انجمن یاران منتظر

ختم قرآن



آخرین ارسال ها
پروژه کرونا(COVID 19) ..:||:.. لیست برنامه ختم قرآن یاران منتظر ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین امسال اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. تا حالا به لحظه تحویل سال 1450 فکر کردید!!؟؟ ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین سال 1395 اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. اگر بفهمید بیشتر از یک هفته دیگر زنده نیستید، چی کار می کنید؟! ..:||:.. **متن روز پدر و روز مرد** ..:||:.. الان چتونه؟ ..:||:.. 🔻هدیه‌ تحقیرآمیز کِندی ..:||:.. ღ ღ ღتبریک ازدواج به دوست خوبم هستی2013 جان عزیز ღ ღ ღ ..:||:..

نوار پیام ها
( یسنا : ▪️خــداحافظ مُــــحَرَّم 😭 نمى دانم سال دیگر دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!... 🖤اما اگر وزیدى و از سَرِ کوى من گذشتى، سلامَم را به اربابم برسان... ◾️ بگو همیشه برایَت مشکى به تَن مى کرد و دوست داشت نامَش با نام تو عجین شود!... ◾️بگو گرچه جوانى مى کرد، اما به سَرِ سوزنى ارادتش هم که شده، تو را از تَهِ دل دوست داشت... ◼️با چاى روضه تو و نذری ات، صفا مى کرد و سَرَش درد مى کرد براى نوکرى... 🏴 مُحَرَّم جان؛ تو را به خدا مى سپارم... و دلم شور مى زند براى \"صَفر\"ى که دارد از \"سَفَر\" مى رسد... # )     ( سینا : حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها): «ما جَعَلَ اللّه ُ بَعدَ غَدیرِخُمٍّ مِن حُجَّةٍ و لاعُذرٍ؛ خداوند پس از غدیرخم برای کسی حجّت و عذری باقی نگذاشت.» «دلائل الإمامَه، ص 122» )     ( فاطمه 1 : ای روح دو صد مسیح محتاج دَمَت زهرایی و خورشید غبار قدمت کی گفته که تو حرم نداری بانو؟ ای وسعت دل‌های شکسته، حَرَمت. (شهادت حضرت زهرا تسلیت باد) )     ( programmer : امام علی (ع):مردم سه گروهند: (1) دانشمندی خدایی، (2) دانش آموزی بر راه رستگاری (3) و پشه های دستخوش باد و طوفان و همیشه سرگردان، که از پی هر جنبنده و هر صدا می روند، و با وزش هر بادی، حرکت می کنند، نه از پرتو دانش، روشنی یافتند، و نه به پناهگاه استواری پناه گرفتند. )     ( programmer : امام علی ع : عاقل ترین مردم کسی است که عواقب کار را بیشتر بنگرد. )     ( programmer : امام علی (ع):دعوت کننده ای که فاقد عمل باشد مانند تیر اندازی است که کمان او زه ندارد. )     ( programmer : امام علی(ع): در فتنه ها همچون بچه شتر باش که نه پشت دارد تا بر آن سوار شوند و نه پستانی که از آن شیر بدوشند )     ( سینا : هزارها سال از هبوط آدم بر سیاره‌ی زمین گذشته است و هنوز نبرد فی ما بین حق و باطل بر پهنه‌ی خاك جریان دارد، اگرچه دیگر دیری است كه شب دیجور ظلم از نیمه گذشته است و فجر اول سر رسیده و صبح نزدیك است. )     ( programmer : فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص میکند؛ چراغ مه‌شکن لازم است که همان بصیرت است....(مقام معظم رهبری) )     ( سینا : یاران! شتاب كنید ، قافله در راه است . می گویند كه گناهكاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهكاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند )     ( سینا : برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ**اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه) خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده! )     ( فاطمه 1 : ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن +++ چشمم به راه ماند بیا و شبی از این پس‌کوچه‌های خاکی قلبم عبور کن +++ آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن )     ( سینا : دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ )    
مدیریت پیام ها


اگر این اولین بازدید شما از انجمن یاران منتظراست ، میبایست برای استفاده از کلیه امکانات انجمن عضو شوید و یا اگر عضو انجمن می باشید وارد شوید .


انجمن یاران منتظر » شهدا و جنگ » داستان و خاطرات » خاک های نرم کوشک / نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم



خاک های نرم کوشک / نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم

خاک های نرم کوشک   نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم به نام خدا   فرشته واقعی معصومه سبک خیز(همسر) هر وقت آن عکس را می بینم، یاد خاطره شیرینی می افتم؛ مثل پدر مهربان، دستهاش را انداخته دور گردن دو تا پسر بچه کرد. با یکی شان دارد صحبت می کند. دور و برشان یک گله گوسفند است. سردی هوای کردستان هم انگار توی عکس حس می شود. خاطره اش را خوب عبدالحسین برام تعریف کرد: شب اول که پسر بچه ها را دیدم، زیاد
oh; ihd kvl ;,a; / k,dskni sudn uh;t / nhsjhk ihdd hc aidn fcv',hv ufnhgpsdk fv,ksd / foa n,l


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد

اطلاعات نویسنده
دوشنبه ۴ امرداد ۱۳۹۵ ۱۱:۱۷ قبل از ظهر
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من


مدال ها:6
بهترین ارسال کننده
بهترین ارسال کننده
مدال 2 سالگی عضویت
مدال 2 سالگی عضویت
نفر اول مسابقه
نفر اول مسابقه
کاربر با ارزش
کاربر با ارزش
ستارهء انجمن
ستارهء انجمن
کاربران برتر
کاربران برتر

|





خاک های نرم کوشک

 


نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم






به نام خدا

 


فرشته واقعی


معصومه سبک خیز(همسر)


