انجمن یاران منتظر

ختم قرآن



آخرین ارسال ها
پروژه کرونا(COVID 19) ..:||:.. لیست برنامه ختم قرآن یاران منتظر ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین امسال اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. تا حالا به لحظه تحویل سال 1450 فکر کردید!!؟؟ ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین سال 1395 اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. اگر بفهمید بیشتر از یک هفته دیگر زنده نیستید، چی کار می کنید؟! ..:||:.. **متن روز پدر و روز مرد** ..:||:.. الان چتونه؟ ..:||:.. 🔻هدیه‌ تحقیرآمیز کِندی ..:||:.. ღ ღ ღتبریک ازدواج به دوست خوبم هستی2013 جان عزیز ღ ღ ღ ..:||:..

نوار پیام ها
( یسنا : ▪️خــداحافظ مُــــحَرَّم 😭 نمى دانم سال دیگر دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!... 🖤اما اگر وزیدى و از سَرِ کوى من گذشتى، سلامَم را به اربابم برسان... ◾️ بگو همیشه برایَت مشکى به تَن مى کرد و دوست داشت نامَش با نام تو عجین شود!... ◾️بگو گرچه جوانى مى کرد، اما به سَرِ سوزنى ارادتش هم که شده، تو را از تَهِ دل دوست داشت... ◼️با چاى روضه تو و نذری ات، صفا مى کرد و سَرَش درد مى کرد براى نوکرى... 🏴 مُحَرَّم جان؛ تو را به خدا مى سپارم... و دلم شور مى زند براى \"صَفر\"ى که دارد از \"سَفَر\" مى رسد... # )     ( سینا : حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها): «ما جَعَلَ اللّه ُ بَعدَ غَدیرِخُمٍّ مِن حُجَّةٍ و لاعُذرٍ؛ خداوند پس از غدیرخم برای کسی حجّت و عذری باقی نگذاشت.» «دلائل الإمامَه، ص 122» )     ( فاطمه 1 : ای روح دو صد مسیح محتاج دَمَت زهرایی و خورشید غبار قدمت کی گفته که تو حرم نداری بانو؟ ای وسعت دل‌های شکسته، حَرَمت. (شهادت حضرت زهرا تسلیت باد) )     ( programmer : امام علی (ع):مردم سه گروهند: (1) دانشمندی خدایی، (2) دانش آموزی بر راه رستگاری (3) و پشه های دستخوش باد و طوفان و همیشه سرگردان، که از پی هر جنبنده و هر صدا می روند، و با وزش هر بادی، حرکت می کنند، نه از پرتو دانش، روشنی یافتند، و نه به پناهگاه استواری پناه گرفتند. )     ( programmer : امام علی ع : عاقل ترین مردم کسی است که عواقب کار را بیشتر بنگرد. )     ( programmer : امام علی (ع):دعوت کننده ای که فاقد عمل باشد مانند تیر اندازی است که کمان او زه ندارد. )     ( programmer : امام علی(ع): در فتنه ها همچون بچه شتر باش که نه پشت دارد تا بر آن سوار شوند و نه پستانی که از آن شیر بدوشند )     ( سینا : هزارها سال از هبوط آدم بر سیاره‌ی زمین گذشته است و هنوز نبرد فی ما بین حق و باطل بر پهنه‌ی خاك جریان دارد، اگرچه دیگر دیری است كه شب دیجور ظلم از نیمه گذشته است و فجر اول سر رسیده و صبح نزدیك است. )     ( programmer : فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص میکند؛ چراغ مه‌شکن لازم است که همان بصیرت است....(مقام معظم رهبری) )     ( سینا : یاران! شتاب كنید ، قافله در راه است . می گویند كه گناهكاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهكاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند )     ( سینا : برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ**اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه) خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده! )     ( فاطمه 1 : ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن +++ چشمم به راه ماند بیا و شبی از این پس‌کوچه‌های خاکی قلبم عبور کن +++ آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن )     ( سینا : دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ )    
مدیریت پیام ها


اگر این اولین بازدید شما از انجمن یاران منتظراست ، میبایست برای استفاده از کلیه امکانات انجمن عضو شوید و یا اگر عضو انجمن می باشید وارد شوید .


انجمن یاران منتظر » شهدا و جنگ » داستان و خاطرات » خاک های نرم کوشک/ نویسنده : سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوارعبدالحسین برونسی



خاک های نرم کوشک/ نویسنده : سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوارعبدالحسین برونسی

خاک های نرم کوشک   نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی به نام خدا   مقدمه چاپ اول: آدمی چون نور گیرد از خدا                    هست مسجود ملایک زاجتبا چند روز قبل از عملیات بدر، یارهای شهید برونسی، به مناسبتهای مختلف از شهادتش در عملیات قریب الوقوع بدر خبر می دهد. گاهی انقدر مطمئن حرف می زند که گوید: اگر من در عملیات شهید نشدم، در مسلمانی ام شک کنید! و از آن بالاتر این که به بعضی ها، از تاریخ
oh; ihd kvl ;,a;/ k,dskni : sudn uh;t / nhsjhk ihdd hc aidn fcv',hvufnhgpsdk fv,ksd


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد

اطلاعات نویسنده
پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۵ ۰۵:۳۶ بعد از ظهر
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من


مدال ها:6
بهترین ارسال کننده
بهترین ارسال کننده
مدال 2 سالگی عضویت
مدال 2 سالگی عضویت
نفر اول مسابقه
نفر اول مسابقه
کاربر با ارزش
کاربر با ارزش
ستارهء انجمن
ستارهء انجمن
کاربران برتر
کاربران برتر

|





خاک های نرم کوشک

 


نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی






به نام خدا

 

مقدمه چاپ اول:

آدمی چون نور گیرد از خدا                    هست مسجود ملایک زاجتبا

چند روز قبل از عملیات بدر، یارهای شهید برونسی، به مناسبتهای مختلف از شهادتش در عملیات قریب الوقوع بدر خبر می دهد. گاهی انقدر مطمئن حرف می زند که گوید: اگر من در عملیات شهید نشدم، در مسلمانی ام شک کنید! و از آن بالاتر این که به بعضی ها، از تاریخ و محل شهادتش نیز خبر می دهد که چند روز بعد، همان طور هم می شود.
از این دست وقایع اعجاب آور، در زندگی شهید برونسی بارها و بارها رخ داده است. آنچه ما را در تامل در زندگی این بزرگ وامی دارد رمز همین موفقیتهای بسیارش است در زمینه های مختلف.
در ظاهر امر، او کارگری بنا است که در دوران قبل از انقلاب، رنج و شکنجه بسیاری را در راه اسلام تحمل می کند؛ و در دوران بعد از انقلاب هم، که زمینه برای رشد او مهیا می شود، چنان لیاقتی از خود نشان می دهد که زبان زد همگان می گردد و نامش را حتی به محافل خبری استکبار جهانی نیز کشیده می شود، و سرد مداران برای سر او جایزه تعیین می کنند.
اما در باطن امر، که مواردی قابل تامل است و می توان به عنوان رمز موفقیت، و در واقع رمز رستگاری او نام برد؛ عبودیت و بندگی بی قید و شرط آن شهید الامقام است در مقابل حق و حقیقت.
همین تسلیم محض بودن او بر درگاه مقدس و ملکوتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و پیروی خالصانه و صادقانه اش، او را چنان مورد عنایت و لطف آن حضرت و اهل بیت و عصمت و طهارت (صلوات الله علیهم اجمعین) قرار کی دهد که نتیجه ای می شود برای آفرینش آن شگفتی ها
اهل کفر و نفاق، هیچگاه نخواستند این حقیقت را در مورد افرادی این چنین، و هم در مورد انقلاب و نظام ما را درک کنند؛ و تا هنوز نیز نفهمیده اند که نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، بیمه شده قدرت و نیروی لایزالی است که از برکت آن تا کنون نقشه ها و حربه های آنان بی اثر، و محکوم به شکست گردیده است.
مجموعه حاضر تلاشی است - هر چیز نا چیزی -برای نشان دادن گوشه ای از زندگی سراسر شگفتی ها و حماسه سردار رشید اسلام شهید حاج عبدالحسین بروسنی؛ نیز کوششی است برای ابزار این موضوع که؛ تا پیروان حقیقی ولایت اهل بیت (علیهم السلام) در اقصی نقاط گیتی باشند که هستند، فکر نابود کردن دین و معنویت، فکری است منحط و مردود، و فکری است محکوم به شکست و زوال.
هوالله العلی و الاعلی

http://www.ghadeer.org


ویرایش موضوع توسط : قمرخانم
در تاریخ : دوشنبه ۴ امرداد ۱۳۹۵ ۱۱:۳۲ قبل از ظهر
















4 تشکر شده از کاربر قمرخانم برای ارسال مفید :
امیرعلی19 , ارتش تک نفره , حریم قدس , متین23 ,



  می پسندم 3     0  3 
 
 
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر


    * پاسخ با بیشترین پسند
  1. پسندها :3 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید

















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده : سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوارعبدالحسین برونسی
پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۵ ۰۵:۳۷ بعد از ظهر نمایش پست [1]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من



