انجمن یاران منتظر

ختم قرآن



آخرین ارسال ها
پروژه کرونا(COVID 19) ..:||:.. لیست برنامه ختم قرآن یاران منتظر ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین امسال اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. تا حالا به لحظه تحویل سال 1450 فکر کردید!!؟؟ ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین سال 1395 اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. اگر بفهمید بیشتر از یک هفته دیگر زنده نیستید، چی کار می کنید؟! ..:||:.. **متن روز پدر و روز مرد** ..:||:.. الان چتونه؟ ..:||:.. 🔻هدیه‌ تحقیرآمیز کِندی ..:||:.. ღ ღ ღتبریک ازدواج به دوست خوبم هستی2013 جان عزیز ღ ღ ღ ..:||:..

نوار پیام ها
( یسنا : ▪️خــداحافظ مُــــحَرَّم 😭 نمى دانم سال دیگر دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!... 🖤اما اگر وزیدى و از سَرِ کوى من گذشتى، سلامَم را به اربابم برسان... ◾️ بگو همیشه برایَت مشکى به تَن مى کرد و دوست داشت نامَش با نام تو عجین شود!... ◾️بگو گرچه جوانى مى کرد، اما به سَرِ سوزنى ارادتش هم که شده، تو را از تَهِ دل دوست داشت... ◼️با چاى روضه تو و نذری ات، صفا مى کرد و سَرَش درد مى کرد براى نوکرى... 🏴 مُحَرَّم جان؛ تو را به خدا مى سپارم... و دلم شور مى زند براى \"صَفر\"ى که دارد از \"سَفَر\" مى رسد... # )     ( سینا : حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها): «ما جَعَلَ اللّه ُ بَعدَ غَدیرِخُمٍّ مِن حُجَّةٍ و لاعُذرٍ؛ خداوند پس از غدیرخم برای کسی حجّت و عذری باقی نگذاشت.» «دلائل الإمامَه، ص 122» )     ( فاطمه 1 : ای روح دو صد مسیح محتاج دَمَت زهرایی و خورشید غبار قدمت کی گفته که تو حرم نداری بانو؟ ای وسعت دل‌های شکسته، حَرَمت. (شهادت حضرت زهرا تسلیت باد) )     ( programmer : امام علی (ع):مردم سه گروهند: (1) دانشمندی خدایی، (2) دانش آموزی بر راه رستگاری (3) و پشه های دستخوش باد و طوفان و همیشه سرگردان، که از پی هر جنبنده و هر صدا می روند، و با وزش هر بادی، حرکت می کنند، نه از پرتو دانش، روشنی یافتند، و نه به پناهگاه استواری پناه گرفتند. )     ( programmer : امام علی ع : عاقل ترین مردم کسی است که عواقب کار را بیشتر بنگرد. )     ( programmer : امام علی (ع):دعوت کننده ای که فاقد عمل باشد مانند تیر اندازی است که کمان او زه ندارد. )     ( programmer : امام علی(ع): در فتنه ها همچون بچه شتر باش که نه پشت دارد تا بر آن سوار شوند و نه پستانی که از آن شیر بدوشند )     ( سینا : هزارها سال از هبوط آدم بر سیاره‌ی زمین گذشته است و هنوز نبرد فی ما بین حق و باطل بر پهنه‌ی خاك جریان دارد، اگرچه دیگر دیری است كه شب دیجور ظلم از نیمه گذشته است و فجر اول سر رسیده و صبح نزدیك است. )     ( programmer : فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص میکند؛ چراغ مه‌شکن لازم است که همان بصیرت است....(مقام معظم رهبری) )     ( سینا : یاران! شتاب كنید ، قافله در راه است . می گویند كه گناهكاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهكاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند )     ( سینا : برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ**اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه) خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده! )     ( فاطمه 1 : ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن +++ چشمم به راه ماند بیا و شبی از این پس‌کوچه‌های خاکی قلبم عبور کن +++ آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن )     ( سینا : دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ )    
مدیریت پیام ها


اگر این اولین بازدید شما از انجمن یاران منتظراست ، میبایست برای استفاده از کلیه امکانات انجمن عضو شوید و یا اگر عضو انجمن می باشید وارد شوید .