هر وقت آن عکس را می بینم، یاد خاطره شیرینی می افتم؛ مثل پدر مهربان، دستهاش را انداخته دور گردن دو تا پسر بچه کرد. با یکی شان دارد صحبت می کند. دور و برشان یک گله گوسفند است.
سردی هوای کردستان هم انگار توی عکس حس می شود. خاطره اش را خوب عبدالحسین برام تعریف کرد: شب اول که پسر بچه ها را دیدم، زیاد به شان حساس نشدم. برام عجیب بود، ولی زیاد مشکوک نبود. بقیه بچه ها هم تعجب کرده بودند؛ دوتا چوپان کوچولو، این موقع شب کجا می رن؟!
پاپیچشان نشدیم. کمی بعد شبحی ازشان، توی تاریکی پیدا بود و کمی بعد شبح هم ناپدید شد.
شب بعد، دوباره آمدند: دوتا پسر بچه، با یک گله گوسفند؛ و از همان راهی که دیشب آمده بودند! این بار به شک افتادیم. یکی گفت: باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشه.
سابقه کومله ها را داشتیم؛ پیر و جوان و زن و بچه براشان فرقی نمی کرد همه را می کشیدند به نوکری خودشان، اکثرا با ترساندن و با زور و فشار.
به قول معروف، پیچیدیم به عمل دوتا چوپان کوچولو. جلوشان را گرفتیم. دقیق و موشکافانه نگاشان کردم. چیز مشکوکی به نظرم نرسید. متوجه گوسفندها شدم. حرکتشان کمی غیر طبیعی بود.
یکهو فکری مثل برق از ذهنم گذشت. نشستم به تماشای زیر شکم گوسفندها. چیزی نباید ببینم، دیدم؛ نارنجک!
زیر شکم هر کدام از گوسفندها، یک نارنجک بسته بودند، ماهرانه و با دقت. دوتا بچه انگار میخ شده بودند به زمین. می گفتی که چشمهاشان می خواهد از کاسه بزند بیرون. اگر می خواستم از دست کسی عصبانی بشوم، از دست انقلاب بود؛ آن اصل کاری ها. به شان گفتم: نترسید، ما با شما کاری نداریم.
نارنجکها را ضبط کردیم. آنها را تا صبح نگه داشتیم. صبح مثل اینکه بخواهم بچه های خودم را نصیحت کنم، دست انداختم دور گردنشان و شروع کردم به حرف زدنم یک ذره هم انتظارهمچنین برخوردی را نداشتند.
دست آخر ازشان تعهد گرفتم، گفتم: شما آزادین، می تونین برین.
مات و مبهوت نگام می کردند. باورشان نمی شد. وقتی فهمیدند حرفم راست است، خداحافظی کردند و آهسته آهسته دور شدند. هر چند قدم که می رفتند، پشت سرشان را نگاه می کردند. معلوم بود هنوز گیج و منگ هستند. حق هم داشتند؛ غولهای عجیب و غریبی که کومله ها از بچه های سپاه توی ذهن آنها ساخته بودند، با چیزی که آنها دیدند، زمین تا آسمان فرق می کرد.

http://www.ghadeer.org















9 تشکر شده از کاربر قمرخانم برای ارسال مفید :
رویا.... , غم هجران , عهد , مدافع حرم313 , الهام... , متین23 , چشمه , حریم قدس , ,



  می پسندم 8     0  8 
 
 
تعداد پسند های ( 8 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر


    * پاسخ با بیشترین پسند
  1. پسندها :8 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید
  2. پسندها :6 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید
  3. پسندها :3 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید
  4. پسندها :2 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید
  5. پسندها :2 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید

















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک / نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم
سه شنبه ۵ امرداد ۱۳۹۵ ۰۱:۲۳ بعد از ظهر نمایش پست [1]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من



به نام خدا
 

خانه استثنایی



معصومه سبک خیز(همسر)


سپاه که کم کم شکل گرفت، عبدالحسین دیگر وقت سر خاراندن هم پیدا نمی کرد. بیست و چهار ساعت سپاه بود، بیست و چهار ساعت خانه. خیلی وقتها هم دائما سپاه بود. اولها حقوق نمی گرفت. بعد هم به اصطلاح حقوق بگیر شد، حقوقش جواب خرج و مخارجمان رانمی داد. برای همین، کار بنایی هم قبول می کرد. اکثرا شبها می رفت سر کار.

آن وقت ها خانه ما طلاب(1) بود. جان به جانش می کردی، چهل متر بیشتر نمی شد. چند دقیقه به اش گفته بودم: این خانه ما دست و پاش خیلی تنگه ما الان پنج تا بچه داریم، باید کم کم فکرجای دیگه ای باشیم.
هیچ وقت ولی مجال فکردنش هم پیش نمی آمد، تا چه برسد که بخواهد جای دیگری دست و پا کند. اول، چشم امیدم به آینده بود، ولی وقتی جتگ شروع شد، از او قطع امید کردم. دیگر نمی شد ازش توقع داشت.