مقدمه چاپ سوم

من کلب آستان و گدای تو یا علی
من دشمنم به خصم دغای تو یا علی
جانم هزار بار فدای تو یا علی
امروز زنده ام به ولای تو یا علی
فردا به روح پاک امامان گواه باش
همیشه سعی کرده ام فرمایشی از سعدی شیرازی (علیه الرحمه) را سر لوحه کار خود قرار بدهم؛ فرمایشی شاید بیراه نباشد اگر بگویم رسیدن به آن، همواره جزو یکی از بزرگترین آمال و اهداف زندگی ام بوده است؛ و همواره از حضرت صاحب الزمان (سلام الله علیه )و توفیق رسیدن تام و تمام به آن غایب و آرزو را طلب داشته ام، و آن سخن این که:
هر چه گفتیم جز حکایت دوست؛ در همه عمر از آن پیشمانیم.
گاهی از حقیر پرسیده اند به کدام یک از نوشته هایت دلبستگی و علاقه در آن اثری از خود و خودیتم، و از اوهام و خیالاتم و جود نداشته باشد؛ نوشته ای که هر چه در آن اثر هست، از اوست، و لا غیر.
غرض از نگارش این جملات، تنظیم مقدمه ای بود برای ذکر این ذکر این مطلب که؛ اگر نبود حس حق و حقیقت جویی در وجودم، هرگز نه تنها علاقه ای به تحقق و تالیف پیدا نمی کردم، بلکه مرگ را بسیار و بسیار بر زندگی بدون طلب و پویایی ترجیح می دادم. این را هم مقدمه دیگری بدانید برای ورودم به ذکر مطالبی درباه کتاب حاضر؛ یعنی کتاب خاک های نرم کوشک.
جریان آشنایی حقیر با شهید عبدالحسین برونسی، بر می گردد به دیدن عکس از آن بزرگوار در مقر لشکر نود و دو زرهی ارتش، در شهر اهواز عکسی زنده و سخنگو که معنویت و جاودانگی را در باطن خود به ودیعت داشت، البته هر عکسی چنین خصوصیتی ندارد. زیر آن عکس، با خط درشتی نوشته بود: سردار رشید سپاه اسلام، شهید حاج عبدالحسین برونسی؛ فرمانده تیپ هجده جوادالائمه (سلام الله علیه). و پای همان عکس بود که یکی از دوستان رزمنده ام از این گفت که؛ شهید برونسی کارگری بنا بوده است و از این گفت که؛ حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) زمان و مکان شهادت او را به وی فرموده بودند؛ همین جایگاه شهید برونسی نزد اهل بیت و عصمت و طهارت (علیهم اسلام )علاقه و ارادت بی پایان او نسبت به آن بزرگواران، انگیزه ای شد برای حقیر تا بعدها به توفیق الهی، ابتدا قدم در مسیر تالیف و تدوین رمان رقص در دل آتش، و پس از آن، کتاب خاکهای نرم کوشک بگذارم؛ و در حقیقت وارد عرصه تحقق و پژوهش درباه اسرار و حقایق دوران دفاع مقدس بشنوم.
بعد از آن، به لطف و مدد مولا، توفیقات مکرری در زمینه نصیبم شد، و با وجود کم لطفی های فراوان، و بعضا بی مهرهای برخی دست اندرکاران و مسئوولین فرهنگی -که به قول یکی از دوستان؛ بنیانگذار نهضت انگیزه کشی در امور ارزشی هستندهنوز این توفیق از حقیر سلب نشده است و ان شاءالله بعد از این هم سلب نشود. این جملات گله آمیز را به این خاطر نوشتم چون؛ تمام شمارکان چاپ دوم کتاب خاک های نرم کوشک بیشتر از دو سال است که تمام شده، و در طول این مدت، بارها سعی نمودم نظر مساعد برخی از مسوولین مربوطه را برای تامین هزینه های چاپ سوم آن جلب کنم که متاسفانه آن سعی و تلاش به جایی نرسید؛ حتی حاضر به دادن یک وام هم نشدند. فقط تنها لطفشان ان بود
که؛ بنده را حواله می دادند و به ناشران خصوصی و می گفتند آنها کتابی را که مشتری داشته باشد، چاپ می کنند! نمی دانم اینها واقعا غافل هستند، یا خودشان را به غفلت فراوان می زنند که؛ گویی هرگز خبر ندارند بسیاری از این ناشران محترم، برای مولف -مخصوصا مولفی که می خواهد قلمش هم به بیراهه نرودحکم یک غلتک له کننده را دارند؛ آن را هم در مملکتی که -جسارت نشود -حتی برای بعضی از حیوانات کارت شناسایی مخصوص و کارت بیمه صادر می کنند، اما مولف از این حداقل حقوق هم محروم است! در این باره حرف فای به رنگ خون بسیار است که مجالش این جا نیست، و برای کسی مثل بنده که دستمایه کارش خون های اک است، شاید بهتر باشد که اصلا وارد چنین مقولاتی نشویم.
به هر حال حقیر نمی توانستم به در خواست های مکرر بسیاری از علاقه مندان و طالبان جویای این کتاب بی تفاوت باشم؛ این شد که با وجود مشغله و مشکلات فراوانی که داشتیم، با توکل بر خدای تعالی، و با مدد جستن از وجود مقدس حضرت صاحب الامر (صلوات الله علیه )شخصا اقدام به چاپ این کتاب نمودم. در همین جا، جا دارد از مساعدت برادران ارجمند، آقای مجید مناف پور، و آقایان سوقندی و زابلی پور کمال تشکر و قداردانی را داشته باشیم، که اگر مساعدت این عزیزان نبود، شاید چاپ سوم این کتاب، یکی، دو سال دیگر هم به تاخیر می افتاد.
لازم به توضیح است که؛ که تمام متن کتاب حاضر، مجددا توسط نگارنده باز خوانی و ویرایش شده که با طرح جلد و صحفه آرایی جدید، ارایه گردیده است. طرح آوردن عکس های متفاوت و اکثرا مربوط با موضوع در ابتدای هر خاطره؛ طراحی است کاملا نو و بکر، که یکی از فرماندهان کم نظیر و بی ادعا هشت سال دفاع مقدس، پیشنهاد آن را دادند که حقیر ابتدا در جلد یک و دو کتاب مسافران ملک اعظم (که در دست چاپ و نشر می باشند) و در(1) کتاب تازه به نشر رسیده مسافر ماکوت، و سپس در کتاب حاضر از آن بهره جستم. این کار، کار پر مشقتی بود، و اگر بگویم که جمع آوری، اسکن، رو توش، تبطیق با خاطرات و صحفه آرایی عکس های هر کتاب، بیشتر از تالیف آن کتاب وقت نگارنده را گرفت، اغراق نکرده ام. در انتهای این کتاب هم علاوه بر آوردن عکس های جدید، گزیده ای از نامه های تعدادی از خوانندگان محترم را آورده ام تا ان شاءالله به عنوان اسنادی تاریخی، همراه با کتاب ثبت و ضبط شوند؛ خصوصا که شروع این نامه ها، با نامه برادر سفر کرده ام نویسنده توانا و گمنام، سردار محمد حسین عصمتی پور می باشد که در روز یک شنبه 7/4/1383 به خاطر اثرات ناشی از مجروحیت شیمایی اش، به خیل قافله شهیدان پیوست. این عزیز در امر جمع آوری آثار و اسناد مربوط به تعدادی از فرماندهان شهید، حق بزرکی به گردن حقیر دارد که امیدوارم بیش از بیش، غریق رحمت های رب و معبودش بگردد.
در پایان جا دارد به موجب فرمایش ((من لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق)) از همسر گرامی ام کمال امتنان و قدردانی را داشته باشیم که همیشه اولین خواننده و منتقد آثار حقیر است؛ بقینا اگر صبوری های او در تحمل سختی های زندگی با آدم پر مشغله ای مثل من، و نیز اگر کمک دادن های فکری و فرهنگی اش نبود، بعید بود چنین آثاری بخ ثمر بنشیند؛ ضمنا جا دارد از دو نور دیده ام محسن و عبدالقائم نیز تشکر کنم که آنها هم از همین اوان زندگی و کودکی شان، تمام نبودن های مرا تحمل می کنند؛ البته به عشق شهدا، و بالاتر از آن، به عشق آنهای که شهیدان در راه شان جان داده اند. به هر جهت، مثل همیشه رجای این را دارم که: این سعی و تلاش هم مورد رضایت و تایید سید و مولای کونین، حضرت بقیه الله الاعظم (ارواحنافداه) قرار بگیرد؛ چرا که در غیر این صورت، به اندازه شیری و کمتر از پشیری قدر و ارزش نخواهد داشت.



  می پسندم        0 
















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده : سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوارعبدالحسین برونسی
پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۵ ۰۵:۳۸ بعد از ظهر نمایش پست [2]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من



زندگی نامه

بسم رب الشهدا والصدیقین

در سال هزار و سیصد و بیست و یک، در روستای ((گلبوی کد کن)) از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصه هستی نهاد. نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشات می گرفت که در فرمایش ((الست بربکم)) مردانه و بی هیچ نفاقی، ندا در داد ((بلی)) عبدالحسین.
روحیه ستیزه جویی با کفر و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما این که در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی، و فضای نا مناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها می کند. در سال هزار و سیصد و چهل و یک، به خدمت زیر پرچم احضار می شود که به پرچم احضار می شود که به پرچم پایبندی به اعتقاد اصیل دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار می گیرد.
سال هزار و سیصد و چهل و هفت، سال ازدواج اوست. برای این مهم خانواده ای مذهبی و روحانی را انتخاب می نماید و همین، سر آغاز دیگری می شود برای انسجام مبازرات بی وقفه او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور همین سال، اعتراضات او به برخی خدعه های رژیم پهلوی (مثل اصلاحات ارضی)، به اوج خود می رسد که در نهایت، به رفتن او و خانواده اش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آنجا می انجامید، که این نیز فصل نوبتی را در زندگی او رقم می زند.
پس از چندی، با هدفی مقدس، به کار سخت و طاقت فرسای بنای روی می آورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شود. بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اش و زندان رفتنهای پی در پی و شکنجه های وحشیانه ساواک، و نیز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسداران، از این مهم باز می ماند.
با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، جنگ به جبهه روی آورد که این دوران، برگ زرین دیگری می شود در تاریخ زندگی او.
به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد، مسئولیت های مختلفی را بر عهده او می گذارند که آخرین مسئولیت او، فرماندهی تیپ هجده جواد الئمه (سلام الله علیه) است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می شود.
با همین عنوان، در عملیات بدر، در حالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سر حد خود می رساند، مرثیه سرخ شهادت را نجوا می کند.
تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین، روز 23/12/1363 می باشد که جنازه مطهرش، با توجه به آرزوی قلبی خود او در این زمینه، مفقودالاثر می شود و روح پاکش، در تاریخ 9/2/1364، در شهر مقدس مشهد تشییع می گردد.



  می پسندم        0 
















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده : سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوارعبدالحسین برونسی
پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۵ ۰۵:۴۲ بعد از ظهر نمایش پست [3]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من




بهترین دلیل مادر شهید


به نام خدا


روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. آن وقتها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند. با اینکه کار هم می کرد، نمره هاش همیشه خوب بود. یک روز که از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم.
من و باباش با چشمهای گرد شده و هم نگاه کردیم. همچنین در خواستی حتی یکبار هم سابقه نداشت. باباش گفت: تو که مدرسه را دوست داشتی، برای چی نمی خوای بری؟

آمد چیزی بگوید، بغض گلوش را گرفت. همان طور بغض کرده گفت: بابا از فردا برات کشاورزی می کنم، خاکشوری می کنم، هر کاری که بگی می کنم، ولی دیگه مدرسه نمی رم.
این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه. حدس می زدم باید جریانی اتفاق افتاده باشد، آن روز ولی هر چه به اش اصرار کردیم، چیزی نگفت.
روز بعد دیدم جدی -جدی نمی خواهد مدرسه برود. باباش به این سادگی راضی نمی شد، پا تو یک کفش کرده بود که: یا باید بری مدرسه، یا بگی چرا نمی خوای بری.
آخرش عبدالحسین کوتاه آمد گفت: آخه بابا روم نمی شه به شما بگم. گفتم: ننه به من بگو.
سرش را انداخته بود پایین و چیزی نمی گفت. فکر کردم شاید خجالت می کشد. دستش را گرفتم و بردمش تواتاق دیگر. کمی ناز و نوازشش کردم. گفت و با گریه گفت: ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!
تعجب کردم. پرسیدم: چرا پسرم؟
اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدر سوخته رو با یک دختری دیدم، داشت......
شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. فقط صدای گریه اش بلندتر شد و باز گفت: اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمی رم.
آن دبستان تنها یک معلم داشت. او را هم می دانستیم طاغوتی است، از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم.
موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت. رو همین حساب، پدرش گفت: حالا که اینطور شده، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.
توی آبادی ما، علاوه بر آن دبستان، یک مکتب هم بود. از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن. (2)

منتظر داستان های بعدی تو همین پست باشین


  می پسندم        0 
















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده : سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوارعبدالحسین برونسی
جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵ ۰۴:۰۴ بعد از ظهر نمایش پست [4]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من



ویلای جناب سرهنگ

سید کاظم حسینی

به نام خدا

یکبار خاطره ای برام تعریف کرد از دوران سربازی اش. خاطره ای تلخ و شیرین که منشا آن، روحیه الهی خودش بود. می گفت: اول سربازی که اعزام شدیم رفتیم ((صفرچهار))بیرجند. بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی، صحبت تقسیم و این حرفها پیش آمد. یک روز تمام سربازها را به خط کردند، تو میدان صبحگاه.
هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد ما بین بچه ها. قدمها را آهسته بر می داشت و با طمانینه. به قیافه ها با دقت نگاه می کرد و می آمد جلو. تو یکی از ستون ها یکدفعه ایستاد. به صورت سربازی خیره شد. سر تا پای اندامش را قشنگ نگاه کرد. آمرانه گفت: بیرون.
همین طور، دو - سه نفر دیگر را هم انتخاب کرد. من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها: هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی داشتیم.
فرمانده پادگان هنوز لابه لای بچه ها می گشت و می آمد جلو. نزدیک من یکهو ایستاد. سعی کردم خونسرد باشم. تو چهره ام دقیق شد و بعد هم، از آن نگاه های سر تا پایی کرد و گفت: توام برو بیرون.
یکی آهسته از پشت سرم گفت: خوش بحالت!(3)