انجمن یاران منتظر » شهدا و جنگ » داستان و خاطرات » خاک های نرم کوشک/ نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش سوم



خاک های نرم کوشک/ نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش سوم

خاک های نرم کوشک   نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش سوم به نام خدا   نسخه الهی مجید اخوان قاسم از بچه های خوب و با معرفت گردان بود. آن وقتها حاجی برونسی فرمانده گردان بود و قاسم هم دستیارش. یک روز آمد پیش حاجی و بدون مقدمه گفت: من دیگه نمی تونم کار کنم! حاجی پرسید: چرا؟ قاسم نشست. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. انگار بخواهد گریه کند، با ناراحتی گفت: این قدر ذهنم مشغول شده که داره به کارم لطمه
oh; ihd kvl ;,a;/ k,dskni sudn uh;t / nhsjhk ihdd hc aidn fcv',hv ufnhgpsdk fv,ksd / foa s,l


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد

اطلاعات نویسنده
شنبه ۱ آبان ۱۳۹۵ ۱۱:۱۳ بعد از ظهر
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1182
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من


مدال ها:6
بهترین ارسال کننده
بهترین ارسال کننده
مدال 2 سالگی عضویت
مدال 2 سالگی عضویت
نفر اول مسابقه
نفر اول مسابقه
کاربر با ارزش
کاربر با ارزش
ستارهء انجمن
ستارهء انجمن
کاربران برتر
کاربران برتر

|





خاک های نرم کوشک

 


نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش سوم






به نام خدا

 


نسخه الهی


مجید اخوان


قاسم از بچه های خوب و با معرفت گردان بود. آن وقتها حاجی برونسی فرمانده گردان بود و قاسم هم دستیارش.
یک روز آمد پیش حاجی و بدون مقدمه گفت: من دیگه نمی تونم کار کنم! حاجی پرسید: چرا؟
قاسم نشست. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. انگار بخواهد گریه کند، با ناراحتی گفت: این قدر ذهنم مشغول شده که داره به کارم لطمه می خوره می ترسم اون جوری که باید، نتونم کار کنم. از من ناراحت نشی حاجی، از من دلگیر نشی ها!
شاید فقط من و حاجی می دانستیم؛ مشکلات شدید خانوادگی گریبانش را گرفته بود. باز شروع کرد به حرف زدن. معلوم بود دل پر دردی دارد. حاجی همه هوش و حواسش به حرفهای او بود.
از این موارد توی منطقه زیاد داشتیم. حاجی برونسی حکم یک پدر را پیدا کرده بود. همیشه بسیجی ها، حتی آنها که سنشان از حاجی بالاتر بوده می آمدند پیش او و مشکلاتشان را می گفتند. حاجی هم هر کاری از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد. حتی مسوولین که می آمدند از منطقه خبر بگیرند، مشکلات بعضی ها را واگذار می کرد به آنها که وقتی بر گشتند، دنبالش را بگیرند.
حرفهای قاسم هم که تمام شد، حاجی از آیه های قرآن و احادیث استفاده کرد و چند تا راه کار پیش پاش گذاشت. همیشه توی این طور موارد بچه ها می گفت: اولا من کی هستم که بخوام شما را راهنمایی کنم؟ دوما من سوادی ندارم
رو همین حساب، نخسه هاش همیشه از قرآن و نهج البلاغه و احادیث بود آن روز هم وقتی صحبتش تمام شد، قاسم آرامش خاصی پیدا کرده بود. مثل غنچه ای که شکفته باشند، از پیش ما رفت.
فردا توی مراسم صبحگاه گردان، حاجی برای بچه ها سخنرانی کرد. تو صحبتش گریزی زد به قضیه دیروز. از قاسم تعریف کرد با کنایه گفت: بعضی ها باید از اون یاد بگیرن، وقتی که مشکلات داره، نمی آد بگه منو ترخیص کن ناراحتی اش از اینه که مبادا به کارش لطمه بخوره
بعد از آن چند بار دیگر هم قاسم پیش حاجی به درد و دل کردن. هر بار هم نخسه تازه ای می گرفت و می رفت.
قاسم که شهید شد، رفتیم مشهد خانه اش. پدر و مادر، برادر و همسرش توی همان خانه زندگی می کردند. وقتی صحبت از اخلاق قاسم شد، همسرش گفت، من با مادر قاسم مشکلات شدیدی داشتیم این آخری ها که ایشون می اومد مرخصی، یک حرفهایی می زد که اصلا اون مشکلات ما همه اش حل شد. یعنی آب ریخت آتیش اختلافهایی که ما داشتیم.
شش دنگ حواسم رفته بود به حرفهای او. ادامه داد: قاسم این جور نبود که از این حرفها بلد باشه، از این هنرها نداشت، اگر می داشت، قبلا برطرف می کرد مشکلات ما رو؛ بالاخره نمی دونم تو جبهه چی به اش یاد دادن، فقط می دونم این که می گن جبهه دانشگاست، واقعا حرف درستیه، چون من خودم به عینه دیدم.