یک ماه رفت برای آموزش. خودم دست به کار شدم. خانه را فروختیم و یک چهار راه بالاتر، خانه بزرگتری خریدم. خاطره آن روز شیرینی خاصی برام دارد، همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم؛ یادم هست وسایل زیادی نداشتیم همانها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توی فرقون و می بردیم خانه جدید. یک بار وسط راه، چشمم افتاد به عبدالحسین. از نگاش معلوم بود تعجب کرده. آمد جلو. یک ماه ندیده بودمش. سلام و احوالپرسی که کردیم، پرسید: کجا می رین؟!
چهار راه جلویی را نشان دادم. گفتم: اون جا یک خونه خریدم.
خندید. گفت: حتما بزرگتر از خونه قبلی هست؟
گفتم: آره.
باز خندید. گفت: از کجا می خواین پول بیارین؟
گفتم: هر کار باشه برای پولش می کنیم، خدا کریمه.
چیزی: نگفت. یقین داشتم از کاری که کردم، ناراحت نمی شود. وقتی خانه جدید را دید، خوشحال هم شد. خانه خشتی بود و کف حیاطش موزاییک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود. با دقت همه جا را نگاه کرد. گفت: این برای بچه ها حرف نداره. دست و پاش خیلی بازه.
کار اثاث کشی تمام شد. عبدالحسین، زودتر از آن که فکرش را می کردم، راهی جبهه شد.
چند روزی تو خانه جدید راحت بودیم. مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد. توی اتاق نشسته بودیم. یک دفعه احساس کردم سرم دارد خیس میشود سقف را نگاه کردم، ازش آب چکه می کرد! دست و پام را گم کردم. تا به خودم بیام، چند لحظه ای گذشت زود رفتم یک ظرف آوردم و گذاشتم زیرش. فکر کردم دیگر تمام شد یکهو: مامان از این جا هم داره آب می ریزه!
باران شدیدتر می شد آب چکه ای سقف هم بیشتر. اگر بگویم هر چه ظرف داشتیم، گذاشتیم زیر سوراخهای سقف، شاید دروغ نگفته باشم. تا باران بند بیاید، حسابی اذیت شدیم. بعد از آن، روز شماری می کردم کی عبدالحسین بیاید مخصوصا چند بار دیگر هم باران آمد.
بالاخره برگشت. اما خودش نیامد. با تن زخمی و مجروح، آوردنش. بیشتر، پاهاش آسیب دیده بودند. روز بعد، چند تا از بچه های سپاه آمدند عیادتش. اتفاقا باران گرفت! دیگر خودم خودم را داشتم می خوردم. غزالی وقتی وضع را دید، فکر کرد شاید از سقف همان اتاق آب چکه می کند. از بچه ها پرسیدند: اتاق پذیرایی،تون کجاست؟!
به اش نشان دادند. رفت و زود برگشت. آن جا هم کمی از اتاقهای دیگر نداشت. شروع کردیم به آوردن ظرفها. آنها هم کمی بعد بلند شدند. خداحافظی کردند و رفتند.
یک ساعت طول نکشید که یکی شان برگشت. آمده بود دنبال آقای برونسی. گفتم: ایشون حالش خوب نیست، شما که می دونین.
گفت: ما خودمون با ماشین می بریمشون.
گفتم: حالا نمی شه یک وقت دیگه بیاین؟
گفت: نه، آقای غزالی کار ضروری دارن، سفارش کردن که حتما حاجی رو ببریم اون جا.
وقتی از سپاه برگشت، چهره اش توی هم بود. کنجکاوی ام گل کرد. دوست داشتم ته و توی قضیه را در بیاورم. چند دقیقه ای گذشت، پرسیدم: جریان چی بود؟ چه کارت داشتن؟
آهی از ته دل کشید. گفت: هیچی، به من دستور داد دیگه نرم جبهه!
سری تکان داد. آهسته گفت: آره، تا خونه رو درست نکنم، حق ندارم برم جبهه!
پرسیدم: اون دیگه چی گفت؟
لبخند معنی داری زد. گفت: اون می خواست بدونه که تو از این وضع زندگی کردن ناراحت نیستی؟ منم بهش گفتم: نه، زن من راضیه.
دوست داشتم بدانم بالاخره خانه درست می شود یا نه. گفتم: آخرش چی گفت؟
گفت: همون که گفتم؛ تا خونه رو درست نکنم، نمی تونم برم جبهه.
ساکت شد. انگار رفت توی فکر. کمی بعد گفت اگه از سپاه اومدن، شما بگو وضع ما همین جوری خوبه، بگو این خونه رو من خودم خریدم، دوست دارم همین جا باشم، اصلا هم خونه خوب نمی خوام.
با ناراحتی گفتم: برای چی این حرفها رو بزنم؟!
ناراحت از من جواب داد: اینا می خوان به من پول بدن که خونه رو مدل حالا بسازم، من هم نمی خوام این کارو بکنم.
دوست نداشتم بالای حرف او حرفی بزنم، توی طول زندگی شناخته بودمش؛ سعی می کرد هیچ وقت کاری خلاف رضای حق نکند.
وقتی از سپاه آمدند، آوردشان توی خانه. یکی شان ساک دستش بود. همه که نشستند بازش کرد. چند بسته اسکناس درشت بیرون آورد. گذاشت جلوعبدالحسین.
طپش قلبم تند شده بود. انتظار دیدن آن همه پول را نداشتم. نمی دانستم چه کار می کند. کمی خیره پول ها شد. از نگاهش می شد فهمید که یک تصمیم جدی گرفته است. یک دفعه بسته های اسکناس را جمع کرد. همه را دوباره ریخت توی ساک! نگاه بچه های سپاه مثل نگاه من بزرگ شده بود. محکم و جدی گفت: این پول مال بیت الماله، من یک سر سوزن هم راضی نیستم بچه هام بخوان با همچین پولی توی رفاه باشن.
گفتند: ولی.....!
محکم گفت: ولی نداره، بچه های من با همین وضع زندگی می کنن.
گفتند: جواب غزالی رو چی بدیم؟!
گفت: بهش بگین خودم یک فکری برای خونه بر می دارم.
هر چه اصرار کردند پول را قبول کند، فایده ای نداشت که نداشت.
چند روزی گذشت...
ادامه دارد ...

(1): نام یکی از محله های قدیمی مشهد مقدس


  می پسندم 6     0  6 
 
 
تعداد پسند های ( 6 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک / نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم
سه شنبه ۵ امرداد ۱۳۹۵ ۰۱:۳۶ بعد از ظهر نمایش پست [2]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من