تا از صف بروم بیرون، دو، سه تا جمله دیگر هم از همین دست شنیدم:
-دیگه افتادی تو ناز و نعمت!
- تا اخر خدمت کیف می کنی!
بیرون صف یک درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پهلوی بقیه. حسابی کنجکاو شده بودم. از خودم می پرسیدم: چه نعمتی می خوان به من بدن که این بچه شهری ها این طور افسوسش رو می خورن؟!
خیلی با حسرت نگاهم می کردند. بالاخره از بین آن همه، چهار، پنج نفر انتخاب شدیم. یک استوار بردمان دم آسایشگاه. گفت: سریع برین لوازمتون رو بردارین و بیاین بیرون، لفتش ندین ها.
باز کنجکاوی ام بیشتر شد. با آنهای دیگر هم رفاقت نداشتم که موضوع را ازشان بپرسم. لوازمم را ریختم توی کیسه انفرادی و آمدم بیرون. یک جیپ منتظر بود. کیسه ها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا.
همراه آن استوار رفتیم بیرجند. چند دقیقه بعد جلوی یک خانه بزرگ و ویلایی، ماشین ایستاد. استوار پیاده شد. رو کرد به من و گفت: بیا پایین.
خودش رفت زنگ آن خانه را زد. کیسه ام را برداشتم و پریدم پایین. به ام گفت: تو از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی، هر چی بهت گفتن، بی چون و چرا گوش می کنی.
مات و مبهوت نگاهش می کردم. آمدم چیزی بگویم، در باز شد یک زن تقریبا مسن و ساده وضع، بین دو لنگه در ظاهر شد. چادر گلدار و رنگ و رو رفته اش را روی سرش جابه جا کرد. استوار به اش مهلت حرف زدن نداد. به من اشاره کرد و گفت: این سرباز را خدمت خانم معرفی کنید.
از شنیدن کلمه خانم خیلی تعجب کردم. استوار آمد که برود، گفتم: من اینجا اسلحه ندارم، هیچی ندارم؛ نگهبانی می خوام بدم؟ چیکار می خوام بکنم؟
خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت: برو بابا دلت خوشه! از امروز همین لباسهات رو هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی!
تو دوره آموزشی، به قول معروف تسمه از گرده مان کشیده بودند. یاد داده بودند به مان؛ که مافوق گفت بمیر، بی چون و چرا باید بمیری. رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال آن زن رفتم تو.
ولی هنوز در تب و تاب این بودم که تو خانه یک خانم می خواهم چیکار کنم؟ رو به روی در ورودی، آن طرف حیات یک ساختمان مجلل، چشم را خیره می کرد. وسعت حیات و گلهای رنگارنگ و درختهای سر به فلک کشیده هم زیبایی داشت. زن گفت دنبالم بیا.
گونی به دست دنبالش راه افتادم. رفتیم توی ساختمان. جلوی راه پله زن ایستاد. اتاقی را در طبقه دوم نشانم داد و گفت: خانم اونجا هستن.
به اعتراض گفتم: معلوم هست می خوام چه کار کنم؟ این که نشد سربازی که برم پیش یک خانم!
ترس نگاهش را گرفت. به حالت التماس گفت: صدات رو بیار پایین پسرم! با اضطراب نگاهی به بالا انداختم و ادامه داد: برو بالا، خانم بهت می گن چکار باید بکنی، زیاد بد اخلاق نیست.
باز پرسیدم: آخه باید چه کار کنم؟
انگار ترسید جواب بدهد. تا تکلیفم را یکسره کنم، از پله ها رفتم بالا. در اتاق قشنگ باز بود جوری که نمی توانستم در بزنم. نگاهی به فرش های دست باف و قیمتی کف اتاق انداختم. بند پوتینم را باز کردم و بیرونشان آوردم. با احتیاط یکی، دو قدم رفتم جلوتر. گفتم: یاالله!
صدایی نیامد. دوباره گفتم: یاالله، یاالله!
این بار صدای زن جوانی بلند شد: سرت رو بخوره! یاالله گفتنت دیگه چیه؟ بیا تو!
مردد و دو دل بودم. زیر لب گفتم: خدایا توکل بر خودت.
رفتم تو. چیزی که دیدم، چشمهام یکهو سیاهی رفت. کم شده بود نقش زمین شوم. فکر می کنی چه دیدم؟
گوشه اتاق، روی، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان: مینی ژوب نشسته بود، با یک آرایش غلیظ و حال بهم زن! پاهاش هم خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم. تمام تنم خیس عرق شد.
چند لحظه ماتم برد. زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود، چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم: دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق زدم بیرون. پوتینها را پام کردم. بندها را بسته و نبسته، گونی را برداشتم. زن بیحجاب با عصبانیت داد زد: آهای بزمجه کجا داری می ری؟ برگرد!
گوشم بدهکار هارت و هورت او نشد. پله ها را دوتا یکی آمدم پایین. رنگ از صورت چادری پریده بود. زیاد بهش توجهی نکردم و رفتم تو حیاط. دنبالم دوید بیرون. دستپاچه گفت: خانم داره صدات می زنه.
گفتم: این قدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!
گفت: اگه نری، می کشنت ها!
عصبی گفتم: بهتره!
من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریبا داشت دنبالم می دوید. دم در یادم آمد که آدرس پادگان را بلد نیستم. یکدفعه ایستادم. زن هم ایستاد. ازش پرسیدم: پادگان صفر - چهار کدوم طرفه؟
حیران و بهت زده گفت: برای چی می خوای؟!
گفتم: میخوام از این جهنم -دره فرار کنم.
گفت: به جوونیت رحم کن پسر جان، این کارا چیه؟ اینجا بهترین پول، بهترین غذا، و بهترین همه چیز رو به تو می دن، کیف می کنی.
وقتی دیدم زن می خواهد مرا منصرف کند که دوباره برگردم، بی خیال آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم بیرون، خیابان خلوت بود و پرنده در آن پر نمی زد. فقط گاهگاهی ماشینی با سرعت رد می شد.
آن روز هر طور بود، بالاخره پادگان را پیدا کردم. از چیزهایی که آن جا دستگیرم شد خونم بیشتر به جوش آمد. آن خانه، خانه یک سرهنگ بود که من آن جا حکم یک گماشته را پیدا می کردم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر یک جناب سرهنگ طاغوتی و بی غیرت بود!به هر حال، دو سه روزی دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا، ولی حریفم نشدند. دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: این پدر سوخته رو تنبیهش کنین تا بفهمه ارتش خونه -ننه یا بابا نیست که هر غلطی دلش خواست بکنه، بکنه.
هجده تا توالت آنجا داشتیم که همیشه چهار نفر مامور نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر برای یک نوبت. نوبت بعدی باز چهار نفر دیگر را می بردند. قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهایی همه توالتها را تمیز کنم.
یک هفته تمام این کار را کردم، تک و تنها پشت سر هم. صبح روز هشتم سرگرم کار بودم که یک سرگرد آمد سر وقتم. خنده عرض داری کرد و به تمسخر گفت:ها، بچه دهاتی! سر عقل اومدی یا نه؟
جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندی تو چشماش نگاه می کردم. کفری تر از قبل ادامه داد: قدر اون ناز و نعمت رو حالا می فهمی، نه؟
بر و بر نگاش می کردم. گفت: انگار دوست داری برگردی همون جا، نه؟
عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم حقیقتا توی آن لحظه خدا و امام زمان (سلام الله علیه )کمکم می کردند که خودم را نمی باختم. خاطر جمع و مطمئن گفتم: این هجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدی دستم و بگی همه این کثافتها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز توی بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه؛ با کمال میل قبول می کنم، ولی توی اون خونه دیگه پا نمی گذارم.
عصبانی گفت: حرف همین؟
گفتم: اگر بکشیدم، اون جا نمی رم.
بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمات (4)

 



  می پسندم        0 
















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده : سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوارعبدالحسین برونسی
دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۵ ۰۴:۵۱ بعد از ظهر نمایش پست [5]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من



به نام خدا


فاطمه ناکام برونسی و راز شب معصومه سبک خیز(همسر)


سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود. روزهای اول ازدواج، شرینی خاص خودش را داشت. هر چه بیشتر از زندگی مشترکمان گذشت، با اخلاق و روحیه او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده؛ پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است.

آن وقتها توی روستا کشاورزی می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر. همه اش برای این و آن کار می کرد. به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی.
همان اول ازدواج رساله حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله های دیگری که دیده بودم، فرق می کرد؛ عکس خود امام روی جلد آن بود، اگر می گرفتند، مجازات سنگینی داشت.
پدرم چند تایی از کتابهای امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند. کارهای دیگری هم تو خط انقلاب می کرد. انگار اینها را خدا ساخته بود برای عبدالحسین.
شبها که می آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهای دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد وقتی گوش می داد توی نگاهش ذوق و شوق موج می زد.

خیلی زود افتاد در خط مبارزه. حسابی هم بی پروا بود. برای این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستای ما. توی مسجد سخرانی کرد علیه رژیم. شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد.
شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد.