http://www.ghadeer.org

 

خاک های نرم کوشک/ نویسنده : سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوارعبدالحسین برونسی / بخش اول

خاک های نرم کوشک / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم















7 تشکر شده از کاربر قمرخانم برای ارسال مفید :
.اسمان خدا. , حضور 313 , حریم قدس , عقیق , , حجاب اسمانی , انتظار ,



  می پسندم 5     0  5 
 
 
تعداد پسند های ( 5 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر


    * پاسخ با بیشترین پسند
  1. پسندها :5 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید
  2. پسندها :3 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید
  3. پسندها :3 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید
  4. پسندها :2 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید
  5. پسندها :2 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید

















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش سوم
یکشنبه ۹ آبان ۱۳۹۵ ۰۸:۱۸ قبل از ظهر نمایش پست [1]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1182
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من




به نام خدا
 

حاجی را سلام برسانید


مجید اخوان

 

قرار بود با لشکر هفتاد و هفت خراسان و یک لشکر دیگر، عملیات ادغامی داشته باشیم. آن موقع فرمانده لشکر هفتاد و هفت، جناب سرهنگ صدیقی بود. یک روز جلسه مشترکی باهاشان گذاشتیم. رفتیم اتاق توجیه لشکر هفتاد و هفت و نشستیم به صحبت درباره عملیات.
اول رده های بالای فرماندهی شروع کردند؛ روی نقشه ای که دیوار زده بودند، مانور می کردند و حرف می زدند. نوبت رسید به فرمانده تیپها. هم بچه های ارتش صحبت کردند، هم بچه های سپاه. زمینه حرفها، بیشتر روی جنبه های کلاسیک و تاکتیکی بود؛ این که مثلا: ما چند تا تانک داریم، دشمن چند تا دارد؛ ما چقدر نیرو داریم، دشمن چقدر؛ آتش تهیه باید باشد، یا چطور باید مانور کنیم و.....
حاجی برونسی آن وقتها فرمانده تیپ شده بود، تیپ هجده جوادالائمه(سلام الله علیه) مسوولیت رکن دوم تیپ هم با من بود. درست نشسته بودم کنارش. بالاخره نوبت رسید به تیپ ما. حاجی بلند شد و رفت جلو. با آن ظاهر ساده و روستایی اش، گیرایی خاصی داشت. همه نگاش می کردندمخصوصا من که قلبم تندتر از قبل می زد. از تسلط بیان و معلومات بالای حاجی خبر داشتم. ولی تا حالا توی همچنین جلسه ای سابقه صحبت ازش نداشتم. با خودم گفتم: حالا حاجی چی می خواد بگه توی این جمع؟
بعد از گفتن بسم الله و خواندن آیه و حدیث، مکثی کرد و گفت وگفت: درباره قضایای تاکتیکی به اندازه کافی صحبت شد، البته لازم هم بود، ولی دیگه بس باشه. من می خوام با اجازه شما، بزنم توی کانال دیگه. می خوام بگم باید مواظب باشیم که خیلی غرور ما را نگیره!
این را گفت و زد به جنگهای صدر اسلام؛ جنگ احد. از غروری که باعث شکست نیروهای اسلام شد، حرف زد. ادامه داد: حالا هم تاکتیک و این حرفها خیلی نباید ما را مغرور کنه. نگین عراق تانک داره، ما هم داریم. نگین عراق توپ داره، ما هم داریم؛ اول جنگ رو یادتون میاد؟ ما چی داشتیم، عراق چی داشت؟ یادتون هست چطوری پدرش رو در آوردیم. متاسفانه ما ترکش این جور چیزها رو بعضی وقتها خوردیم، ولی عبرت نگرفتیم. من نمی خوام بگم بحثهای تاکتیکی به درد نمی خوره، اتفاقا خیلی هم لازمه، ولی از عقیده و معنویات هم نباید غافل بشیم، از این که اصلا پایه و اساس و زیر بنای جنگ ما به خاطر چی هست.
همه میخ او شده بودند. او هم هر لحظه گرمتر می شد. خیلی جالب شروع کرد به مقایسه سپاه امام حسین (سلام الله علیه)ت و سپاه یزید. زد به صحرای کربلا و بعد هم به گودی قتلگاه.
جو جلسه یکدفعه از این رو به آن رو شد. تو ظرف چند ثانیه، صدای گریه از هر طرف بلند شد. همه بدون استثنا گریه می کردند، آن هم چه گریه ای! حاجی هنوز داشت حرف می زد. صداش بلند شده بود و لرزان. با همان شور و حال غیر قابل وصفش، ادامه داد: ما هر چه داریم اینهاست، اسلحه و وسیله درسته که باید باشه، ولی اون کسی که می خواد بچکاند ماشه آر پی جی رو اول باید قلبش از عشق امام حسین (سلام الله علیه)پر شده باشه، اگر این طوری نباشه، نمی تونه جلو تانک T - 27 عراق بند بیاره.....
بالاخره صحبش تمام شد. حال همه، حال دیگری شده بود جناب سرهنگ صدیقی از آن طرف اتاق بلند شد آمد پیش حاجی. گرفتش توی بغل صورتش را بوسید. چشمهاش از شدت گریه سرخ شده بود. با صدای بغض آلودش گفت: حاج آقا هر چه شما بگی درباره تیپ خودت، من همون کارو می کنم.
کمی بعد رفت دست سرهنگ ایرانی را گرفت، فرمانده تیپ یکش بود، آمد دستش را گذاشت توی دست حاجی. به اش گفت: شما با تیپ یک، از این لحظه در اختیار آقای برونسی هستی، هر چی ایشون گفت مو به مو انجام می دی.
بعد دستش را ول کرد وادامه داد: این رو به عنوان یک دستور نظامی به همه رده های پایین تر هم بگین.
از آن به بعد، هر وقت توی لشکر هفتاد و هفت کاری داشتیم، خیلی تحویلمان می گرفتند. اول از همه هم می گفتند: حاجی چطوره؟
وقتی هم می خواستیم بیاییم، می گفتند: حاجی برونسی رو حتما سلام برسونین.