حالش بهتر شده بود، ولی اصلا مساعد کار بنایی نبود. روزی که فهمیدم می خواهد یک طرف خانه را خراب کند، باورم نشد. گفتم: حتما دارین شوخی می کنین؟
گفت: اتفاقا تصمیمی که گرفتم، خیلی هم جدیه.
گفتم: با این وضعی که شما داری، اسم بنایی رو هم نمی شه آورد!
گفت: ان شاءالله، به یاری امام زمان(عج)، هم اسمش رو می آرم، هم بهش عمل می کنم.
اصرار من، اثری نداشت. از همان روز دست به کار شد. یک طرف خانه را خراب کرد. کم کم مصالح ریخت و با کمک چند نفر دیگر، دو تا اتاق ساخت.
دو، سه شب بعد باران شدیدی گرفت. بچه ها سرشان را گرفته بودند بالا، چشم از سقف بر نمی داشتند. من هم کمی از آنها نداشتم. مدتی بعد، همه خاطر جمع شدیم؛ حتی یک قطره هم آب نچکید. از همان اول هم می دانستم که مو لای درز کارهای او نمی رود. رو کردم به اش و گفتم: حالا که حالت خوب شده و فردا می خوای بری جبهه، ولی ان شاءالله دفعه بعد که اومدی، اون طرف دیگه خونه رو هم درست کن.
گفت: ان شاءالله.
هنوز شرینی زندگی در اتاقهای جدید توی وجودم بود که یکهو سر و صدایی از داخل حیاط بلند شد. سریع دویدیم بیرون. از چیزی که دیدم، کم مانده بود سکته کنم؛ یک گوشه دیوار گلی حیاط، ریخته بود! برگشتم به عبدالحسین نگاه کردم. خندید. گفت: ان شاءالله دفعه بعد که اومدم، این دیوار گلی رو هم خراب می کنم و یک دیوار آجریی می سازم.
گفتم: با اون پنج، شش روزی که شما مرخصی می گیری، هیچ کاری نمی شه کرد.
گفت: دفعه بعد، بیست روز مرخصی می گیرم، خاطرت جمع باشه.
صبح زود راهی جبهه شد.
نزدیک دو ماه گذشت. روزی که آمد، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار رو درست کنم.
خیلی زود شروع کرد. روز اول اجر ریخت، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد. می خواست بقیه کار را شروع کند که یکی از بچه های سپاه آمد دنبالش. به اش گفت: بفرما تو.
گفت: نه، اگه یک لحظه بیای بیرون، بهتره.
رفت و زود آمد. خیره شد به چشمهام. گفت: کار مهمی پیش اومده، باید برم. طبیعی و خونسرد گفتم: خب عیبی نداره؛ برو، ولی زود برگرد.
صداش مهربانتر شد، گفت: توی شهر کارم ندارن.
گفتم: پس کجا؟!
با احتیاط گفت: می خوام برم جبهه.
یک آن داغی صورتم را حس کردم. حسابی ناراحت شدم. توی کوچه که می آمدی، خانه ما با آن وضعش انگش نما بود به قول معروف، شده بود نقل مجلس! دور و برم را نگاه کردم. گفتم: شما می خوای منو با چند تا بچه قد و نیم قد توی این خونه بی در و پیکر بگذاری و بری؟!
چیزی نگفت. گفتم: اقلا همون دیوار درب و داغون خودشو خراب نمی کردی.
طبق معمول این طور وقتها، می خندید. گفت: خودت رو ناراحت نکن، حیاط خرابه که خراب باشه، این که عیبی نداره.
دلم می خواست گریه کنم. گفتم: یعنی همین درسته که من توی این خونه بی در و پیکر باشم، اونم با چند تا بچه کوچیک؟

باز هم سعی کرد آرامم کند، فایده نداشت. دلخوری ام هر لحظه بیشتر می شد خنده از لبهاش رفت. قیافه اش جدی شد. توی صدایش ولی مهربانی موج می زد. گفت: نگاه کن، من همون اول بچگی، و از همون اول جوانی که تو روستا بودم، هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم، نه از دیوار کسی بالا رفتم، نه هم به زن و ناموس کسی نگاه کردم.
حرفهای آخرش حواسم را جمع کرد. هر چند که ناراحت بودم، ولی منتظر شنیدن بقیه اش شدم. ادامه داد: الان هم می گم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون، اصلا کسی طرفت نگاه نمی کنه، خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده ای توی این خونه مزاحم شما نمی شه، چون من مزاحم کسی نشدم؛ هیچ ناراحت نباش.
مطمئن و خاطر جمع حرف می زد. به خودم که آمدم، از این رو به آن رو شده بودم، حرفهاش مثل آب بود روی آتش. وقتی ساکش را بست و راه افتاد، انگار انداره سر سوزن هم نگرانی نداشتم.
چند وقت بعد آمد. نگاش مهربانی همیشه را داشت. بچه ها را یکی یکی بغل می کرد و می بوسید هنوز ننشسته بود که رو کرد به من. یک ‹خوب› کشیده و معنی داری گفت، بعد پرسید: توی این چند وقته، دزدی یا چیزی اومد یا نه؟
گفتم: نه.
خندید. ادامه دادم: اثر اون حرفتون این قدر زیاد بود که ما با خیال راحت زندگی کردیم، اگر بگی یک ذره هم دلم تکون خورده، دروغ گفتی.
خدا رحمتش کند؛ هنوز که هنوز است، اثر آن حرفش توی دل من و بچه ها مانده. به قول خودش، هیچ جنبنده ای مزاحم ما نشده است.


  می پسندم 3     0  3 
 
 
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک / نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم
چهارشنبه ۱۳ امرداد ۱۳۹۵ ۰۵:۲۵ بعد از ظهر نمایش پست [3]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من




به نام خدا
 


نذر فی سبیل الله


معصومه سبک خیز
 

همیشه از این نذر و نیازها داشتیم. آن دفعه هم یک گوسفند نذر کرده بودیم، نذر زنده برگشتن عبدالحسین.
وقتی از جبهه برگشت، جریان را به اش گفتم. خودش دنبال کار را گرفت؛ یک گوسفند زنده آورد توی حیاط بست.
مادرم و چند تا از در و همسایه هم گوسفند را دیده بودند کنجکاو قضیه شدند. علتش را می پرسیدند، می گفتم: نذر داشتم.
بالاخره گوسفند را کشتیم. خودش نشست با حوصله، همه گوشتها را تقسیم کرد. هر قسمت را توی پلاستیک می گذاشت. حتی جگر و پوست و چیزهای دیگرش را هم جدا جدا، توی چند تا پلاستیک گذاشت. کارش که تمام شد. دستها را شست و گفت: یک کیسه گونی بزرگ برام بیار.
گفتم: گونی می خواین چه کار؟
اشاره کرد به پلاستیک ها و گفت می خوام اینا رو بگذارم توش.
فکر کردم خودش می خواهد سهم فک و فامیل و همسایه ها را ببرد در خانه هاشان. گفتم: شما نمی خواد زحمت بکشین، من خودم با بچه ها می برم.
لبخند زد. انگار فکرم را خواند. با لحن معنی داری پرسید مگر شما این گوسفند رو فی سبیل الله نذر نکردی؟
گفتم: خوب چرا.
گفت: پس برو یک گونی بیار.
رفتم آوردم. همه پلاستیک ها را قسمت کرده بود، ریخت توی گونی؛
هیچی برای خودمان نگه نداشت. کیسه را گذاشت پشت موتورش. گفت: توی فامیل و همسایه های ما، الحمدالله کسی نیست که به نون شبش محتاج باشه.
نمی دانم گوشت ها را کجا برد و به کی ها داد، ولی می دانم یک ذره از آن گوشتها را نه ما دیدیم و نه هیچ کدام از فامیل و در و همسایه. چند تایی شان می خواستند ته و توی قضیه را در بیاورند. می پرسیدند: گوسفند را کشتین؟
می گفتم: اره
وقتی این را می شنیدند، چشمهاشان گرد می شد. می گفتند: چه بی سر و صدا!
حتما انتظار داشتند سهمی به آنها برسد. شنیدم بعضی شان با کنایه می گفتند: گوسفند را برای خودشان کشتن!
بعدها اگر گوسفندی نذر داشتم، همین کار را می کرد. هر چی هم میپرسیدم گوشتها را کجا می برین؛ چیزی نمی گفت. هیچ وقت هم نگذاشت کسی بفهمد.