آن وقتها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاک خیلی خوشحال بودند. ولی او ناراحتی اش از همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاک گیج شده بودیم. پیش خودم می گفتم: اگه بخوان به روستایی ها زمین بدن که ناراحتی نداره!
کنجکاوی ام وقتی بیشتر می شد که دیگران شاد هستند. یک بار که خیلی دمغ بود، به اش گفتم: چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟
اخمهاش را کشید به هم. جواب واضحی نداد. فقط گفت: همه چیز خراب می شه، همه چی رو می خوان نجس کنن!
بالاخره صحبت تقسیم ملکهای قطعی شد. یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. گفتند: همه اهالی بیان تو مسجد آبادی.
خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه این که به زور ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد. توی همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت توی صندوقخانه. دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم. رفت توی یک پستو و گفت: اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.
چشمهام گرد شده بود. گفتم: بگم نیستی؟!
گفت: آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.
این چند روزه، بفهمی -نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: آخه این چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!
جوابم را نداد. تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم است ناراحت است. آمدم بیرون. چند لحظه ای نگذشته بود، در زدند. زود رفتم دم در. آمده بودند پی او. گفتم: نیست.
رفتند چند دقیقه بعد، بزرگترهای ده آمدند دنبالش. آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: نیست. هرچه می پرسیدند کجاست، می گفتم نمی دونم.
تا کار آنها تمام نشد، عبدالحسین خودش را توی روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند. خوب یادم هست که حتی پدر و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهای روستا هم آمدند که: دو ساعت ملک به اسمت در اومده بیا برو بگیر.
گفت: نمی خوام.
گفتند: اگه نگیری، تا عمر داری باید رعیت باشی ها.
گفت: هیچ عیبی نداره.
هر چی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمینها نگیرند. می گفتند: شما چه کار داری به ما؟ شما اختیار خودتو داری.
آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که میخواستند بدهند به ما. گفت: عبدالحسین برو زمین رو بگیر، حالا که از ما به زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشد، از شیر مادرت برات حلال تر.
تو جوابش گفت: شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب و ملکها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه رو با هم قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم رو نمی شه کاری کرد.
کم کم می فهمیدم چرا زمین را قبول نکرده. بالاخره هم یک روز آب پاکی (5) ریخت به دست همه و گفت: چیزی رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، و من هم همچین چیزی نمی خوام، اونا یک سر سوزن هم توی فکر خیر و صلاح ما نیستن.
وقتی تنها می شدیم، با غیظ می گفت: خدا لعنتش کنه، با این کارهاش چه بلایی سر مردم در می آره!
آبها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند. عبدالحسین باز آستینها را زد بالا و رفت کشاورزی برای این و آن. حسن، فرزند اولم، هفت ماهش بود. اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند، آمد گفت: از امروز باید خیلی مواظب باشی.
گفتم: مواظب چی؟
گفت: اولا که خودت خونه بابام چیزی نخوری، دوما بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش نده.
با صدای تعجب زده ام گفتم: مگر میشه؟!
به حسن اشاره کردم و ادامه دادم: نا سلامتی بچه شونه.
گفت: نه اصلا من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه.
لحنش محکم بود و قاطع. همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی. چیزهای که به من گفت، به آنها هم گفت. خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزی نخورد!
کم کم پاییز از راه رسید. یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد برای زیارت. برعکس دفعه های قبل، این بار خیلی طول کشید رفتنش.
ده پانزده روز گذشت. آرام و قرار نداشتم. حسابی دلواپس شده بودم. بالاخره یک روز نامه ای ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم. پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته بود. نامه را باز کرد. هر چه بیشتر می خواند، شکفته تر می شد. دیرم می شد بدانم چی نوشته. نامه را تا اخر خواند. سرش را بلند کرد. خیره ام شد و گفت: نوشته من دیگه به روستا بر نمی گردم، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین مشهد. اگر هم دوست ندارین، هر چی من تو خونه و زندگیم دارم همه اش مال شما، هر چه که می خواین بفرستین؛ فقط بچم رو بفرستین شهر.
نامه را بست. آدرس عبدالحسین را یک بار دیگر خواند گفت: با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعا مشکله.
به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: شما بهتره هر چه زودتر برین شهر، ما هم ان شاءالله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما می آیم؛ این ده جای موندن مثل ماها نیست.
از همان روز دست به کار شدیم. بعضی از وسایلمان را فروختیم و دادیم به طلبکارها. باقی وسایل را، که چیزی هم نمی شد، جمع و جور کردم. حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشوم. با خدا بیامرز پدرش راهی شدم.
آدرس توی احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم، فهمیدم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سوال شده بود که انجا را چطور پیدا کرده.
بالاخره رسیدیم خانه. فکر نمی کردم که دربست باشد. جای خوب و دست و بازی بود. با خودش که صحبت کردم، دستم آمد که خانه مال همان صاحب زمینهاست. وقتی فهمیده بود که عبدالحسین می خواهد مشهد ماندگار شود، برده بودش توی همان خونه. گفته بود: این خونه مال شما.
قبول نکرده بود. صاحب زمین ها گفته بود: پس تا برای خودت کاری را دست و پا کنی، همین جا مجانی بشین.
ازش پرسیدم: کار پیدا کردی؟
خندید و گفت: آره.
زود پرسیدم: چه کاری؟
گفت سر همین کوچه یک سبزی فروشی هست، فعلا اونجا مشغول شدم. پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدیدمان را شروع کردیم. عادت کردن به اش سخت بود. ولی بالاخره باید می ساختیم.
عبدالحسین نزدیک دو ماه توی سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقتها که حرف از کارش می شد، می فهمیدم دل خوشی ندارد. یک روز آمد و گفت: این کار برام خیلی سنگینه، من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره.
پرسیدم: چرا؟
با زنها بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزی فروشه هم آدم درستی نیست، سبزی ها رو می ریزه توی آب که سنگین تر بشه.
آهی کشید و ادامه داد: از فردا دیگه نمی رم.
گفت: ناراحت نباش، خدا کریمه.
فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد گفت: توی یک لبنیاتی کار پیدا کردم.
گفتم: این جا روزی چقدرت می دن؟
گفت: از سبزی فروشی بهتره، روزی ده تومان می ده.
ده، پانزده روزی رفت لبنیاتی . یک روز بعد از ظهر زودتر از وقتی که باید می آمد پیداش شد. خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم افتاد به وسایل توی دستش؛ یک بیل و یک کلنگ! پرسیدم: اینا رو برای چی گرفتی؟!
گفت: به یاری خدا چهارده معصوم (علیه السلام) می خوام از فردا صبح بلند شم و برم سر گذر.
چیزهایی از کارگر سر گذر شنیده بودم. می دانستم کارشان خیلی سخت است. به اش گفتم: این لبنیاتیه که دیگه کارش خوب بود، مزد که هم زیاد می داد!
سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: این یکی باز از اون سبزی فروشه بدتره.
گفت: کم فروشی می کنه کارش غش داره؛ جنس بد رو قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالا می فروشه تازه همینم سبکتر می کشه؛ از همه بدترش اینه که می خواد منم لنگه خودش باشم! می گه اگه بخوای به جایی برسی، باید این کارا بکنی!
با غیظ ادامه داد: این تونش از اون یکی حروم تره!
از فردا صبح زود، رفت به قول خودش سر گذر. سه، چهار روز بعد، اخر شب که از سر کار برگشت، گفت: امروز الحمدالله یک بنا پیدا شد که منو با خودش ببره سر کار.
گفتم: این روزی چقدر می ده؟
گفت: ده تومن.
کارش جان کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم، دلم می سوخت. همین را هم به اش گفتم. گفت: هیچ طوری نیست: نون زحمتکشی، نون پاک و حلالیه، خیلی بهتره کار اوناست.
کم کم توی همین کار بنایی جا افتاد و کم کم برای خودش شد ((اوستا)). حالا دیگر شاگرد می گرفت، و دستمزدش هم بهتر از قبل شده بود.
توی همان ایام، یک روز مادرش از روستا امد دیدنمان. یک بغچه نان و دو، سه کیلو ماست چکیده و چیزهای دیگری هم آورده بود برامان. عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه.
مادرش گفت: امان می دادی تا یه کمی بخورن بچه ها.
تشکر کرد و گفت: حالا که کسی گرسنه نیست، ان شاءالله بعدا می خوریم. نه خودش خورد و نه گذاشت من و حسن به آنها دست بزنیم. مادرش که رفت حرم، سریع بغچه نان و چیزهای دیگر را برد توی یک مغازه و کشید. به اندازه وزنشان، پولش را حساب کرد و داد به چند تا فقیر که می شناخت. آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم. مادرش را هم نگذاشت یک سر سوزن از جریان خبردار شود ملاحظه ناراحت نشدنش.
پیر زن چند روزی پیش ما، ماند. وقتی حرف از رفتن زد، عبدالحسین به اش گفت: نمی خواد بری ده، همین جا پهلوی خودم بمون.
گفت: بابات رو چیکار کنم؟!
گفت: اونم می آریمش شهر.
از ته دل دوست داشت مادرش بماند، بیشتر جوش زمین های تقسیمی را می زد. مادرش ولی راضی نشد. راه افتاد طرف روستا. عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد. همان جا نوجوانهای آبادی را جمع می کند و به شان می گوید: هر کدوم از شما که بخواد بیاد مشهد درس طلبگی بخونه، من خودم خرجش رو می دم.
سه تا از آنها پدر و مادرشان رو راضی کرده بودند که با عبدالحسین آمدند شهر. عبدالحسین اسمشان را توی یک حوزه علمیه نوشت. از آن به بعد هم، مثل این که بچه های خودش باشند، خرجی شان را می داد. خودش هم شروع کرد به خواندن درسهای حوزه، روزها کار شب ها درس. همان وقتها هم حسابی در گیر کار مبارزه با رژیم شده بود.
من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودند شهر، برای زندگی. یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم. ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم به اش گفت: می خوای چه کار کنی؟
گفت می خوام بچم خونه خودمون به دنیا بیاد، شما برین اونجا منم، می رم دنبال قابله.
یکی از زن های روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت، رفت دنبال قابله.
رسیدیم خانه. من همین طور درد می کشیدم و ((خدا خدا)) می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع که رفت در را باز کند کمی بعد با خوشحالی برگشت. گفت: خانوم قابله اومدن.
خانم سنگین و موقری بود. به خودمان دست سبکی هم داشت بچه، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد یک دختر قشنگ و چشم پر کن.
قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندی زد و پرسید: اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟
یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه.
قابله به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی و با ظرف میوه برگشت. گذاشت جلو او و تعارف کرد. نخورد. گفت: بفرمایین، اگه نخورین که نمی شه.
گفت: خیلی ممنون، نمی خورم.
مادرم چیزهای دیگری هم آورد. هر چه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد. کمی بعد خدا حافظی کرد و رفت.
شب از نیمه گذشته بود. عقربه های ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می گفت: اخه آدم اینقدر بی خیال!
ولی من حرص و جوش این را می زدم که؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالاخره ساعت سه، صدای در بلند شد زود گفتم: حتما خودشه.
مادرم رفت توی حیاط، مهلت به آمدن به اش نداد. شروع کرد به سرزنش. صدایش را می شنیدم: خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت می ری؟! آخه نمی گی خدا نکرده یک اتفاقی بیفته.
تا بیاید تو، مادرم یکریز پرخاش کرد. بالاخره توی اتاق، عبدالحسین به اش گفت: قابله که اومد خاله، به من چه کار داشتین؟
دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم. زود آمد کنار رختخواب بچه.
قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد.
حیرت زده پرسیدم: برای چی گریه می کنی؟
چیزی نگفت. گریه اش برام غیر طبیعی بود. فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرامتر شد، گفتم: خانم قابله می خواست که ما اسمش رو فاطمه بگذاریم.
با صدای غم آلودی گفت: منم همین کارو می خواستم بکنم، نیت کرده بودم که اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذاریم.
گفتم: راستی عبدالحسین، ما چای، میوه، هر چه که آوردیم، هیچی نخوردن.
گفت: اونا چیزی نمی خواستن.
بچه را گذاشت کنار من. حال و هوای دیگری داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشند.
بعد از آن شب هم، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت، دور از چشم ماها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) دارد. پیش خودم گفتم: چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم، حتما یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره.
پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم دنبال قابله. هر چه به عبدالحسین گفتیم برود دنبال او، گفت: نمی خواد.
گفتم: آخه قابله باید باشه.
با ناراحتی جواب می داد: قابله دیگه نمی آد، خودتون بچه رو ببرین حمام. آخرش هم نرفت. آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم.
چند روز بعد، توی خانه با فاطمه و حسن بودم. بین روز آمد و گفت: حالت که ان شاءالله خوبه؟
گفتم: آره، برای چی؟
گفت: یک خونه اجاره کردم نزدیک خونه مادرت، می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اونجا.
چشمهام گرد شده بود. گفتم: چرا می خوای بریم؟ همون خونه که خوبه، خونه بی اجاره.
گفت: نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.
مکث کرد و ادامه داد: می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی.
طولی نکشید که شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل. صاحب خانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم، ناراحت شد آمد پیش او، گفت: این خونه که دربسته، از شما هم که نه کرایه می خوایم، نه هیچی، چرا می خوای بری؟
عبدالحسین گفت: دیگه از این بیشتر مزاحم شما نمی شیم.
گفت: چه مزاحمتی؟! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بری.
قبول نکرد. پا توی یک کفش کرده بود که برویم، و رفتیم.
فاطمه نه ماهه شده بود، اما به یک بچه دو، سه ساله می مانست. هر کس می دیدش، می گفت: ماشاءالله این چقدر خوشگله.
صورتش روشن بود و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش را  گرفتم. پرسیدم: شما چرا برای این بچه ناراحتی؟
سعی کرد گریه کردنش را نبینم گفت: هیچی دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است، خیلی دوستش دارم.
نمی دانم این بچه چه سری داشت. خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توی ذهنم مانده است. مخصوصا لحظه های آخر عمرش، وقتی که مریض شده بود. و چند روز بعدش هم فوت کرد.
بچه را خودش غسل داد و خودش کفن پوشید و خودش دفن کرد. برای قبرش، مثل آدمهای بزرگ، یک سنگ قبر درست کرد. روی سنگ هم گفته بود بنوسید: فاطمه ناکام برونسی.
چند سالی گذشت. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه ها شد.
بعضی وقتها، مدت زیادی می گذشت و ازش خبری نمی شد. گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگری هاش که می آمدند مرخصی. احوالش را از آنها می پرسیدم. یک بار رفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی را نشانم داد. عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: نگاه کنید حاج خانم، این جا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.
یک آن دست و پام را گم کردم. صورتم زد به سرخی. با ناراحتی گفتم: آقای برونسی چه کارها می کنه!
کمی بعد خداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بودم. همه اش می گفتم: آخه این چه کاریه که بنشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!
چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی در کند. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم: یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و اون صحبت کنین؟!
خندید و گفت: شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟
به اش حتی فکر نکرده بودم. گفتم: نه.
خنده از لبش رفت. حزن و اندوه آمد توی نگاهش. آهی کشید و گفت: من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم.
یک دفعه کنجکاوی ام تحریک شد. افتادم تو صرافت این که بدانم چی گفته. سالها از فوت دختر کوچیکمان می گذشت. خاطره اش ولی همیشه همراه من بود بعضی وقتها حدس می زدم که باید سری توی آن شب و توی تولد فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم.
بالاخره سرش را فاش کرد. اما نه کامل و آن طوری که من می خواستم. گفت اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله یادت که هست؟
گفتم: آره که ما رفتیم خونه خودمون.
سرش را رو به پایین تکان داد. پی حرفش را گرفت. گفت: همون طور که داشتم می رفتم، یکی از دوستهای طلبه رو دیدم. اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتما باشم؛ یعنی دیگه نمی شد کاریش کرد. توکل کردم به خدا و باهاش رفتم..... جریان اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! می دونستم دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت قابله رو می فرستی و می ری دنبال کارت؛ شستم خبردار شد که باید سری تو کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم.
عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانوم هر کی بود، خودش اومده بود خونه ما.