 



  می پسندم 3     0  3 
 
 
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش سوم
سه شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۵ ۰۳:۰۸ بعد از ظهر نمایش پست [2]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1182
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من




به نام خدا
 

سخنرانی اجباری

مجید اخوان

هفته ای یکی، دو بار توی صبحگاه سخنرانی می کرد. یک بار قبل از صبحگاه مرا خواست. رفتم پهلوش. گفت: اخوان امروز بیا صحبت کن برای بچه ها.
لحنش مثل نگاهش جدی بود. یک آن دست و پام را گم کردم. تا حالا سابقه این جور کارها را نداشتم. متواضعانه گفتم: حاج آقا شما سخنران هستی، ما که اهلش نیستیم.
لحنش جدی تر شد. گفت: بری صحبت کنی، بلد می شی.
شروع کردم به اصرار، که نروم. آخرش ناراحت شد. و گفت: من که یک پیرمرد بی سواد و روستایی هستم، صحبت می کنم؛ شما که محصل هستین و درس خونده، از پسش بر نمی آین؟ واقعا خجالت داره!
سرم را انداختم پایین حاجی راه افتاد. در حال رفتن گفت: برو، برو خودت رو آماده کن که بیای صحبت کنی.....
نه تنها من، همه کادر تیپ را وادار به این کار می کرد. یکی سخنرانی، اجباری بود؛ یکی هم غذا خوردن توی چادر بسیجی ها.
وقت صبحانه که می شد، می گفت وحیدی و اخوان و مسوول عملیات، برین تو گردان جندالله.
خودش و یکی، دو نفر دیگر می رفتند و تو گردان بعدی، و بقیه کادر را هم تقسیم می کرد بین گردانهای دیگر؛ آن وقت صبحانه را مهمان بسیجی ها می شدیم. همیشه کار خودش از همه مشکل تر بود: یکی، دو لقمه توی این چادر می خورد؛ یکی، دو لقمه توی چادر بعدی و..... این جوری به همه چادرها سر می زد.
ناهار شام هم همین برنامه ردیف بود. هر وقت کسی دلیل سخنرانی اجباری، و آن وضع غذا خوردن را می پرسید، می گفت: بسیجی ها شما رو باید با صدا بشناسن، نه با چهره.
می گفت: شب عملیات، بچه ها تاریکی،صورت اخوان رو نمی بینن، بلکه صدای اخوان رو می شنون، تا می گه: برین جلو، می گن: این اخوانه. تا من می گم: برین چپ، می گن: این برونسیه.
هر کس این دلیلها را می شنید، جای هیچ چیزی در دلش نمی ماند جز این که او را تحسین کند. تازه این یکی از عواید سخنرانی و هم غذا شدن با بسیجی ها بود. محسنات دیگر، جای خودش را داشت.