 



  می پسندم 2     0  2 
 
 
تعداد پسند های ( 2 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک / نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم
چهارشنبه ۲۰ امرداد ۱۳۹۵ ۱۰:۴۸ قبل از ظهر نمایش پست [4]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من




به نام خدا
 


نمره ی تک


ابوالحسن برونسی


از درس ما هیچ وقت غافل نمی شد. هر بار می آمد مرخصی، از مدرسه همه مان خبر می گرفت، قبل از بقیه هم می آمد مدرسه من.
خاطره آن روز هنوز مثل روشنایی خورشید توی ذهنم می درخشید؛ نشسته بودیم سرکلاس. معلم دیکته گفته بود و حالا داشت ورقه ها را تصحیح می کرد. ورقه ای را برداشت و نگاهی به من انداخت. پیش خودم گفتم: حتما مال منه!
دلم شروع کرد به تند زدن. می دانستم خیط کاشتم. هر چه قیافه اش تو هم تر می شد، حال و اوضاع من بدتر می شد. یکهو صدایی در کلاس، حواس همه را پرت کرد. معلم با صدای بلندی گفت: بفرمایید.
در باز شد. از چیزی که دیدم، قلبم می خواست از جا کنده شود؛ بابا درست دم در ایستاده بود! معلم به خودش تکانی داد و زود بلند شد. بابا آمد جلو. با هم احوالپرسی کردند. گفت: اتفاقا خیلی به موقع رسیدین حاج آقای برونسی.
بابا لبخندی زد. پرسید: چطور؟
گفت: همین حالا داشتم دیکته حسن رو صحیح می کردم، یعنی پیش پای شما کارش تموم شد.
باهم رفتند پای میز. ورقه مرا نشان او داد. یکدفعه چهره اش گرفت. نگاه ناراحتش آمد توی نگام. کمی خودم را جمع و جور کردم. دهانم خشک شده بود و تنم داغ. سرم را انداختم پایین و چشم دوختم به کفشهام. حواسم ولی نه به کفشهام بود و نه به هیچ جای دیگر. فقط خجالت می کشیدم. از لا به لای حرفهای معلم فهمیدم نمره دیکته ام هفت شده.
-این چه نمره ایه که شما گرفتی؟
صدای بابا مرا به خود آورد. سرم گرفتم بالا. ولی به اش نگاه نکردم. گفت: چرا درس نمی خونی؟ آقای معلم می گن درسات ضعیفه.
حرفی نداشتم بگویم. انگار حال و احوال مرا فهمید. لحنش آرامتر شد. گفت: حالا بیا خونه تا ببینم چی می شه.
با معلم خداحافظی کرد و رفت.
زنگ تفریح، بچه ها دورم را گرفتند. هر کدام چیزی می گفتند. یکی شان گفت: اگر بری خونه، حتما یکدست کتک مفصل می خوری.
به اش خندیدم. گفتم: بابام اهل زدن نیست، دیگه خیلی ناراحت باشه، دعوام می کنه، حالا کتک هم بزنه عیبی نداره، چون من خیلی دوستش دارم.
زنگ تعطیلی مدرسه خورد. دوست داشتم از کلاس بیرون نروم. یاد قیافه ناراحت بابا، مرا به هزار جور فکر و خیال می انداخت. هر طور بود، راهی خانه شدم.
بالاخره رسیدم خانه. پیش بقیه نرفتم. توی اتاق دیگری نشستم و کز کردم. همه اش قیافه ناراحت بابا توی ذهنم می آمد که دارد دعوام می کند.
یکهو دیدم دم در ایستاده. نگاش کردم. به ام لبخند زد! آمد جلو. دست کشید روی سرم و مرا بلند کرد. گفت: حالا بیا، ایندفعه عیبی نداره، ان شاءالله از این به بعد خوب درس بخونی.



  می پسندم 2     0  2 
 
 
تعداد پسند های ( 2 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک / نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم
چهارشنبه ۲۷ امرداد ۱۳۹۵ ۰۴:۰۴ بعد از ظهر نمایش پست [5]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من



به نام خدا
 

عملیات بی برگشت


حجت الاسلام محمد رضا رضایی


یک روز می گفت: موقعی که فرمانده گردان بودم، بین مسؤلین رده بالا، صحبت از یک عملیات بود. منطقه عملیات، منطقه پیچیده و حساسی بود. قوای زیاد دشمن هم از یک طرف، و حدسش به حمله ما از طرف دیگر، کار را پیچیده تر می کرد. حسابی توی کمین ما نشسته بود انتظار می کشید.