ویرایش ارسال توسط : قمرخانم
در تاریخ : سه شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۵ ۱۲:۲۶ قبل از ظهر



  می پسندم        0 
















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده : سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوارعبدالحسین برونسی
سه شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۵ ۱۲:۲۱ قبل از ظهر نمایش پست [6]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من



به نام خدا

 

تنها مسجد آبادی
 

حجت الاسلام محمد رضا رضایی

سالها پیش، آن وقتها که هنوز شانزده، هفده سال بیشتر نداشتم، یک روز توی زمینهای کشاورزی سخت مشغول کار بود من داشتم به راه خودم می رفتم درباره خلوص، و نیت پاک او، چیزهای زیادی شنیده بودم. می دانستم اهل آبادی هم دوستش دارند. مثلا وقتی از سربازی برگشت، استقبال گرمی ازش کردند. یا روز ازدواجش، همه سنگ تمام گذاشته بودند.

اینها را خبر داشتم، ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم. عجیب هم دوست داشتم همچین فرصتی دست بدهد. شاید برای همین بود که آن روز وقتی صدام زد، کم مانده بود از خوشحالی بال در بیارم! برام دست بلند کرد و با اشاره گفت: بیا.
نفهمیدم چطور خودم را رساندم به اش. سلام کرد. جوابش را با دسپاچگی دادم. بیلش را گذاشت کنار. انگار وقت استراحتش بود. همان جا با هم نشستیم. هزار جور سوال توی ذهنم درست شده بود. با خودم می گفتم: معلوم نیست (6) چه کارم داره؟

بالاخره شروع کرد به حرف زدن، چه حرفهایی! از دین و از پایبندی به دین گفت، و از مبارزه و از انقلابی بودن حرف زد، تا این که رسید به نصیحت کردن من. با آن سن جوانی اش، مثل یک پدر مهربان و دلسوز می گفت که مواظب چه جیزهایی باید باشم، چه کارهایی را باید انجام بدهم و چه کارهایی را حتی دور و برش هم نروم. این لطف او تنها شامل من نمی شد، هر کدام از اهل آبادی که زمینه ای داشتند، همین صحبتها را براشان پیش می کشید.

آن روز به قدری با حال و با صفا حرف می زد که اصلا گذشت زمان را حس نمی کردم. وقتی حرفهاش تمام شد و به خودم آمدم، تازه فهمیدم یکی، دو ساعت است که آن جا نشسته ام.

صحبتش که تمام شد، دوباره بیلش را برداشت و شروع کرد به کار.
دوست داشتم بیشتر از اینها پیشش بمانم، فکر این که مزاحم باشم، نگذاشت. ازش خداحافظی کردم و رفتم، در حالی که عشق و علاقه ام به او بیشتر از قبل شده بود.



  می پسندم        0 
















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده : سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوارعبدالحسین برونسی
چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۵ ۱۰:۴۰ قبل از ظهر نمایش پست [7]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من



به نام خدا
 


سفر به زاهدان


سید کاظم حسینی


سالهای پنجاه و سه، پنجاه و چهار بود. آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم. اول دوستی مان، فهمیدم تو خط مبارزه است. کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار. مدتی بعد با چهره های سرشناس انقلاب آشنا شدم. زیاد می رفتیم پای صحبتشان. گاهی تو برنامه های علمی هم روی من حساب باز می کرد. یک روز آمد پیشم. گفت: می خوام برم مسافرت، می آی؟
پرسیدم: کجا؟
گفت: زاهدان.
یقین داشتم منظورش از مسافرت، تفریح و گردش نیست. می دانستم بازهم کاری پیش آمده. پرسیدم: ان شاءالله ماموریته دیگه، آره؟
خونسرد گفت: نه، همین جوری یک مسافرت دوستانه می خوایم بریم، برای گردش.
توی لوندادن اسرار حسابی قرص و محکم بود. این طور وقتها زیاد پیله اش نمی شدم که ته و توی کار را در بیاورم. گفتم: بریم، حرفی نیست.
نگاه دقیقی به صورتم کرد. لبخندی زد و گفت: ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیلها رو هم بگذار بلند باشه.
گفتم: به چشم.
گفت: پس باروبندیلت رو ببند می آم دنبالت. خداحافظی کرد و رفت. چند ساعت بعد برگشت. یک دبه روغن دستش گرفته بود. پرسیدم: اینو می خوای چه کار؟
گفت: همین جوری گرفتم، شاید لازم بشه.
با هم رفتیم خانه یکی از روحانی ها که آن زمان نماینده دریافت وجوهات حضرت امام بود توی استان خراسان. من بیرون خانه منتظرش ایستادم. خودش رفت تو. چند دقیقه بعد آمد گفت: بریم.
رفتیم ترمینال. سوار یکی از اتوبوسهای زاهدان شدیم و راه افتادیم.
وقتی رسیدیم زاهدان، تو اولین مسافر خانه اتاق گرفتیم. هنوز درست و حسابی جابه جا نشده ببودیم که دبه روغن رو برداشت و گفت: کار نداری؟
با تعجب پرسیدم: کجا؟
گفت: می رم جایی، زود بر می گردم.
ساکت شد. کمی فکر کرد و ادامه داد: یک موقع هم اگه دیر شد، دلواپس نشی ها.
گفتم: نمی خوای بگی کجا می ری، با اون دبه روغنت؟
محکم و مطمئن گفت: نه.
راه افتاد طرف در اتاق. گفتم: اقلا یه کمی می موندی خستگی راه از تنت در می رفت.
گفت زیاد خسته نیستم.
دم در برگشت طرفم. گفت: یادت باشه سید جان؛ هرچه که دیر کردم، دلواپس نشی؛ یعنی یه وقت شهربانی یا جای دیگه ای نری ها.
خداحافظی کرد و رفت.
درست دو روز بعد برگشت! دبه روغن هم همراهش نبود. توی این مدت چی کشیدم، بماند. هنوز از گرد راه نرسیده بود، گفت: بار و بندیل رو ببند که بریم.
گفتم: بریم؟ به همین راحتی!
گفت: آره دیگه، بریم.
به کنایه گفتم: عجب گردشی کردیم!
می دانستم کاسه ای زیر نیم کاسه ای است. گفتم: موضوع چی بود آقای برونسی؟ به منم بگو.
نگفت. هر چه بیشتر اصرار کردم، کمتر چیزی دستگیرم شد. آخرش گفتم: یعنی دیگه به ما اطمینان نداری.
گفت: اگه اطمینان نداشتم، نمی آوردمت.
گفتم: چرا نمی گی کجا بودی؟
گفت: فعلا مصلحت نیست.
ساکم را بستم. دنبالش راه افتادم ترمینال. آن جا بلیط مشهد گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم. توی راه باز پیله اش شدم؛ هر چی تلاش کردم تا ته توی کار را دربیارم، فایده ای نداشت؛ چیزی نگفت که نگفت.
تا قبل از پیروزی انقلاب، چند بار دیگر هم راجع به آن قضیه سوال کردم، لام تا کام حرفی نزد. توی سر نگهداشتن کارش یک بود؛ نمی خواست بگوید، نمی گفت. حتی ساواک حریفش نمی شد.
یک بار که گرفته بودنش، دندانهاش را یکی یکی شکسته بودند، هزار بلای دیگر هم سرش در آورده بودند ولی یک کلمه هم نتوانسته بودند ازش حرف بیرون بکشند.
بالاخره انقلاب پیروز شد. چند وقت بعد، سپاه توی خیابان احمد آباد یک مرکز زد، به نام مرکز خواهران. برونسی هم شد مسئول دژبانی آن جا؛ تمام آن مرکز و نگهبانی اش را سپرده بودند به او.
یک روز رفتم دیدنش اتفاقا ساعت استراحتش بود. توی اتاقش نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. سلام و احوالپرسی کردم و نشستم کنارش. هنوز کنجکاو آن جریان بودم، همان مسافرت زاهدان. به اش گفتم: حلا که دیگه آبها از آسیاب افتاده؛ بگو اون قضیه چی بود؟
گرفت چه می گویم. خندید و با دست زد رو شانه ام. گفت:ها، حالا چون دیگه خطری نداره، برات می گم.
گفت: اون وقتها می دونی که حاج آقای خامنه ای تبعید شده بودن به یکی از روستاهای ایرانشهر، من اون موقع یک نامه داشتم برای ایشون که باید می رسوندم دست خودشون.
کنجکاوی ام بیشتر شد. گفتم: دادن یک نامه که دو روز طول نمی کشه!
گفت: درست می گی، ولی کار دیگه ای هم پیش اومد.
پرسیدم: چه کاری؟
گفت: نامه رو که دادم خدمت آقا، بین اندرونی و اتاق ملاقات رو نشونم دادن و گفتن ساواک از همین جا رفت و آمد ما رو کنترل می کنه. هر کی هم می آد پهلوی ما، با دوربینهایی که دارن، می بینن؛ اگر شما بتونی کاری بکنی که این کنترل رو نداشته باشن، خیلی خوب میشه.
فهمیدم منظور آقا اینه که جلو دید ساواکی ها رو با کشیدن یک دیوار بگیرم. منم سریع دست به کار شدم؛ آجر ریختم و دم و تشکیلات دیگه رو هم جور کردم و اون جا رو دیوار کشیدم. برای همین، برگشتنم دو روز طول کشید.
با خنده گفتم: پس اون دبه روغن رو هم برای اقا می خواستی؟
گفت: بله دیگه.
پرسیدم: ساواکی ها بهت گیر ندادن.
گفت: اتفاقا وقت اومدن، آقا هم احتمال می دادن منو بگیرن. به شون گفتم: من این جا که اومدم سرم چفیه بسته بودم، فکر نکنم بشناسن؛ ولی اقا راضی نشدن، منو از مسیر دیگه ای خارج کردن که گیر نیفتم.
اتش کنجکاوی ام سرد شده بود. حرفهای عبدالحسین سند مطمئنی بود برای قرص و محکم بودن او، و برای اثبات راز دار بودنش.(7)



  می پسندم        0 
















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده : سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوارعبدالحسین برونسی
پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۵ ۱۲:۱۴ بعد از ظهر نمایش پست [8]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من




به نام خدا
 


سر ما زده


حجت الاسلام محمد رضا رضایی



پنچاه متر زمین داشتیم تو کوی طلاب. سندش مشاع بود، ولی نمی گذاشتند بسازم. علناً می گفتند: باید حق حساب بدی تا کارت راه بیفته.