 



  می پسندم 3     0  3 
 
 
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش سوم
دوشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۵ ۱۰:۳۹ قبل از ظهر نمایش پست [3]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1182
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من




به نام خدا

 
زن من و صد حوریه


محمد اخوان
 

حاجی توی بیمارستان هفده شهریور بستری بود. یک روز پدرم رفت ملاقاتش. وقتی برگشت، گفت: بابا این فرماندت عجب مردیه!
گفتم: چطور!
گفت: اصلا اهل این دنیا نیست، این جا موقتی مونده، مطمئنم که جاش جای دیگه ایه.
ظاهرا خیلی خوشش آمده بود از حرفهای حاجی. ادامه داد: همین جور که صحبت می کردیم، حرف شد از حوریه. تو گوشش گفتم: خلاصه حاج آقا رفتی اون دنیا، یکی ام برای ما بگیر.
اونم خندید و گفت: چشم.
بعدش، حرفی زد که خیلی معنی داشت. به ام گفت: ما صد حوریه اون دنیا رو به همین زن خودمون نمی دیم.
گفتم: حاجی همسرش رو خوب شناخته، قدر همچنین زن فداکار و صبوری رو، کسی مثل خود حاجی باید بدونه.



  می پسندم 2     0  2 
 
 
تعداد پسند های ( 2 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش سوم
دوشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۵ ۱۲:۳۲ بعد از ظهر نمایش پست [4]
عضو
rating
شماره عضویت : 2703
حالت :
ارسال ها : 28
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 156
اعتبار کاربر : 245
پسند ها : 25
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (28).jpg
تشکر شده : 0



خدا خیرتون بده قمر خانوم جان ،دستتون درد نکنه بابت این مطالبی که زحمت گذاشتنشون رو میکشید ،
ممنون.
عاقبت بخیر باشید ان شاالله .


  می پسندم 2     0  2 
 
 
تعداد پسند های ( 2 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش سوم
دوشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۵ ۱۱:۵۸ بعد از ظهر نمایش پست [5]
عضو
rating
شماره عضویت : 2118
حالت :
ارسال ها : 31
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 79
اعتبار کاربر : 343
پسند ها : 12
تصویر مورد علاقه من : images/mms/01.jpg
تشکر شده : 31



سلام ممنون  و تشکر فراوون بابت مطالبی که گذاشتین، این کتاب واقعا جز کتابای کم نظیر. خدا اجرتون بده


  می پسندم 2     0  2 
 
 
تعداد پسند های ( 2 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : محتاج خدا
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش سوم
یکشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۵ ۱۱:۵۲ قبل از ظهر نمایش پست [6]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1182
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من