یک روز از کادر فرماندهی تیپ آمدند پیشم. بدون مقدمه گفتند: برات یک ماموریت داریم که فقط کار خودته، قبول می کنی؟
پرسیدم: چیه؟
گفتند: خلاصه اش اینه که توی این ماموریت، برگشتی نیست.
یکی شان زود گفت: مگه این که معجزه بشه.
گفتم: بگین تا بدونم ماموریتش چیه.
گفت: توی این عملیاتی که صحبتش هست. قرار شده از چند تا محور عمل کنیم. از تعداد نیروی دشمن، و از اینکه منتظر حمله ما هست، خودت خبر داری؛ بنابراین اگه ما توی این حمله پیروز هم بشیم، قطعا تلفاطمون بالاست.
لحظه شماری می کردم هر چه زودتر از مأموریت گردان عبدالله (1) با خبر شوم شروع کردند به توجیه کار من. گفتند: شما باید با گردانت بری تو دل دشمن، اون وقت باهاش درگیر بشی و مشغولش کنی. این طوری دشمن از اطرافش غافل می شه و ما می تونیم از محورهای دیگه عمل کنیم و قطعا به یاری خدا، درصد پیروزی مون میره بالا.
ساکت بودم. داشتم روی قضیه فکر می کردم. یکی شان ادامه داد: همون طور که گفتیم، احتمالش هست که حتی یکی از شماها هم زنده بر نگرده، چون در واقع شما آگاهانه می رین تو محاصره دشمن و از هر طرف آتیش می ریزن رو سر تون؛ حالا مأموریت با این خصوصیت رو قبول می کنی یا نه؟
گفتم: بله، وقتی وظیفه باشه، قبول می کنم.
شب عملیات، باز نیروها را جمع کردم. تذکرات لازم را به شان گفتم. نسبت به وظیفه ای که داشتیم، کاملا توجیه شده بودند. کمی بعد راه افتادیم، به طرف دشمن.
با ذکر و توسل، توی خط اول نفوذ کردیم. بچه ها یکی از دیگری مصمم تر بودند. قدمها را محکم بر می داشتند و مطمئن. ما به عنوان فدایی نیروهای دیگر می رفتیم. همین انگار شرینی حمله به دشمن را چند برابر می کرد دقیق نمی دانم چه مدت راه رفتیم. بالاخره رسیدیم به محلی که تعیین شده بود، درست توی حلقه دشمن. یک طرف ما نیروهای زرهی بود، یک طرف ادوات، و چند طرف هم نیروهای پیاده عراق بودند. توپخانه اش هم کمی دورتر، گویی انتظار ریختن آتش را می کشید.
سکوت و هم انگیزی، سایه سنگینش را انداخته بود بر سر تمام منطقه. ما باید به چند طرف شلیک می کردیم.
اشاره کردم بچه ها موضع بگیرند. کار هر کدامشان را قبلا گفته بودم. شروع کردند به جاگیری. صدای نفس کسی بلند نمی شد. یک بار دیگر دور و برم را پاییدم. وقت وقتش بود که عرض اندام کنیم و خودی نشان بدهیم. می دانستم تک تک بچه ها منتظر شنیدن صدای من هستند. توی دلم گفتم: خدایا توکل بر خودت.
یکهو صدام را بلند کردم و از ته دل نعره زدم: الله اکبر.
سکوت منطقه شکست. پشت بندش سر و صدای شلیک اسلحه ها بلند شد.
تو آن واحد، به چند طرف آتش می ریختیم.
دشمن گیج شده بود. اما خیلی زود به خودش مسلط شد. تو فاصله چند دقیقه، از زمین و آسمان گرفتمان زیر آتش.
از چند طرف می زدند؛ با کلاش تیر بارهای جورواجور، خمپاره، توپ، کاتیوشا و.... هر چه که داشتند. کمی بعد، یک جهنم به تمام معنا درست شد. کاری که باید می کردیم. حالا حفظ جان بچه ها از همه چیز مهم تر بود. یکدفعه داد زدم: دراز بکشین، دیگه کسی شلیک نکنه.
هر کس جان پناهی گرفت. من هم گوشه ای دراز کشیدم. حالا اسلحه ها دیگر کار نمی کرد. فقط زبانمان توی دهان می چرخید.
با تمام وجود مشغول گفتن ذکر بودم، مثل بقیه بچه ها. حجم آتش دشمن هر لحظه شدیدتر می شد. وجب به وجب جایی را که مستقر بودیم، پیش خودم فکر می کردم بیشتر بچه ها شهید شده باشند. باید منتظر دستور قرارگاه می ماندم.
مدتی بعد بالاخره سر و صدای بیسیم بلند شد. یکی از فرماند هان عملیات بود. فکر نمی کرد حتی من زنده باشم. گفت: ایثار شما الحمدالله کار خودش رو کرد، اگر زنده موندین، برگردین.
نیروها از محورهای دیگر، دژ دشمن را شکسته بودند. گیجی شدیدش باعث شده بود ما را فراموش کند. سریع بلند شدم، بچه ها هم.
چند دقیقه بعد راه افتادیم طرف عقبه.
پیروزی چشمگیری نصیب بچه ها شده بود. وقتی ما رسیدیم عقب، بعضی انگشت به دهان شدند! خودمان هم باورمان نمی شد. همه به عشق شهادت رفته بودیم که برنگردیم. اما به لطف ائمه اطهار (علیهم السلام) تنها یکی، دو شهید داده بودیم و یکی، دو تا هم مجروح.

1- اولین گردانی که شهید برونسی فرماندهی آن را به عهده داشت.



  می پسندم 2     0  2 
 
 
تعداد پسند های ( 2 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک / نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم
شنبه ۳۰ امرداد ۱۳۹۵ ۰۱:۰۴ بعد از ظهر نمایش پست [6]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من




به نام خدا
 

عنایت ام ابیها ،سلام الله علیها


حجت الاسلام محمد رضا رضایی



(این خاطره نقل قول است از شهید برونسی)

هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه ها، حال هوای دیگری.
تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمی دانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتند؛ همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتش، با جان و دل می رفتند!
به چهره بعضی ها دقیق نگاه می کردم. جور خاصی شده بودند، نه می شد بگویی ضعف دارند، نه می شد بگویی ترسیدند، هیچ حدسی نمی شد بزنی. هر چه برایشان صحبت می کردم، فایده نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم، نشد.
اگر ما توی گودال نمی رفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید.
پاک درمانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم: چه کار کنم؟
سرم را بلند کردم رو به آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن از بچه ها فاصله گرفتم. اسم حضرت صدیقه(سلام الله علیها)را، از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش.
زمزمه کردم: خانم، خودتون کمک کنین، منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم، وضع ما را خودتون بهتر می دونین.
چند لحظه ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها.
یقین داشتیم حضرت تنهام نمی گذارند، اصلا منتظر عنایت بودم؛ توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد.
رو کردم به طرف بچه ها. محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خوام؛ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه، دیگه هیچی نمی خوام.
زل زدم به شان. لحظه شماری می کردم یکی بلند شود، یکی بلند شد، یکی از بچه های آرپی چی زن گفت: منم می آم.
پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم، همه گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.
پیروزی مان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل می خواستیم برویم، کارمان این جور گُل نمی کرد. عنایت ام ابیها(سلام الله علیها)باز هم به دادمان رسیده بود.