از یک طرف به این کار راضی نمی شدم از طرفی هم خانه را باید حتما می ساختم، و لی آنها نمی گذاشتند. سردی هوا و زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد.
بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم. رفتم پیش اوستا عبدالحسین و جریان را به اش گفتم. گفت: یک بنای دیگه هم می گم بیاد، خودتم کمک میکنی ان شاءالله یک شبه کلکش رو می کنم.
فکر نمی کردم به این زودی قبول کند، آن هم توی هوای سرد زمستان.
شب نشده، مصالح را ردیف کردیم. بعد از نماز مغرب، با یکی دیگر آمد. سه تایی دست به کار شدیم.
بهتر و محکم تر از همه او کار می کرد. خستگی انگار سرش نمی شد. به طرز کارش آشنا بودم. می دانستم برای معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می کشد. توی گرمترین روزهای تابستان هم بنایی اش تعطیل نمی شد.
شب از نیمه گذشته بود. من همینطور به اصطلاح ملات درست می کردم و می بردم. بخار سفید نفسهام تند و تند از دهنام می آمد بیرون. انگشتهای دست و پام انگار مال خودم نبود. گوشها و نوک بینی ام هم بدجوری یخ زده بود.

یک بار گرم کار بودم، چشمم افتاد به بنای دیگر. به نظر آمد دارد تلوتلو می خورد یکهو مثل کنده خشک درختی که از زمین کنده شود، افتاد زمین! دویدم طرفش. عبدالحسین هم آمد، شاید برای دلداری من، گفت: چیزی نیست سرما زده شده.
شروع کرد به ماساژ دادن بدنش من هم کمکش. چند دقیقه بعد به حال اومد کم کم نشست روی زمین. وقتی به خودش آمد، بلند شد. ناراحت و عصبی گفت: من که دیگه نمی کشم، خداحافظ!
رفت پشت سرش را هم نگاه نکرد. نگاه نگرانم را دوختم به صورت عبدالحسین. اگر او هم کار نیمه تمام ول می کرد، من حسابی توی درد سر می افتادم. لبخندی زد. دست گذاشت روی شانه ام. گفت: ناراحت نباش، به امید خدا خودم کار اون رو هم می کنم.....
هر خانه ای که می ساخت، انگار برای خودش می ساخت. یعنی اصلا این براش یک عقیده بود. عقیده ای که با همه وجود به اش عمل می کرد. کارش کار بود، خانه ای هم که می ساخت، واقعا خانه بود. کمتر کارگری باهاش دوام می آورد. همیشه می گفت: نانی که من می خورم باید حلال باشه.
می گفت: روز قیامت، من باید از صاحبکار طلبکار باشم، نه او از من.
برا همین هم زودتر از همه می آمد سر کار، دیرتر از همه هم می رفت؛ حسابی هم از کارگر کار می کشید.
آن شب تانزدیک سحر بکوب کار کرد. دیگر رمقی نداشتم. عبدالحسین ولی مثل کسی که سرحال باشد می خندید. از خنده اش، خنده ام گرفت حالا دیگر خیالم راحت شده بود.



  می پسندم        0 
















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده : سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوارعبدالحسین برونسی
پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۵ ۱۲:۲۱ بعد از ظهر نمایش پست [9]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من




به نام خدا

 
    آب دهان هد هد


سید کاظم حسینی




سه، چهار سالی مانده بود به پیروزی انقلاب. آن وقتها یک مغازه داشتم. عبدالحسین از طریق رفت و آمد به همان جا، مرا با انقلاب و انقلابی ها آشنا کرده بود توی خیلی از کارها و برنامه ها دست ما را می گرفت و به قول معروف، ماهم به فیضی می رسیدیم.
یک بار آمد که: امروز می خوام درست و حسابی ازت کار بکشم، سید.
فکر کردم شبیه همان کارهای قبل است. با خنده گفتم: ما که تا حالا پا بودیم، امروزش هم پا هستیم.
لبخندی زد و گفت: مشکل می تونی امروز بند بیاری.
مطمئن گفتم: امتحانش مجانیه.
دست گذاشت روی بدنه ترازو. نیم تنه اش را کمی جلو کشید. گفت: پس یکدست لباس کهنه بردار که راه بیفتیم.
پرسیدم: لباس کهنه برای چی؟!
خندید گفت: اگر پا هستی، دیگه چون و چرا نباید بکنی.
کار خودش بنایی بود. حدس زدم مرا هم می خواهد ببرد بنایی. به هر حال زیاد اهمیت ندادم. یکدست لباس کهنه ردیف کردم. در مغازه را بستم و همراهش راه افتادم.
حدسم درست بود؛ کار بنایی تو خانه یکی از علمای معروف، از همانهایی که با رژیم درگیر بودند و رژیم هم راحتشان نمی گذاشت.
آستینها را زدم بالا و پا به پاش مشغول شدم. به قول خودش زیاد بند نیاوردم. همان اول کار بریدم. ولی به هر جان کندن که بود، دو، سه ساعتی کشیدم. بعدش یکدفعه سر جام نشستم. خسته و بی حال گفتم: من دیگه نمی تونم.
خوب می دانست که من اهل بنایی و این طور کارهای سنگین نبوده ام. شاید رو همین حساب زیاد سخت نگرفت. حتی وقتی لباسها را عوض کردم و می خواستم بزنم بیرون، با خنده و خوشرویی بدرقه ام کرد.
فردا دوباره آمد سراغم و دوباره گفت: لباس کارت رو بردار که بریم.
یک آن ماندم چه بگویم. ولی بعد به شوخی و جدی گفتم: دستم به دامنت! راستش من بنیه این جور کارها رو ندارم.
خندید. گفت: بیا بریم، امروز زیاد  به ات کار سخت نمی دم.
یک ذره هم دوست نداشتم حرفش را رد کنم، ولی از عهده کار هم بر نمی آمدم. دنبال جفت و جور کردن بهانه ای، شروع کردم به خاراندن سرم. گفت: مس مس کردن و سر خاروندن فایده ای نداره، برو لباس رو بردار که بریم.
جدی و محکم حرف می زد. من هم تصمیم گرفتم حرف دلم رو رک و راست بگویم. گفتم: آقای برونسی من اگر بیام، کم کار می کنم؛ این طوری، هم برای خودم زیاد فایده و اجری نداره، هم اینکه دست و پای تو را هم تنگ می کنم.
خنده از لبش رفت. اخمهایش را کشید به هم و برام مثال آن هدهد را زد که آب دهنش را روی آتش نمرود، همان آتش که با کوهی از هیزوم، برای حضرت ابراهیم (علیه السلام) درست کرده بودند. خیلی قشنگ و منطقی، این موضوع را به انقلاب ربط داد و گفت: تو هم هر چی که بتونی به این علما و روحانیون مبارز خدمت کنی، جا داره.
ساکت شد. من سراپا گوش شده بودم و داشتم مثل همیشه از حرفهاش لذت می بردم. پی حرفش را گرفت و گفت: در واقع علما دارن به اسلام وبه زنده کردن اسلام خدمت می کنن، و خدمت و کار ما برای اونها، خدمت و کار برای رضای خدا و برای اسلام هست.



  می پسندم        0 
















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده : سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوارعبدالحسین برونسی
جمعه ۱ امرداد ۱۳۹۵ ۰۱:۲۲ بعد از ظهر نمایش پست [10]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من




به نام خدا

 
حکم اعدام 


معصومه سبک خیز


 