به نام خدا

 
خاطره تپه ۱۲۴


سید کاظم حسینی


قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود. گردانها را می بردیم رزم شبانه و عملیات مشابه. عقبه والفجر مقدماتی، منطقه ای بود که توی عملیات فتح المبین آزاد شد.
یک روز عبدالحسین با موتور آمد دنبالم. گفت: بیابریم یک شناسایی بکنیم و برگردیم.
منطقه فکه، رمل شدیدی داشت. نیرو باید حداقل سی، چهل کیلومتر پیاده روی می کرد تا بعد بتواند توی رمل، هفت، هشت کلیومتر با تهجیزات برود.
اینها را انگار ندیده گرفتم. گفتم: خب ما که هر شب داریم کار می کنیم.
گفت: نه باید یک برنامه ریزی دقیق بکنیم که آمادگی بچه ها بیشتر بشه.
لبخند زد. ادامه داد: ضمنا خاطرات فتح المبین هم دوباره برامون زنده می شه.
نشستم ترک موتور. گازش را گرفت و راه افتاد.
دور و بر پانزده کیلومتر راه رفتیم. پای یک تپه نگه داشت، صد و بیست و چهار. پیاده شدیم و رفتیم روی تپه نشستیم. توی راه به ام گفته بود می خوام برات خاطره اون تپه رو تعریف کنم
فتح المبین، اولین عملیاتی بود که فرمانده گردان شده بود. توی همان عملیات هم، من و او از هم جدا شدیم؛ او از یک محور عمل کرد، و من از محور دیگر.
هوا هنوز بوی صبح را داشت. روی تپه جا خوش کردیم و او شروع کرد به گفتن خاطره، خاطره صد و بیست و چهار:
آن طور فرمانده عملیات می گفت، ماموریت ما خیلی مهم بود. باید دشمن را رد می کردیم، نزدیک چهار کیلو متر می رفتیم توی عمق نیروهاش تا برسیم به این تپه.
تازه وقتی پای تپه رسیدیم، باید منتظر دستور می ماندیم. گفته بودند: به مجرد این شروع عملیات اعلام شد، شما هم می زنید به این منطقه.
شب عملیات زودتر از بقیه راه رفتیم. مسیرمان از توی یک شیار بود. با زحمت زیاد، خط دشمن را رد کردیم. از آن جا به بعد کار سخت تر شد. ولی تا برسیم پای تپه، مشکل حادی پیش نیامد، صدای نفس کسی را نمی شنیدی. شش دنگ حواسم به اطراف بود. لحظه ها انگار سخت می گذشتند و کند. هر آن منتظر بلند شدن صدای بیسیم بودیم و منتظر دستور حمله.
چند دقیقه گذشت خبری نشد. بیشتر از همه من حرص و جوش می زدم. کنترل نیرو توی آن شرایط، کار سختی بود. درست بالای سر بچه ها، تیربارهای دشمن منتظر کوچکترین صدا بودند. دور تا دور مقر فرماندهی لشکر را سیم خاردار حلقوی کشیده بودند، و کیسه گونی های پر از خاک و شن، موانع دیگر هم سر راه.
دشمن آنجا را مستقل از خطوط درست کرده بود، جوری که اگر خطش شکست، دفتر فرماندهی بتواند مقاومت کند. قدم به قدم مرکز را دژبان گذاشته بودند. یکبار که بلند شدم و سر و گوشی آب بدهم، هفت، هشت تا جیپ فرماندهی را خودم شمردم.
چند دقیقه بعد گذشت باز خبری نشد. ناراحتی ام هر لحظه بیشتر می شد. کافی بود کوچیکترین صدایی از یکی در بیاید. آن وقت هم از روبه رو می زدنمان، هم از پشت سر.
زیاد غصه این را نمی خوردم. گردان ما فدایی بود و بچه ها اصلا آماده بودند که برنگردند. حرص و جوشم، لو رفتن عملیات بود. اگر ما لو می رفتیم، ممکن بود کلک عملیات کنده شود.
