آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
نمایش موضوع به شکل عادی | |||
اطلاعات نویسنده |
![]()
شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۴ ۱۱:۳۵ بعد از ظهر
[#1]
|
||
عضو
شماره عضویت :
2179
حالت :
ارسال ها :
1483
محل سکونت : :
هر جا خدا بگه اونجام....بچشم
جنسیت :
![]()
تعداد بازدیدکنندگان :
379
اعتبار کاربر :
14284
پسند ها :
1053
تشکر شده : 1282
|
روزی روزگاری دور، در خواب عاطفه رازی از آواز علف با من بود. من اگر میگفتم آب! روسریِ کوچکِ ابری بر کلالهی کوه کبود مايل به خاکستری میشد. من اگر به آينه میگفتم اين معنی فانوس و کنايه کافی نيست میرفت و برايم تمام انعکاسِ ماه را از شبِ غَرناطه میآورد. میرفت و دقيقهئی از ساعت پنج عصر پيراهنِ لورکا را بر بام پريانِ پردهپوش میافراشت، و بعد از غروب هر پنجشنبهی انتظار ... میدانست میدانست که تخيلِ استعاره و پندار پرگار پُر از ولولهی واژگان دواير و درياست. و باز میآمد و آوازی برای اسبِ توما میخواند توما بوی هجرتِ مصرعی در خوابِ رباعی میداد توما دختری از نژادِ تنفس واژه و قبيلهِ نقره فامِ اترک بود. |
||
![]() ![]() |
|