خیلی محتاط بود. رعایت همه چیز را می کرد. هر وقت می خواست نوار گوش بدهد، با چند تا از دوستهای روحانی اش می آمدد نوارهای حساسی بود از فرمایشات امام. ما اجاره نشین بودیم و زیر زمین خانه دستمان، صاحبخانه خودش طبقه بالا می نشست. عبدالحسین و رفقاش می رفتند تو اتاق عقبی. به من می گفت: هر کی در زد، سریع خبر بدی که ضبط رو خاموش کنیم.
اولها که زیاد تو جریان کارنبودم، می پرسیدم: چرا؟
می گفت: این نوارها رو از هرکی بگیرن، مجازات داره میبرنش زندان.
گاهی وقتها هم که اعلامیه جدی از امام می رسید، با همان طلبه ها می رفت توی اتاق. تا می توانستند، از اعلامیه رو نویسی می کردند. شبانه هم عبدالحسین می رفت این طرف و آن طرف پخششان می کرد. خیلی کم می خوابید همان کمش هم ساعت مشخصی نداشت.
هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمی گذاشت. بنایی هم که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت. می گفت: این جوری اگه اتفاقی هم بمیرم، ان شاءالله اجر شهید رو دارم.
روزها کار و شبها هم درس می خواند هم این که شدید توی جریان انقلاب زحمت می کشید.
یک شب یادم هست با همان طلبه ها آمد خانه. چند تا نوار همراهش بود گفت: مال امامه، تازه از پاریس اومده.
طبق معمول رفتند توی اتاق و نشستند پای ضبط. کارشان تا ساعت یازده طول کشید. هنوز داشتند نوار گوش می دادند. لامپ سر در حیاط روشن بود. زن صاحبخانه باهامان قرار و مدار گذاشته بود که هر شب ساعت ده، آن لامپ را خاموش کنیم. زن عصبانی و بی ملاحظه ای بود. دلم شور این را می زد که سر و صداش در نیاید.
توی حیاط را می زد که سر و صداش در نیاید.
توی حیاط را می پاییدم که یکهو سر و کله اش پیدا شد. راست رفت طرف کنتور برق. نه برد و نه آورد، فیوز را زد بالا! زود هم آمد دم زیر زمین و بنای غرغر کردن را گذاشت. گفت: شما می خواین تا صبح بنشینین و هر جور نواری را گوش کنین؟!
صدا بلند بود و نخراشیده. عبدالحسین رسید. گفت: مگه ما مزاحمتی داریم براتون، حاج خانم؟
سرش را انداخته بود پایین توی صورت او نگاه نمی کرد. زن صاحبخانه گفت: چه مزاحمتی از این بدتر؟!
فکر کردم شاید منظورش روشنایی لامپ  سر در حیاط است. رفتم بیرون. گفتم: عیبی نداره، ما فیوز را می زنیم بالا و این لامپ رو خاموش می کنیم.
خواستم برم پای کنتور نگذاشت. یکدفعه گفت: ما دیگه طاقت این کارهای شما رو نداریم.
گفتم: کدوم کارها؟!
گفت: همین که شما با شاه گرفتین.
بند دلم انگار پاره شد نمی دانم از کجا فهمیده بود موضوع را. عبدالحسین به ام گفت: بیا پایین.
رفتیم تو. در را بستم و دیگر چیزی نگفتیم.
صبح که می خواست برود، وسایل کارش را بر نداشت. پرسیدم: مگه نمی خوای بری سر کار؟
گفت: نه،می خوام برم یک خونه پیدا کنم، اینجا دیگه جای ما نیست. ظهر برگشت. پرسیدم: چی شد؟ خونه پیدا کردی؟
گفت: آره.
گفتم: جاش چه جوریه؟
گفت: یک زیر زمینه، تو کوی طلاب.
بعد از ظهر با وسایلمان رفتیم خانه جدید. وقتی زیر زمین را دیدم، کم مانده بود از ترس جیغ بکشم! با یک دنیا حیرت گفتم: این دیگه چه جور جاییه عبدالحسین؟!
لبخند محبت آمیزی زد. گفت: این خونه مال یک طلبه است، قرار شده موقتی توی زیر زمینش بنشینیم تا من ان شاءالله فکر یک جایی رو بردارم برای خودمون.
تاریکی اش ترسم را بیشتر می کرد. داشت گریه ام می گرفت. گفتم: اگه گریه رو بزنی، می آد این جا زندگی کنه؟!
گفت: زیاد سخت نگیر، حالا  برای زندگی موقت که اشکالی نداره.
عاقبت، توی همان زیر زمین تاریک و ترسناک مشغول زندگی شدیم.
چند روز بعد همان طرفها چهل متر زمین خرید. آستینها را زد بالا و با چند تا طلبه شروع به کار کرد به ساختن خانه.
شب و روز کار کردند. خیلی زود دور زمین دیوار کشیدند و رویش را هم پوشیدند. خانه هنوز آجری و خاکی بود که اسباب و اثاثیه را کشیدم و رفتیم آن جا. چند شب دیگر هم کار کرد تا قابل زندگی شد. خانه اش حسابی کوچک بود. یک اتاق بیشتر نداشت. وسطش پرده زدیم. شب که می شد، این طرف چادر ما بودیم و آن طرف، او و رفقای طلبه اش.
کم کم کارهاش گسترده تر شد. بیشتر از قبل هم اعلامیه پخش می کرد و می چسباند به در و دیوار. حتی پول داد به یکی، از زاهدان براش یک کلت آوردند ازش پرسیدم: اینو می خوای چه کار؟
گفت: یکوقت می بینی کار مبارزه به این چیزهام کشید. اون موقع دستمون نباید خالی باشه.
وقتی می رفت برای پخش اعلامیه، می گفت: اگه یکوقتی مامورای شاه اومدن در خونه، فقط بگو: شوهرم بناست می ره سر کار، هیچ چیز دیگه هم خبر ندارم.
یک شب که رفت برای پخش اعلامیه، برنگشت. یک آن آرام نداشتم. تا صبح شود، چند بار رفتم دم در و توی کوچه را نگاه کردم. خبری نبود که نبود. هر چه بیشتر می گذشت، مطمئن تر می شدم که گیر افتاده. از وحشی بودن ساواکی ها چیزهایی شنیده بودم. همین اضطرابم را بیشتر می کرد.
صبح جریان رو به دوستهاش خبر دادم. و گفتند: می رویم دنبالش، ان شاءالله پیداش می کنیم.
آن روز چیزی دستگیرشان نشد. روزهای بعد هم گشتیم، خبری نشد. کم کم داشتم نا امید می شدم که یک روز، یکهو پیداش شد!
حدسمان درست بود: ساواک گرفته بودش. چند روز بعد، درست یادم نیست چطور شد که آزادش کرده بودند.
پیام تازه ای از امام رسیده بود؛ از مردم خواسته بودند، بریزند توی خیابانها علیه رژیم تظاهرات کنند.
عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود. خانه غیاثی نامی را تعمیر می کرد. آن روز سر کار نرفت. ظاهرا خبر داشت قرار است تظاهرات بشود. غسل شهادت کرد و سر از پا نشناخته، داشت آماده رفتن می شد نوارهای امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کرد یک جا. به ام گفت: اگه یکوقت دیدی من دیر کردم، اینا همه رو رد کنی.
خدا حافظی کرد و رفت.
مردم ریخته بودند توی حرم امام رضا (سلام الله علیه) و ضد رژیم شعار می دادند. تا ظهر خبرهای بدی می رسید. می گفتند: مامورهای وحشی شاه قصابی راه انداختن! حتی توی حرم هم تیراندازی کردن، خیلی ها شهید شدن و خیلی ها رو هم گرفتن.
حالا هم حرص و جوش او را می زدم، هم حرص و جوش کتاب و نوارها را. یکی، دو روز گذشت و ازش خبری نشد. بیشتر از این نمی شد معطل بمانم. دست بکار شدم. رساله حضرت امام را بردم خانه برادرش. او یکی از موزائیکهای توی حیات را در آورد. زیرش را خالی کرد. رساله را گذاشت آن جا و روش را پوشاند و مثل اولش کرد.
برگشتم خانه، مانده بودم نوارها و کتابها را چه کار کنم. یاد یکی از همسایه ها افتادم. پسرش پیش عبدالحسین شاگردی می کرد. با خود گفتم: توکل بر خدا می برمشون همون جا، انشاءالله که قبول می کنه.
بر خلاف انتظارم با روی باز استقبال کردند. هر چه بود، گرفتند و گفتند: ما اینارو قایم می کنیم، خاطرت جمع باشه.
هفت، هشت روزی گذشت. باز هم خبری نشد. توی این مدت، تک و توکی از آن به اصطلاح شاه دوستها، حسابی اذیتمان می کردند و زجر می دادند. بعضی وقتها می آمدند و خاطر جمع می گفتند: اعدامش کردن، جنازه اش رو هم دیگه نمی بینین، مگه کسی می تونه با شاه در بیفته؟!
بالاخره روز دهم یکی آمد در خانه. گفت: اوستا عبدالحسین زنده است. باور کردنش مشکل بود با شک و دودلی پرسیدم: کجاست؟
گفت: تو زندان وکیل آباد، اگه می خوای آزاد بشه، یا باید صد هزار تومان پول ببری، یا سند خونه.
چهره ام گرفته تر شد. نه آن قدر پول داشتم، ونه خانه سند داشت.
مرد رفت. من ماندم و هزار جور فکرو خیال. خدا خدا می کردم راهی پیدا شود. با خودم می گفتم: پیش کی برم که این قدر پول به من بده یا یک سند خونه؟
رو هر کی انگشت می گذاشتم، آخرش فکرم می خورد به بن بست. تازه اگر کسی هم راضی می شد به این کار، مشکل بود بیاید زندان. تله بودن، گیر افتادن و هزار فکر دیگر نمی گذاشت.
توی چنین مخمصه ای، یک روز در خانه به صدا در آمد. چادرم را سر کشیدم. روم را محکم گرفتم و رفتم بیرون. مرد غریبه ای بود خودش را کشید کنار و دستپاجه کفت: سلام.
آهسته جوابش را دادم. گفت: ببخشین خانم، من غیاثی هستم، اوستا عبدالحسین تو خانه ما کار می کردن.
نفس راحتی کشیدم. ادامه داد: می خواستم ببینم برای چی این چند روزه نیومدن سرکار؟
بغض گلوم را گرفت. از زور ناراحتی می خواست گریه ام بگیرد. جریان را دست و پا شکسته براش تعریف کردم. گفت: شما هیچ ناراحت نباشین، خونه من سند داره، خودم امروز میرم به امید خدا آزادش می کنم.
خداحافظی کرد و زود رفت. از خوشحالی کم مانده بود سکته کنم. دعا می کردم هر چه زودتر، صحیح و سالم برگردد.
نزدیک ظهر، سرو صدایی توی کوچه بلند شد. دختر کوچکم را بغل کردم و سریع رفتم بیرون. بقال سر کوچه، یک جعبه شرینی دستش گرفته بودم با خنده و خوشحالی داشت بین این و آن تقسیم می کرد. رفتم جلوتر. لا به لای جمعیت چشمم افتاد به عبدالحسین. بر جا خشکم زد! چند لحظه مات و مبهوت ماندم؛ این همون عبدالحسین چند روز پیشه!

