آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
سه شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۵ ۱۰:۱۷ بعد از ظهر
|
|||||
بانو
شماره عضویت :
1762
حالت :
ارسال ها :
460
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
433
اعتبار کاربر :
9440
پسند ها :
444
تشکر شده : 921
|
در باغ یک دیوانه خانه، جوانی رنگ پريده,
جذاب و شگفت انگيز را ديدم. بر نيمکتي کنار او نشستم و گفتم : «چرا اين جايی؟»
مرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت :
«چه سوال عجيبی، اما جوابت را مي دهم. پدرم مي خواست مثل او باشم؛ عمويم هم می خواست من مثل خودش باشم. مادرم می خواست من تصويری از شوهر دريانوردش باشم و از او پيروی کنم. برادرم فکر می کند بايد مثل او ورزشکاری ماهر باشم.» «استاد فلسفه و استاد موسيقی و استاد منطق هم مي خواستند مثل آنها باشم، مصمم بودند که من بازتاب چهره ی خودشان در آينه باشم.»
«پس به اينجا آمدم. اين جا را سالم تر می دانم. دست کم مي توانم خودم باشم.»
سپس ناگهان به طرف من برگشت و گفت : «ببينم، راه تو هم به خاطر تحصيلات و مشاوره خوب به اين جا ختم شده؟» پاسخ دادم :
«نه، من بازديد کننده ام.»
و او گفت :
«آه، پس تو يکی از آنهايی هستی که در ديوانه خانه ی آن سوی اين ديوار زندگی می کنند.»
جبران خليل جبران می پسندم 4 0 4 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|