چند دقیقه دیگر هم گذشت. وقتی دیدم خبری نشد، ذکر و توسل را شروع کردم. متوسل شدم به معصومین (علهیم السلام) از همان اول صورتم خیس اشک شد. ازشان می خواستم کمک کنند که بچه ها همین طور ساکت بمانند؛ سرفه ای اگر می خواهند بکنند توی دلشان خفه بشود، خدای نکرده اسلحه ای چیزی به هم نخورد، تیری شلیک نشود. بیشتر از همه می خواستم هر چی زودتر دستور عملیات را بدهند.
دعای توسل را داشتم می خواندم، همین طوری از حضرت رسول الله (صلی الله علیه و آله )شروع کردم تا خود حضرت صاحب الامر (سلام الله علیه). را دیدم گشایشی نشد. حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)را خطاب کردم و گفتم: ما همه شما بزرگوارها رو یاد کردیم، خبری نشد. دیگه کسی نموند، حالا چه کار کنیم؟!
انگار بی بی عنایت کرد و راه دیگری را نشانم داد. یکدفعه یاد حضرت رقیه (سلام الله علیها)افتادم. توسل کردم و گفتم: اومدم در خونه شما که با اون دستهای کوچیکتون بالاخره دست به کار بشین و کمکمون کنین.
مشغول حرف زدن با حضرت رقیه(سلام الله علیها) شدم. اشکهام دوباره شروع کرد به ریختن. زیاد نگذشت، یکدفعه سنگینی دستی را روی شانه ام احساس کردم. بیسیم چی بود. گوشی را دراز کرد طرفم. نفهمیدم چطور گوشی را از دستش قاپیدم. فرمانده بود خیلی آهسته حرف می زد. گفت: با توکل بر خدا، شروع کن.
عبدالحسین، حرفهاش که به اینجا رسید، ساکت شد، صورتش سرخ شده بود و داشت گریه می کرد. خیره دور دستها بود. انگار همان صحنه را داشت می دید. کمی بعد دنبال حرفش را گرفت و گفت: حضرت رقیه(سلام الله علیها) عجب عنایتی به ما کردند! من اصلا نفهمیدم چه شد. وقتی به خودم آمدم، دیدم با بیسیم چی تنها هستیم همه رفته بودند! نمی دانم سیم خاردارها و موانع را چطور رد کردند، فقط می دانم توی مدت کمی، سنگرها و همه چی را منهدم کردند و مقر را گرفتند. همین، دشمن، را فلج کرد. وقتی فرمانده بالای سرش بود، شکست می خورند، چه برسد به حالا که بدون فرمانده شده بودند.
توی منطقه ما، بچه ها از محورهای دیگر عملیات را شروع کرده بودند. بیچارگی و یاس دشمن هر لحظه بیشتر می شد. همان شب تمام این منطقه افتاد دست ما.
توی مقر فرماندهی دشمن چند تا زن بودند که به زبان فارسی تسلط داشتند کارشان شنود بیسیمهای ما بود. بچه ها اسیرشان کردند، آنها می گفتند: ما فقط یکهو دیدیم نیروهای شما سر رسیدن و سنگرها، یکی بعد دیگری تصرف شد.
صبح عملیات، یکی از فرماندهان آمد سراغم مرا بغل کرد و همین طور پشت سر هم می بوسید. می گفت: تو چه کار کردی که تونستی تو کمترین فرصت، این مقر رو از بین ببری؟! اصلا نمی دونی چی شد، خط دشمن از هم پاشید، گیج و سر در گم شد، آخه خیلی حرفه، فرمانده اش، پشت سرش نابود شده بود.
بنده خدا انتظار نداشت که ما در عرض چند دقیقه آن جا را بگیریم. می گفت: از وقتی که دستور عملیات رو دادیم، هنوز داشتیم حساب می کردیم که تا از معبر رد بشین، بعدش برسین به مقر و اون جا رو بزنین، خیلی طول می کشه؛ ولی یکدفعه دیدم سنگر فرماندهی، بیسیم هاش قاطی شد و همه چی شون ریخت بهم.