یا زهرا سلام الله علیها
 


  می پسندم 1     0  1 
 
 
تعداد پسند های ( 1 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک / نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم
چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵ ۰۵:۵۸ قبل از ظهر نمایش پست [7]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من




به نام خدا
 

صف غذا


حجت الاسلام محمد رضا رضایی



من از قم اعزام می شدم، او از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که در خط مقدم و پشت خط ببینمش.
یک بارش تو یکی از پادگان ها بود. سر ظهر، نماز را خواندیم، از مسجد آمدم بیرون. راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشم افتاد به یک تویوتا. داشتند غذا می دادند. چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. ما بین آنها، یکدفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیق تر نگاه کردم. با خودم گفتم: شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده!
رفتم جلو. احوالش را که پرسیدم، گفتم: شما چرا وایستادی تو صف غذا، آقای برونسی؟! مگه فرمانده گردان....
بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبهاش رفت. گفت: مگه فرمانده گردان با بسیجی های دیگه فرق می کنه که باید غذا بدون صف بگیره؟
یاد حدیثی افتادم؛ من تواضع لله رفعه الله (1) پیش خودم: بیخود نیست آقای برونسی این قدر توی جبهه ها پرآوازه شده.
بعدا فهمیدم بسیجی ها خیلی خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او برنیامده بودند.


1-هرکس به خاطر خدا تواضع کند، خداوند او را رفعت می دهد.


  می پسندم 1     0  1 
 
 
تعداد پسند های ( 1 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک / نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم
دوشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۵ ۱۲:۰۷ بعد از ظهر نمایش پست [8]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من



به نام خدا
 


انگشتر طلا


معصومه سبک خیز


تو یکی از عملیات ها، انگشترم را نذرکردم. با خودم گفتم: اگر ان شاءالله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو میندازم تو ضریح امام رضا(علیه السلام). توی همان عملیات مجروح شد، زخمش اما زیاد کاری نبود. تا بیاید مرخصی، اثر همان زخم هم از بین رفته بود، کاملا صحیح و سالم و رسید خانه.
روزی که آمد، جریان نذر انگشتر را گفتم، و گفتم: شما برای همین سالم اومدین.
خندید. گفت: وقتی نذر می کنی، برای جبهه نذر کن.
پرسیدم: چرا؟!
گفت: چون امام هشتم احتیاجی ندارن، اما جبهه الان خیلی احتیاج داره؛ حالا هم نمی خواد انگشتر، رو ببری حرم بندازی.
از دستش دلخور شدم. ولی چیزی نگفتم. حرفش را مثل همیشه گوش کردم.
تو عملیات بعدی، بدجوری مجروح شد. برده بودنش بیمارستان کرج. یکی از همان جا زنگ زد مشهد و جریان را به ما گفت. خواستم با خودش صحبت کنم، گفتند؛ حالشون برای حرف زدن مساعد نیست.
همان روز برادر خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند. فردای آن روز برادرم از تهران زنگ زد. نمی دانم جواب سلامش را دادم یا نه. زود پرسیدم: چه خبر؟
حالش خوبه؟
خندید. گفت: خوبتر از اونی که فکرش رو بکنی.
فکر کردم می خواهد دروغ بگوید بهم. عصبی گفتم: شوخی نکن، راستش رو بگو.
گفت: باور کن راست می گم، الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم، قشنگ حرف می زد.
باور کردنش سخت بود. مانده بودم چه بگویم. برادرم ادامه داد: یک پیغام خیلی مهم برای شما داشت. یعنی منو به همین خاطر فرستاد که زنگ.....
امانش ندادم. پرسیدم: چه پیغامی؟
اولا که سلام رسوند، دوما گفت: اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی، همین حالا برو حرم، بندازش توی ضریح.
گیج شده بودم. حساب کار از دستم در رفته بود. گفتم: اون که می گفت این کارو نکنم.
گفت: جریانش مفصله، ان شاءالله وقتی اومدیم مشهد، برات تعریف می کنم.
با هواپیما آوردنش مشهد. حالش طوری نبود که بشود بیاوریمش خانه، از همان فرودگاه، یکراست برده بودنش بیمارستان.
رفتم ملاقات. وقتی برگشتم، توی راه، جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم. چشمهاش پر از اشک شد. آهسته آهسته شروع کرد به گفتن:
وقتی ما رسیدیم بالا سرش، هموز به هوش نیامده بود. موضوع را اول از هم تختی هاش شنیدیم؛ می گفتند: توی عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (علیهم السلام) حرف می زد، اون هم با چه سوز و گدازی!
پرسیدیم: شما خودتون حرفهاش رو شنیدین.
گفتند: بله، اصلا تک تک اون بزرگوارها رو به اسم صدا می زد
وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به گفتن: توی عالم بیهوشی، دیدم پنج تن آل عبا (علیهم السلام) تشریف آوردن بالای سرم. احوالم رو پرسیدن و باهام حرف زدن. دست می کشیدن رو زخمهای من و می فرمودند: عبدالحسین خوش گوشته ان شاءالله زود خوب می شه.
حاجی می گفت: خیلی پیشم بودن، وقتی می خواستن تشریف ببرن، یکی از آن بزرگوارها، عینا انگشتر زنم را نشانم دادند. با لحنی که دل و هوش از آدم می برد فرمودند: انگشترتان در چه حاله؟
من خیلی تعجب کرده بودم. و دیدم فرمودند؛ بگویید همان انگشتر را بیندازن توی ضریح.
گونه های برادرم خیس اشک شده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. حالا می دانستم خواست خودش نبود - که انگشتر را بیندازم ضریح؛ فرمایش همان هایی بود که به خاطرشان می جنگید؛ و شاید هم یادآوری این نکته که؛ هر چیز به جای خویش نیکوست.