قیافه اش خیلی مسن تر از قبل نشان می داد. صورتش شکسته شده بود و دهانش انگار کوچکتر شده بود. همسایه ها پشت سر هم صلوات می فرستادند و خوشحالی می کردند. او ولی گرفته بود و لام تا کام حرف نمی زد. از بین مردم آهسته آهسته آمد و یکراست رفت خانه. پشت سرش رفتم تو. گفت: درو ببند.
در را بستم. آمدم روبه روش ایستادم. گویی به اندازه چند سال پیر شده بود. دهانش را باز کرد که حرف بزند دیدم بعضی از دندانهایش نیست! گفت چیه؟
خوشحال شدین که شرینی می دین؟
گفتم: من شیرینی نگرفتم.
آهی از ته دل کشید. گفت: ای کاش شهید می شدم!
گفت و رفت توی اتاق. چند تا از فامیلها هم آمده بودند. با آنها فقط سلام و علیکی کرد و رفت حمام.
آن روز تا شب هر چه پرسیدم: چه بلایی سرت آوردن؛ چیزی نگفت. کم کم حالش بهتر شد. شب باز رفقای طلبه اش آمدند. آن طرف پرده با هم نشستند به صحبت. لا به لای حرفهاش، اسم یک سروان را برد و گفت: اسلحه را گذاشت پشت گردنم. دست و پام رو بسته بودن. یکی شون اومد جلوم. همش سیلی میزد و می گفت: پدر سوخته بگو اونایی که باهات بودن، کجا هستن؟
می گفتم: کسی با من نبوده.
رو کرد طرف همون سروان و گفت: نگاه کن، پدر سوخته این همه کتک می خوره، رنگش هم عوض نمی شه!
آخرش هم کفرش در می اومد. شروع کرد به مشت زدن. یعنی می زد به قصد این که دندونهام رو بشکنه.
عبدالحسین می خندید و از وحشیگری ساواک حرف می زد، من آرام گریه می کردم. بیشتر دندانهاش را شکسته بودند. شکنجه های بدتر از این هم کرده بودنش. روحیه اش ولی قویتر شده بود، و مصمم تر از قبل می خواست ه مبارزه اش ادامه بدهد.
آن روز باز تظاهرات شده بود. می گفتند: مردم حسابی جلو مامورهای شاه در اومدن.(8)
عبدالحسین هم توی تظاهرات بود. ظهر شد، نیامد. تا شب هم خبری نشد دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم، حتی زندان رفتنش هم برام طبیعی شده بود. شب، همان طلبه ها آمدند خانه. خاطر جمع شدم که باز گرفتنش. یکی شان پرسید: توی خونه سیمان دارین؟
گفتم: آره...
جاش را نشان دادم. یک کیسه سیمان آوردند. اعلامیه جدید امام را که تو خانه ما بود، با رساله گذاشتند زیر پله ها. روش را هم با دقت سیمان کردند. کارشان که تمام شد، به ام گفتند: نوارها و اون چند تا کتاب هم با شما، ببرین پیش همون همسایه تون که اون دفعه بردن بودین.
صبح زود، همه را ریختم توی یک ساک. رفتم دم خانه شان. به زنش گفتم: آقای برونسی رو دوباره گرفتن.
جور خاصی گفت: خوب؟
به ساک اشاره کردم. گفتم: نوار و کتابه، می خوام دوباره زحمت بکشین و این جا قایمشون کنین.
من و منی کرد. گفت: حاج خانم راستش من دیگه جرات نمی کنم.
یک آن ماتم برد. زود ادامه داد: یعنی شوهرم نیست و منم اجازه این کارو ندارم.
زیاد معطل نشدم. خداحافظی کردم و برگشتم خانه. مانده بودم چکارشان کنم. آخرش گفتم؛ توکل بر خدا همین جا قایمشون می کنم، عبدالحسین که دیکه عشق شهادت داره، اگه اینا رو پیدا کردن، اون به آروزش می رسه.
چند تا قالی داشتیم. بعضی از نوارها را گذاشتم لای یکی شان. چند تایی از نوارها حساس بودند. سر یکی از متکاها را باز کردم. نوارها را کذاشتم لای پنبه ها و سر متکا را دوباره دوختم. کتابها را هم بردم زیر زمین. گذاشتمشان توی چراغ خوراک پزی و توی یک قابلمه.
حالا منتظر آمدن ساواکی ها بودم. تو اتاق نشستم. حسن و مهدی و حسین و دختر کوچیکم را دور خودم جمع کردم.
یکهو سر و کله نحسشان پیدا شد. از در و دیوار ریختند توی خانه. حسن هفت، هشت سال بیشتر نداشت. همان جا زبانش بند آمد. دو، سه تاشان با کفش آمدند داخل اتاق. به خودم تکانی دادم. یکی شان که اسلحه دستش بود، گرفت طرفم و داد زد: از جات تکون نخور! همون جا که هستی، بشین.
توی آن لحظه ها گویی خدا راهنمایی ام کرد. نشان همان متکا را داشتم. زود برداشتمش روی پاهام، دخترم را هم خواباندم روش.
آنها شروع کردند به گشتن خانه. گاهی زیر چشمی قالی را نگاه می کردم. کافی بود یکی شان را برگردانند و نوارها را پیدا کنند. متوسل شده بودم به آقا امام زمان (سلام الله علیه). آقا هم چشم آنها را گویی کور کرده بودند.  انگار نه انگار که ما توی خانه قالی داریم. طرفش هم نرفتند!
هر چه بیشتر گشتند، کمتر چیزی گیرشان آمد. آخرش هم دست از پا درازتر، گورشان را گم کردند و رفتند پی کارشان.
باز هم آقای غیاثی رفت و سند گذاشت و آزادش کرد. با آقای رضایی و دو، سه تا دیگر از طلبه ها آمد خانه. اول از همه سراغ نوارها را گرفت. گفتم: لای قالی رو بدین بالا.
داد بالا. وقتی نوارها را دیدند، همه شان مات و مبهوت ماندند. با تعجب گفت: یعنی ساواکی ها اینا رو ندیدن؟!
گفتم: اگه می دیدن که می بردن و شما هم الان به آرزوت رسیده بودی.
خندید. سرااغ نوارهای حساس را گرفت. گفتم: خودتون پیدا کنید.
(9)
کمی گشتند و چیزی دستگیرشان نشد. گفت: اذیتمون نکن حاج خانم، بگو نوارها کجاست، می خوایم گوش بدیم.
متکا را آوردم. سرش را باز کردم. نوارها را دیدند، گفتند: یعنی اینا همینجور امدن و این نوارها رو ندیدن؟!
گفتم: تازه قسمت مهمش تو زیر زمینه.
وقتی کتابها را توی قابلمه و چراغ خوراک پزی دیدند، از تعجب مانده بودند چکار کنند.
چند روز بعد از آزاد شدن عبدالحسین، امام از پاریس آمدند. 22 بهمن هم که انقلاب پیروز شد.
همان روزها با آقای غیاثی رفت دنبال سند خونه او. سند را رد کرده بودند تهران. با هم رفتند آن جا. وقتی برگشتند، سند را آورده بودند. چند تا برگه دیگر هم دست عبدالحسین بود. خندید و آنها را داد دستم. پرسیدم: چیه؟
همان طور که می خندید، گفت: حکم اعدام منه.
چشمهام گرد شد. سند را که با پرونده عبدالحسین فرستاده بودند تهران، دادگاه حکم اعدام داده بود. به حساب آنها، پرونده او پرونده سنگینی بوده.
لحظه هایی که حکم اعدام را می دیدم، از ته دل خدا را شکر می کردم که امام از پاریس برگشتند و انقلاب پیروز شد، وگرنه چند روز بعدش، عبدالحسین را اعدام می کردند.



  می پسندم        0 
















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده : سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوارعبدالحسین برونسی
شنبه ۲ امرداد ۱۳۹۵ ۰۶:۳۳ بعد از ظهر نمایش پست [11]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من



به نام خدا

 
قرعه کشی


سید کاظم حسینی



جریان خلق کُرد و حمله به شهر پاوه تازه پیش آمده بود. همان روزها اولین نیروها را می خواستند اعزام کنند کردستان، از مشهد.
تو بچه های عملیات سپاه، شور و هیجان دیگری بود. شادی و خوشحالی توی نگاه همه موج می زد. هر کس صحبت از ماندن نمی کرد. همه بدون استثناء حرف از رفتن می زدند. هر کس را نگاه می کردی، روی لبش خنده بود.

ناراحتی ها از وقتی شروع شد که رستمی آمد پیش بچه ها و گفت: متاسفانه ما بیست و پنچ نفر بیشتر سهمیه نداریم.
یک آن حال و هوای بچه ها، از این رو به آن رو شد.
حالا تو هر نگاهی غم و تردید موج می زد. این که داوطلبها بخواهند بروند، حرفش را هم نمی شد زد؛ همه می خواستند بروند. قرار شد بچه ها خودشان با هم به توافق برسند و بیست و پنج نفر را معرفی کنند. این هم به جایی نرسید. بالاخره آقای رستمی گفت: ما خودمون بسیت و پنج نفر رو انتخاب می کنیم، یعنی برای اینکه حق کسی ضایع نشه، قرعه کشی می کنیم.
شروع کردند به نوشتن اسم بچه ها. من گوشه سالن، کنار عبدالحسین نشسته بودم. دیگر قید رفتن را زدم. از بین آن همه، اسم من بخواهد در بیاید،(10)
احتمالش خیلی ضعیف بود. یکدفعه شنیدن صدای گریه ای مرا به خود آورد. زود برگشتم طرف عبدالحسین. صورتش خیس اشک بود! چشمهام گرد شد. پرسیدم: گریه برای چی؟!
همان طور که آهسته گریه می کرد. گفت می ترسم اسم من در نیاد و از توفیق جنگیدن با ضد انقلاب محروم بشم.
دست و پام را گم کردم. آن همه عشق و اخلاص، آدم را گیج می کرد. به هر زحمتی بود، به حرف آمدم و گفتم: بالاخره اصل کار نیته. باید نیت انسان درست باشه، خدا خودش که شاهد قضیه هست.
گفت: خدا شاهد قضیه هست، درست الاعمال بالینات، درست؛ ولی این که خداوند به آدم توفیق بده توی همچین کاری باشه، خودش یک چیز دیگه است.
آهسته گریه می کرد و آهسته حرف می زد. از جنگ بدر گفت و ادامه داد: تا تاریخ هست و تا این دنیا هست، اونایی که توی جنگ بدر بودن، با اونایی که نبودن، فرق دارن. چه بسا بعضی ها دوست داشتن توی جنگ باشن، ولی توفیق پیدا نکردن. حالا تو اون لحظه مدینه نبودن، یا مریض بودن، یا تب شدید داشتن، یا هر چی که بوده؛ نمی خواستن خلاف دستور پیغمبر(صلی الله علیه و آله) عمل کنن.
ساکت شد. به صورتم نگاه کرد. با سوز دل گفت: توی قیامت وقتی بدریون را صدا می زنن ، دیگه شامل اونایی که توی جنگ بدر نبودن، نمی شه. فقط اونایی می رن جلو که توی بدر شرکت کردن و علیه کفار و منافقین بدتر از کفار، شمشیر زدن.
با آن بینش و با آن سطح فکر، حق هم داشت گریه کند. به حال خودم افسوس می خوردم.
وقتی همه اسمها را نوشتند، قرعه کشی شروع شد. اسم او و  بیست و چهار نفر دیگر در آمد. من هم جزو آنهایی بودم که توفیق پیدا نکردند!
سی و چهار، پنج روز بعد برگشتند. با بقیه بچه های عملیات رفتیم پیشواز.
اول بنا نبود عمومی باشد. کم کم مردم جریان را فهمیدند، خیابان تهران هر لحظه شلوغتر می شد و رفتن ما مشکل تر. به هر زحمتی بود، رسیدیم صحن امام. دیگر جای سوزن انداختن نبود. یکدفعه دیدم عبدالحسین رفت توی جایگاه سخنرانی. کلاه آهنی هنوز سرش بود. از این بند حمایلها هم سر شانه انداخته بود، با لباس سبز سپاه. بچه های صدا و سیما هم آمده بودند برای فیلمبرداری. شروع کرد به صحبت.
حرفهاش بیشتر از قرآن بود و احادیث. همانها را، خیلی مسلط، ربط می داد به جریان کردستان. مردم عجیب خیره اش شده بودند. هر چه بیشتر حرف می زد، آدم را بیشتر جذب می کرد. اوضاع کردستان را خوب جا انداخت. از خیانت بعضی ها پرده  برداشت و آخر کار، مردم را تشویق کرد رفتن به کردستان و جنگیدن با ضد انقلاب و قطع کردن ریشه فتنه.
تقریبا بیست دقیقه طول کشید صحبتش. جالبی اش این جا بود که آقای هاشمی نژاد و چند تا دیگر از علما هم بین جمعیت بودند.

10) 1- فرمانده وقت سپاه مشهد که به فیض عظیم شهادت نایل آمد؛ از اخلاص و پاکی او خاطرات فراوانی در اذهان همرزمانش به یادگار مانده است.


  می پسندم        0 
















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده : سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوارعبدالحسین برونسی
یکشنبه ۳ امرداد ۱۳۹۵ ۰۶:۳۴ بعد از ظهر نمایش پست [12]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من



به نام خدا

 
حربه


حجت الاسلام محمد رضا رضایی



یک روز خاطره از کردستان برام تعریف کرد. گفت: تو سنندج، سر پست نگهبانی ایستاده بودم. هوای اطراف را درست و حسابی داشتم. یکدفعه دیدم از روبه رو سر و کله یک دختر کرد پیدا شد. داشت راست می آمد طرف من. روسری سرش نبود. وضع افتضاحی داشت. محلش نگذاشتم تا شاید راهش را بکشد و برود.
نرفت. برعکس آمد نزدیکتر. به اش نگاه نمی کردم، شش دنگ حواسم ولی جمع بود که دست از پا خطا نکند. با تمام وجود دوست داشتم هر چی زودتر گورش را گم کند. چند لحظه گذشت. هنوز ایستاده بود. یک آن نگاش کردم. صورتش غرق آرایش بود. انگار انتظار همچین لحظه را می کشید، به ام چشمک زد و بعد هم لبخند! صورتم را برگردانم این طرف، غریدم، برو دنبال کارت.
نرفت! کارش را بلد بود. یک بار دیگر حرفم را تکرار کردم. باز هم نرفت! این بار سریع گلن گدن را کشیدم. به اش چشم غره رفتم. داد زدم: برو گمشو، وگرنه سوراخ سوراخت می کنم!
رنگ از صورتش پرید. یکهو برگشت و پا گذاشت به فرار.(11)


11) گروه های ضد انقلاب در کردستان، از راههای مختلفی می خواستند در صف آهنین رزمندگان اسلام نفوذ کنند. از جمله این راهها، یکی همون بود که دختران زیبا را برای رسیدن به مقاصد پلیدشان، این گونه در یوغ می کشیدند.



  می پسندم        0 
















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد


برچسب ها
خاک ، های ، نرم ، کوشک/ ، نویسنده ، سعید ، عاکف ، داستان ، هایی ، از ، شهید ، بزرگوارعبدالحسین ، برونسی ،

« اندازه پیکر بی سرش... | ما یه جایی این دور و برا زندگی میکنیم!!! »

 











انجمن یاران منتظر

چت روم یاران منتظر

چت روم و انجمن مذهبی امام زمان



هم اکنون 01:08 پیش از ظهر