  می پسندم 1     0  1 
 
 
تعداد پسند های ( 1 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش سوم
دوشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۵ ۰۳:۳۹ بعد از ظهر نمایش پست [7]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1182
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من



به نام خدا

 
شهردار


سید کاظم حسینی


آن شب شستن ظرفها به عهده حاجی بود. هر چند شب یکبار، نوبتش می شد.
یکسره، این طرف و آن طرف می دوید؛ شناسایی، تحویل گرفتن نیروها، ترخیص شان؛ دایم توی خط می رفت و هزار کار و گرفتاری داشت، ولی یکدفعه نشد شهرداری اش (1) را بدهد به دیگری.
غذا که می خوردیم، ظرفها را جمع می کردیم. حاجی شروع کرد به تمیز کردن سفره. ظرفها هم کنارش بود. یکی از بچه ها به حساب خودش تیر اندازی در بیاورد. آهسته بلند شد. روی سر پنجه پاهاش آمد پشت حاجی. با احتیاط خم شد ظرفها را برداشت و بی سر و صدا رفت بیرون.
فکر کرد حاجی ندیدش. دیدش ولی خودش را زد به آن راه. می دانستم جلوش را نمی گیرد. بزرگوارتر از این حرفها بود که مابین جمع بزند توی ذوق کسی. زود سفره را جمع کرد و سریع رفت بیرون.
کسی که ظرف ها را برده بود نشسته بود پای شیر آب، و خواست شروع کند به شستن، حاجی از پشت سر، شانه ها اش را گرفت. بلندش کرد صورتش را بوسید و گفت: تا همین جا که کمک کردی و ظرفها را آوردی، دستت درد نکنه، بقیه اش با خودم.
گفت: حاج آقا دیگه تو حالمون نزن، حالا که آستینها رو زدیم بالا.
حاجی آستینهای او را کشید. گفت: نه اقا جون شما برو، برو دنبال کارهای خودت.
او با اصرار گفت: حالا این دفعه رو نزن توی پرمون.
اصرارش فایده ای نداشت کوتاه هم نمی آمد . از او پیله تر حاجی بود. آخرش گفت: شما می خوای اجر این کارو از من بگیری؟ این کار اجرش از اون شناسایی من بیشتره، درسته که من فرمانده گردان هستم، ولی اگر هم برم دنبال کارها، اون وقت ظرفم را یکی بشوره و لباسم رو یکی دیگه این که نشد فرماندهی که!
بالاخره برگشت. وقتی آمد، گفت: بیخود نیست که این حاجی اگه شب عملیات به نیروها بگه بمیر، می میردن.

۱- وظیفه ای بود که بر اساس آن، نظافت،، گرفتن غذا و شستن ظرفها به عهده یکی از بچه ها می افتاد.


  می پسندم 1     0  1 
 
 
تعداد پسند های ( 1 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
خاک های نرم کوشک/ نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش سوم
دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۵ ۰۹:۴۳ قبل از ظهر نمایش پست [8]
بانو
rating
شماره عضویت : 47
حالت :
ارسال ها : 6234
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1182
دعوت شدگان : 16
اعتبار کاربر : 92776
پسند ها : 4934
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (13).jpg
تشکر شده : 14911
وبسایت من : وبسایت من




به نام خدا

 
حالی برای نماز


سید کاظم حسینی




یک ساعتی مانده بود به اذان صبح.جلسه تمام شد.آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پام رسید
به چادر، خسته و کوفته ولو شدم روي زمین. فکر می کردم عبدالحسین هم می خوابد.جورابهاش را در آورد.رفت
بیرون! دنبالش رفتم.
پاي شیر آب ایستاد.آستینها را داد بالا و شروع کرد به وضو گرفتن. بیشتر از همه ي ما، فشار کار روي او بود.طبیعی
بود که از همه خسته تر باشد. احتمالش را هم نمی دادم حالی براي نماز شب داشته باشد.
خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم.فکر این را می کردم که تا یکی ، دو ساعت دیگر سرو کله ي فرمانده ي
محور پیدا می شود.آن وقت باز باید می رفتیم دیدگاه و می رفتیم پشت دوربین. خدا می دانست کی برگردیم.
پیش خودم گفتم :بالاخره بدن تو بیست و چهار ساعت، احتیاج به یک استراحتی داره که »
رفتم تو چادر و دراز کشیدم. زود خوابم برد.
اذان صبح آمد بیدارمان کرد.
«بلند شین، وقت نمازه »
بلند شدم و پلکهام را مالیدم.چند لحظه اي طول کشید تا چشمهام باز شد. به صورتش نگاه کردم.معلوم بود که مثل
هر شب، نماز با حالی خوانده است.


  می پسندم        0 
















امضای کاربر : قمرخانم

گزارش پست !


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد

موضوعات مشابه
عنوان موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین پاسخ
خاک های نرم کوشک/ نویسنده : سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوارعبدالحسین برونسی قمرخانم
12 2194 قمرخانم

برچسب ها
خاک ، های ، نرم ، کوشک/ ، نویسنده ، سعید ، عاکف ، داستان ، هایی ، از ، شهید ، بزرگوار ، عبدالحسین ، برونسی ، بخش ، سوم ،

« دبّه 20 لیتری آب / خاطره ای از شهدای تفحص | ثواب مرگ بر آمریکا »

 











انجمن یاران منتظر

چت روم یاران منتظر

چت روم و انجمن مذهبی امام زمان



هم اکنون 11:00 بعداز ظهر