  می پسندم        0 
















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک / نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم
سه شنبه ۶ مهر ۱۳۹۵ ۱۰:۳۳ بعد از ظهر نمایش پست [9]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من




به نام خدا
 


آخرین آرزو
 


حمید خلخالی



عشق او به خانم صدیقه طاهره (سلام الله علیها) بیشتر از این حرفها بود که به زبان بیاید، یا قابل وصف باشد. یک بار بین بچه ها گفت: دوست دارم با خون گلوم، اسم مقدس مادرم (1)رو بنویسم.
به هم نگاه کردیم. نگاه بعضی ها تعجب زده بود؛ اینکه می خواست با خون گلویش بنویسد، جای سوال داشت. همین را هم ازش پرسیدم. قیافه اش محزون شد. گفت: یک صحنه از روز عاشورا همیشه قلب منو آتیش می زنه!
با شنیدن اسم عاشورا، حال بچه ها از این رو به آن رو شد.
خودش هم منقلب شد و با صدای لرزان ادامه داد: اون هم وقتی بود که اقا ابا عبدالله (سلام الله علیه) خون حضرت علی اصغر (علیه السلام) را به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند: خدایا قبول کن؛ من هم دوست دارم با همین خون گلوم، اسم مقدس بی بی رو بنویسم تا عشق و ارادت خودم رو ثابت کنم.
جالب بود که می گفت: از خدا خواستم تا قبل از شهادتم، این آرزو حتما برآورده بشه.
بعدها چند بار دیگر هم این را گفت. ولی توی چند تا عملیات که همراش بودم، خواسته اش عملی نشد. توی عملیات والفجر یک باهاش نبودم. اما وقتی شنیدم مجروح شده تشویش و نگرانی همه وجودم را گرفت. بچه ها می گفتند: تیر خورده به گلوش.
گلو جای حساسی است. حتی احتمال دادم شهید شده باشد. همین را هم به شان گفتم. گفتند: نه الحمدلله زخمش کاری نبوده.
پرسیدم: چطور؟
گفتند: ظاهرا گلوله از فاصله دوری شلیک شده، وقتی به گلوی حاجی خورده، آخرین حدود بردش بوده.
یکی از بچه ها پی حرف او را گرفت و گفت: بالاخره آرزوی حاجی برآورده شد؛ من خودم دیدم که روی یک تخته سنگ، با همون خونی که از گلوش می اومد، اسم مقدس بی بی رو نوشت.
اتفاقا آن روز قسمت شد وقت تخلیه مجروح ها، عبدالحسین را ببینم. روی برانکار داشتند می بردنش. نیمه بیهوش بود و نمی شد باهاش حرف بزنی، زخم روی گلو را ولی خیلی واضح دیدم، و اثر خون روی انگشت سبابه دست راستش را.
به بیمارستان رسیده بود، امان نداده بود زخمش خوب شود. بلافاصله برگشت منطقه. چهره اش شور و نشاط خاصی داشت. با خوشحالی می گفت: خدا لطف کرد و دعای من مستجاب شد، دیگه غیر از شهادت هیچ آرزویی ندارم.

1- همیشه نام مبارک حضرت را به همین لفظ مادر خطاب می کرد.


  می پسندم        0 
















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک / نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم
پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۵ ۱۲:۳۶ قبل از ظهر نمایش پست [10]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1183
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من



به نام خدا
 


 گروهان آرپی جی زن ها
 


سید کاظم حسینی



جوان رشیدی بود و اسمش دادیر قال. موردش را نمی دانم، ولی می دانم از گردان اخراجش کرده بودند. یک نامه دستش داده بودند و داشت می رفت دفتر قضایی.
همان جا توی محوطه، حاجی برونسی دیدش. از طرز رفتن و حالت چهره اش فهمید باید مشکلی داشته باشد. رفت طرفش. گفت: سلام.
ایستاد. جوابش را داد. حاجی پرسید: چی شده جوون؟
آهسته گفت: هیچی منو اخراج کردن، دارم می رم دفتر قضایی
حاجی نه برد و نه آورد، دستش را گرفت و باهاش رفت. توی دفتر قضایی نامه اش را پس داد و گفت: آقا من این رو می خوام ببرم.
گفتند: این به درد شما نمی خوره آقای برونسی.
گفت: شما چه کار دارین؟ من می خوام ببرمش.
آوردش گردان.
مثل او، چند تا نیروی دیگر هم داشتیم. همه شان جوان بودند و از آن اخراجی ها. از همان اول جذب حاجی می شدند. حاجی هم حسابی روی فکر و روحشان کار می کرد. جوری که همه، دلبخواهی می رفتند توی گروهان ویژه یعنی گروهان آر پی جی زن ها. همیشه سخت ترین قسمت عملیات با گروهان ویژه بود.
مدتی بعد همان دادیر قال شد فرمانده گروهان ویژه، و مدتی بعد هم اسمش رفت توی لیست شهدا.
یک روز به خاطر دارم حاجی به فرمانده قبلی دادیر قال می گفت: شما جوونها رو نمی شناسین، یک بار نمازش رو نمی خونه، کم محلی می کنه یا یه کمی شوخی می کنه، سریع اخراجش می کنین؛ اینها رو باید با زبون بیارین تو راه اگه قرار باشه کسی برای ما کار بکنه همین جوونها هستن.



  می پسندم 1     0  1 
 
 
تعداد پسند های ( 1 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد

موضوعات مشابه
عنوان موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین پاسخ
خاک های نرم کوشک/ نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش سوم قمرخانم
8 1293 قمرخانم
خاک های نرم کوشک/ نویسنده : سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوارعبدالحسین برونسی قمرخانم
12 2196 قمرخانم

برچسب ها
خاک ، های ، نرم ، کوشک ، نویسنده ، سعید ، عاکف ، داستان ، هایی ، از ، شهید ، بزرگوار ، عبدالحسین ، برونسی ، بخش ، دوم ،

« صمیمانه(تک تیرانداز) | اصحاب قتلگاه »

 











انجمن یاران منتظر

چت روم یاران منتظر

چت روم و انجمن مذهبی امام زمان



هم اکنون 09:33 پیش از ظهر