریدم.."

گفت:"میرم و برمیگردم..."

فقط یه روز کنارم بود...

(همسر شهید،امین کریمی)

 



  می پسندم 5     0  5 
 
 
تعداد پسند های ( 5 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵ ۰۸:۳۳ قبل از ظهر نمایش پست [10]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 220
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




روزایی که پیشم نبود و میرفت مأموریت..واقعاً دوریش واسم سخت بود..وقتمو با درس و دانشگاه پر میکردم..با دوستام میرفتم بیرون..قرآن میخوندم.

خبر شهادتشو که شنیدم...
خیلی ناراحت شدم...
تو قسمتی از وصیت نامه ش نوشته بود.."زیبای من...خدانگهدار..."

اوج احساسات و محبتش بود...
بیقرار بودم..
حالم خیلی بد بود..
هر شب با خدا حرف میزدم..
التماس میکردم که خوابشو ببینم..
که ازش بپرسم..چرا رفت و تنهام گذاشت...
با حضرت زینب (سلام الله عليها) حرف ميزدم..

رو به خدا كردم و گفتم:"خدایا...
راضی ام به رضای تو…
اون واسه حضرت زینب (سلام الله عليها) رفت..."
بعدش قرآن خوندم و خوابیدم..
اومد به خوابم..
تو خواب بهش گفتم:
"تو قول دادی که برگردی...
چرا تنهام گذاشتی...؟
چرا رفتی...؟"

گفت: "من اسمم جزو لیست شهدا بود..من مذهبی زندگی کردم…"

گفتم:"پس من چی…؟
چطوری این مصیبتو تحمل کنم…؟
تو که جات خوبه...
بگو من چیکار کنم..؟"

گفت:
"برو یه خودکار بیار..."
اسممو رو کاغذ نوشت...
تو پرانتز…
"همسر مهربونم...💕"

گفت:"ما تو این دنیا آبرو داریم...
شفاعتتو میکنم..
با صدای اذون صبح بود که از خواب پریدم..دیگه آرامش گرفتم..دیگه الان از مردن نمیترسم..میدونم شوهرم اون دنیا شفاعتمو میکنه..

عقدمون...💕
۲۹ اسفند سال ۹۱ بود...
روز ولادت حضرت زینب (سلام الله علیها)...
شروع و پایان زندگیمونم با خانوم حضرت زینب (سلام الله علیها )
گره خورده بود...

(همسر شهید،امین کریمی)



  می پسندم 6     0  6 
 
 
تعداد پسند های ( 6 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۴۹ بعد از ظهر نمایش پست [11]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 220
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




پنجم شهریور ۹۱ بود که اومدن خواستگاری..
شناختی که من ازش داشتم این بود که یه حمید آقایی هست..پسر عمَّمه و..شغلشو میدونستم و اینكه متدیّنه..اولین سوالش این بود که ,
"معیار شما واسه ازدواج چیه...؟"

گفتم:"متشرّع بودن فرد و متديّن بودنشه و..اينكه حتماً مقيّد باشه به پرداخت خمس و زکاتش..."

بهم میگفت:"من خیلی کربلا رو دوست دارم..شما رو به یه اسمی سیو کردم تو گوشیم..تا همیشه منو به یاد اون بندازه..."

بعدها فهمیدم که اسممو سیو کرده...
❤...کربلای من...❤

اگه صحبتی میکردیم..مثلا میپرسیدم "چیکار میخوایم بکنیم،کجا میخوایم بریم...؟ "
همیشه میگفت :"کربلا..."

کجا...؟
"کربلا"
چی...؟
"کربلا"
خیلی مهربون و مؤدّب بود..اگه جایی میرفت ,خوراکی،چیزی بهش میدادن..اصلاً نميخورد..حتماً می آورد خونه و میگفت "اصلاً دلم نمياد "

يا پیش دوستاش بلند بلند میگفت:
یکی دیگه بر میدارم واسه خانومم.."

اگه تو خونه کمکی میکرد..بهش میگفتم:"عزیزم دستت درد نکنه..."

میگفت:"این چه حرفیه...؟
باید بگی خدا قوّت..
بعد كه ميگفتم خدا قوت..
میگفت:این حرفیه که یه همسر به همسرش میزنه آخه...؟!
شما باید واسه من بهترین دعا رو بکنی...
دعا کن...الهی که شهید بشی..."

اولش ممانعت میکردم...
"این دیگه چه دعائيه...؟!
من اصلاً دلم نمياد..."

بعد اينقده اصرار…كه نه...شما باید حتماً اين دعا رو بكنی..این بهترین دعاست..
این بود که مجبورم میکرد که میگفتم.."الهی که شهید شی..."
ولی خب..
ته دلم راضی نبودم..

(همسر شهید،حمید سیاهکالی مرادی)



  می پسندم 4     0  4 
 
 
تعداد پسند های ( 4 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
عشق عَلیهِ السَّلام
جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۹۵ ۰۳:۵۱ بعد از ظهر نمایش پست [12]
بانو
rating
شماره عضویت : 1443
حالت :
ارسال ها : 220
محل سکونت : : جایی پر از آبی های اسمونی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 220
اعتبار کاربر : 2081
پسند ها : 291
حالت من :  Sarbezir.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 80




از اول نامزدیمون با خودم کنار اومده بودم که من..اینو تا ابد کنارم نخواهم داشت..یه روزی از دستش میدم..اونم با شهادت.
وقتی كه گفت میخواد بره..
انگار ته دلم...آخرین بند پاره شد..
انگار میدونستم که دیگه برنمیگرده..
اونقد ناراحت بودم..
نمیتونستم گریه کنم..
چون میترسیدم اگه گریه کنم بعداً پیش ائمه(ع) شرمنده شم..
يه سمت ايمانم بود و يه سمت احساسم..
احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره..
ولی ایمانم اجازه نمیداد..
یعنی همش به این فکر میکردم که قیامت چطور میتونم تو چشای امیرالمؤمنین(ع)نگاه کنم و انتظار شفاعت داشته باشم..
در حالی که هیچ کاری تو این دنیا نکردم..

اشکامو که دید..
دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت :"دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیا..."

راحت کلمه ی...
❤...دوستت دارم...❤
💕...عاشقتم...💕
رو بیان میکرد..

روزی که میخواست بره گفت :"من جلو دوستام،پشت تلفن نمیتونم بگم :
❤...دوستت دارم...❤
میتونم بگم :
💔...دلم برات تنگ شده...💔
ولی نمیتونم بگم دوستت دارم...چیکار کنم...؟!"

گفتم :"تو بگو یادت باشه...من یادم میفته.."
از پله ها که میرفت پایین..
بلند بلند داد میزد : ❤...یادت باشه...یادت باشه...❤
منم میخندیدم و میگفتم :💕...یادم هست...یادم هست...💕

(همسر شهید،حمید سیاهکالی مرادی)



  می پسندم 6     0  6 
 
 
تعداد پسند های ( 6 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : چشمه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک به حق فاطمه الزهرا
گزارش پست !


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد
صفحه 1 از 4 < 1 2 3 4 > آخرین »



برچسب ها
عشق ، عَلیهِ ، السَّلام ،

« خالکوبی روی سینه به عشقش! | کل گردان، صلوات! »

 











انجمن یاران منتظر

چت روم یاران منتظر

چت روم و انجمن مذهبی امام زمان



هم اکنون 01:31 پیش از ظهر